از سر صبحی گرفته بودم؛ دلیلِ تازهای نداشتم و به دلیلهای قدیمی چنگ زدم تا توجیه کنم غمم را...
عصر رفتم مؤسسه برای کلاس نیمایی، و راه برگشت را هی پیاده آمدم و شعر خواندم، هی پیاده آمدم و به آدمهایی که از روبرویم میآمدند نگاه کردم و در چشمهایشان آرزو کردم خودم را ببینم که چطور سر و کلهام به پاهایم آویخته و راه میروم، هی پیاده آمدم و به بچههایی که فال میفروختند بیمحلی کردم، هی پیاده آمدم و دیدم یکجا بساط چای است... دیدم جلوی مسجد چای روضه میدهند... صدای روضه میآمد... دیدم علی دارد زهرا را غسل میدهد... رسیده بود به کبودیها... لیوان در دستم موج برمیداشت و دیدم دارم میروم داخل مسجد... دیدم نشستهام روی یکی از پلهها و آوخ... که غریبنمایی را چه خوب بلدم... دیدم سرم را تکیه دادهام به دیوار و نمیدانم برای خودم گریه میکردم یا زینب که آمده بود با مادرش خداحافظی کند...
از مسجد درآمدم و هیئت خیابان را گرفته بود؛ تابوت سبزی روی دستهای چهار پسر بود و اطرافش چند نفر با مشعل ایستاده بودند... مگر علی آن شب تنها نبود؟ عکس میگرفتم و میدانستم همین که برسم خوابگاه عکسها را نگاه میکنم و پاک میکنم... همین کار را هم کردم...
باز...
پیاده آمدم و موج برداشتم صدای اطرافم را و چشمهایم را که «خدا مادرم را کجا میبرند...؟»
یعنی آن اول کسی که این شعر را گفته چه کسی بوده...؟ چرا این شعر اینطور مانده؟ چرا اینقدر میسوزاند؟ پس چرا اینقدر ساده است؟
پیاده آمدم و پایم درد میکرد... دلم اما... بهتر بود...
ای علی موسی الرضا!
ای پاکمرد یثربی، درطوسخوابیده!
من تو را بیدار میدانم
زندهتر، روشنتر از خورشید عالمتاب
از فروغ و فرّ شور و زندگی سرشار میدانم
گر چه پندارند دیری هست
همچون قطرهها در خاک
رفتهای در ژرفنای خواب
لیکن ای پاکیزه باران بهشت! ای روح عرش! ای روشنای آب!
من تو را بیدارابری، پاک و رحمتبار میدانم
ای چو بختم خفته در آن تنگنای زادگاهم طوس!
در کنار دون تبهکاری
که شیر پیر پاک آیین، پدرتان، روح رحمان را به زندان کشت
من تو را بیدارتر از روح و راه صبح
با آن طره زرتار می دانم
من تو را بی هیچ تردیدی، که دلها را کند تاریک
زندهتر، تابندهتر از هر چه خورشید است
در هر کهکشانی، دور یا نزدیک،
خواه پیدا، خواه پوشیده
در نهانتر پردۀ اسرار میدانم
با هزاری و دوصد، بل بیشتر، عمرت
ای جوانی و جوان جاودان! ای پور پاینده!
مهربان خورشید تابنده!
این غمین همشهری پیرت،
این غریبِ مُلکِ ری، دور از تو دلگیرت،
با تو دارد حاجتی، دردی که بیشک از تو پنهان نیست،
وز تو جوید ، در نمانی ، راه و درمانی
جاودان جان جهان، خورشید عالمتاب!
این غمین همشهری پیر غریبت را،
دلش تاریکتر از خاک
یا علی موسی الرضا ، دریاب!
چون پدرت، این خستهدل زندانی دردی روانکش را
یا علی موسی الرضا دریاب، درمان بخش
یا علی موسی الرضا دریاب...
/ اخوان ثالث
همهچیز مرتب است، حال من خوب است، اوضاع همانطور است که انتظار میرفت؛
اما نمیدانم چرا این روزها قلبم تیر میکشد... بعد از مدتها که آرام گرفته بود... موهام مشت مشت میریزد و پلک چشمم میپرد... گاهی به یک نقطه خیره میشوم و میخواهم از دانههای کاج درختان روبروی پنجره، تمامِ چراهای هستی را جواب بگیرم...
همه چیز عادی است... اما نمیدانم چرا من عادی نیستم...
***
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است ...
* قیصرجان...