کفشهای خستۀ تنهارَویهای من
فردا باید بروم مدرسه. بعد از این همه فیروزهای و سبز و زرد پوشیدن، باید مُحرّمانه بپوشم. مقنعۀ سیاه و شلوار سیاه و مانتوی سرمهایام را آماده میکنم. کفشهای خالخالی و کبریتی و کشی تابستانیام را توی جاکفشی میگذارم و... کفشهای چرمِ سیاهم را از پلاستیک بیرون میآورم.
یادم نیست آخرین بار واکسشان زده بودم و گذر زمان اینقدر خاکیشان کرده، یا اینکه واکس نزده جمعشان کرده بودم و کنار گذاشته بودم. همین لایۀ خاکی که رویشان نشسته، دلم را برایشان تنگتر میکند.
واکس چرمی که بوی دنبه میدهد را به سر و رویشان میکشم و با فرچه، چپ و راست، بازی میکنم؛ دوباره از دور نگاهی بهشان میاندازم... مثل پیرمردی هستند که هفت تیغه کرده؛ مرتبتر شدهاند، اما چیزی از خستگیشان کم نشده. به اندازۀ پیرزنی که در آینه به چهرۀ چروکیدۀ پیرمرد هفتتیغهاش لبخند میزند، دوستشان دارم...
نگاه میکنم و یک توت له شده کفِ جفتِ چپ مانده. فکر میکنم به آخرین باری که پوشیدهامشان و فصل توت بوده... به این توت فکر میکنم که مال کدام درخت است؟ کدام خیابان؟ اصلاً تهران یا اراک؟ با چه کسی بودهام وقتی رویش پاگذاشتهام؟ یا تنهارَوی میکردهام...؟ به احتمال زیاد.
نمیدانم چه چیزی در این یک جفت کفش سادۀ رسمیِ اداریِ سیاهِ چرم است، که من را عاشقشان کرده... دلم میخواهد تا ابد بپوشمشان و مثل یک گنجینه ازشان نگهداری کنم...
دوستتان دارم کفشهای خستهام...