نزدیک نیا، این کوه ریزش می کند...
چند روز بود که با آقاجان، درست و حسابی صحبت نکرده بودم؛ یعنی یا وقتی زنگ میزد خواب بودم سر شب از خستگی و بیحالی، یا آنقدر صدایم بد بود و گرفته، که میدانستم نگرانش میکند و جواب نمیدادم... (باید الهامشناس باشی تا بدانی الهام اگر جواب تلفن آقاجانش را ندهد، یعنی چقدر حالش... )
چند روز بود که نمیشد با پرستو حرف بزنم؛ هی زنگ میزدم و دستش بند بود، هی زنگ میزد و دستم بند بود.
امروز از صبح زود، مشغول برگه صحیح کردن بودم؛ برگه صحیح کردن هم که نه، انشا خواندن و نظر نوشتن روی متنهایشان. (صحیح کردن به مراتب راحتتر است یعنی.)
به مدرسه رفتم و امیدوار بودم که بچههایم روز خوبی برایم درست کنند و از آن انرژی ازلی که دارند، قدری هم به من بدهند؛ من، خانم معلمِ خستۀ بدحالی که از سلام دادنش فهمیدند، چیزی در چشمهایش سرجایش نیست... روحی... لبخندی انگار... نیست.
نگاهِ تخته کردم؛ با ماژیک آبی نوشته بودند:
WE LOVE MISS AZIMI
دلم غنج رفت؛ ولی گفتم چه روز بدی را برای دلبری از من انتخاب کردهاند این طفلکهای معصوم...
چند نفری را صدا کردم تا انشای خوبشان را بخوانند؛ چه ذوقی میکنند برای خواندن...
اما... شیطنتهایشان زیاده از حد شد و من را که خسته بودم، نتوانست عصبانی کند و بدتر از آن، دلشکسته کرد. دقیقههای طولانی سکوت کردم و وقتی حواسشان به من جمع شد، فقط خواستم کتاب را بازکنند و درس دادم... بدون این که مثل قبل، واژههای چشمهایشان را یک به یک بخوانم... سرم را انداختم پایین و تند تند درس دادم...
بعد هم، رفتم جملۀشان را دستکاری کردم. بین WE و LOVE یک ابرو باز کردم و نوشتم DON’T و آخر جمله نوشتم AT ALL . هیچ چیزی هم نگفتم، هیچ چیزی هم نگفتند.
کلاس که تمام شد، عکس همیشه، اول از همه خارج شدم. یکیشان بدو بدو آمد و از طرف همه عذرخواست. اما دلِ خانم معلم شکسته بود دیگر...
رفتم نمازخانه، نماز خواندم و حتی از غصه گریه کردم...
طفلکها... چه میدانند کوه من با یک سنگریزه، ریزش میکند...
فکر نکنم آب گینه.
آخه کی نثر! تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟