از مدرسه بیرون آمده بودم و خوشحال که یکی از بچهها در منطقه رتبه آورده است؛ داشتم فکر میکردم برای مسابقۀ استانی چه ظرایفی را یادش بدهم و چه تمرینهایی باهم داشته باشیم. فکرهای خوشحالم تا مترو ادامه داشت و وقتی به محض رسیدنم قطار رسید، از شانسم خوشحالتر هم شدم. اما همین که سوار شدم دیدم خانمی با اندوه هیستریکی دارد با اطرافیانش بلند بلند صحبت میکند. صحبت از زنی بود که توی گوش مأمور مترو زده است، ظاهراً مأمور میخواسته گوشی زن را از او بگیرد. اما چرا؟ «آخه من نمیدونم، اگر ماشین عروس بود یه چیزی، مگه جنازۀ آش و لاش جوون مردم فیلم گرفتن داره؟!»
دیگر هیچچیز جز دهان آن زن را نمیدیدم که کلمهها مثل حبابهای غلیظ از آن خارج میشدند و روی گلوی من مینشستند... با هراسی وسواسی همهچیز را ثبت و ضبط میکردم؛ تلفن همراهش زنگ خورد و برای کسی که چهار ایستگاه بعد منتظرش بود گفت که «دهدقه-یکربعی توقف کرد تا این بدبختو جمعش کنن... آره ایستگاه گلبرگ...» همین ایستگاهی که من تازه سه هفته پیش برای اولین بار اسمش را از زینب شنیدم و با خودم گفتم «ئه چه اسم سبز و صورتی قشنگی!» آخ الهامِ کودک...
«من دیدمش، رفته بود اون جلوی جلو ایستاده بود، کنار آیینه. اصلاً فکر نمیکردم بخواد همچی کاری کنه...» پاهایم سست شده بود... یعنی من سوار قطاری بودم که... که... میخواستم ایستگاه بعد پیاده شوم، تصمیمم را گرفتم. اما وقتی فکر کردم اگر پیاده شوم و چشمم به قطار بیفتد شاید حالم بههم بخورد، گفتم لااقل جایی پیاده شوم که تا خوابگاه راهی نمانده باشد... «20-21سالش بیشتر نبود...» زن هنوز داشت برای اطرافیانش تعریف میکرد که قطار به ایستگاه شمیران رسید و من بیرون پریدم. نمیدانم چرا نمیتوانستم جلوی چشمهایم را بگیرم که قطار را نگاه میکرد و در نگاهم خون از سر و روی قطار پایین میریخت... پاهایم میخواستند فرار کنند و چشمهایم ولکن نبودند...
یعنی من سوار قطاری بودم که چند ایستگاه قبل... که چند دقیقۀ قبل... یعنی پسرک خودش را... زن میگفت مأمور قطار گفته دیروز هم یک مورد خودکشی در خط یک داشتهاند.....
باید خط عوض میکردم و از این متروی لعنتی هنوز راه خروجی نداشتم... چشمهایم داشت سیاهی میرفت و در دلم چیزهایی بههم میخورد و پایین کشیده میشد... پاهایم داشتند محو میشدند از تنم انگار... باز همان حال مسخره... خودم را رساندم به یک صندلی و شکلاتی که همراهم بود را خوردم... چنددقیقه نشستم و صدای قطار بعدی آمد... از بلندگو کسی گفت که «لطفاً پشت خط زرد بایستید» یعنی بهخاطر این اتفاق میگفت؟ یا همیشه این جمله را میگفت؟ یادم نبود دیگر... به آدمها نگاه میکردم که پشت خط زرد ایستاده بودند، به پاهایی که صف کشیده بودند نگاه میکردم... از این که هرکدامشان بخواهند یکهو بپرند... دلم بههم خورد...
داخل قطار شدم اما هنوز بوی خون میآمد؛ زنی با تلفن همراهش حرف میزد و میگفت «مردم بیشعور رفته بودن فیلم میگرفتن، من فقط نشسته بودم و گوشامو گرفته بودم... عین چی میترسیدم... » باز چشم و گوشم دنبال دانستن بودند و دیگر پاهایم راه فراری نداشتند... مجبور بودند بمانند و بشنوند... «وای من صداشو شنیدم وقتی...» دختر پیدا بود کلافه و بدحال است... میگفت سرش درد میکند و معلوم بود فردا و پس فردا هم... دلم میخواست صورتم را بگیرم زیر آب یخ و بروم زیر پتو خودم را مچاله کنم... دکتر میگفت نباید صحنههای فجیع ببینی. گفتم «نمیتونم ببینم! اما وقتی میشنوم تو ذهنم تصویر میکنم... فرقی با دیدن نداره... حالم بد میشه...» خندید و چیزی نگفت و لابد فکر کرد که «بچه سوسول...»
بالاخره انقلاب شد و بیرون دویدم... باز نگاهم به آن آقاهای سبزپوشی میافتاد که همیشه ازشان میپرسیدم فلان خرابشده را باید با کدام خط لعنتی بروم و حالا فقط فکر میکردم که تابهحال چند تا آدم لهشده دیدهاند زیر ریلهای قطار... از در و دیوار ایستگاه حالم بههم میخورد... کاش دیگر با مترو هیچجا نروم... کاش بشود... کاش...
اولین بار که با این اتفاق آشنا شدم، دوم دبیرستان بودم؛ انسیه گفت برادرش رانندۀ قطار مشهد است و من چشمهایم برق زد که «وای! واقعاً؟ چقدر قشنگ!» و چندثانیه نکشید که مثل بچهای که نقاشیاش را پاره کرده باشند وا رفتم؛ «نه بابا... انقد طفلی روحیهش خرابه... مردم میان خودشون رو میندازن زیر قطار... طفلی خیلی اذیت میشه... » هنوز مطمئن نبودم چیزی که فهمیدهام درست باشد. از «زیر قطار انداختن» تصوری داشتم مثل «با دست علامت دادن برای تاکسی جهت اعلام مسیر و سوار شدن!» و گفتم «برای چی!؟» گفت «که خودشون رو بکشن دیگه!» ... اما آنموقعها هنوز مثل حالا نبودم... حتی فیلمهای ترسناک میدیدم و خم به ابرویم نمیآوردم... نمیدانم از کِی شد که مثل احمقی بین این جماعت سرم را کردهام توی برف و از هر چیز فجیعی حالم بد میشود...
با خودم فکر کردم لعنت به تهران... لعنت به مترو... فکر کردم متروی مشهد هم همچنین اتفاقاتی دارد؟ حتماً دارد... ولی کمتر نیست؟ فکر کردم هرکس بخواهد این کار را کند، قبلش سری به حرم نزده؟ پشیمان نشده؟ اصلاً در راه که دارد میرود یک متروی خرابشده که خودش را بکشد، نگاهش به ضریح نمیافتد یا اصلاً مسیرش طوری نیست که از بین حرم رد شود؟ از امام رضا حیا نمیکند؟ بیخیال نمیشود؟
رسیدم خوابگاه و کلهام را کردم زیر پتو و فقط خوابیدم... آخ که خواب این وقتها عجب متاعی است...
*مصرع عنوان از مریم حقیقت