مهربانی؛
چون
همان وقتی که روضهخوان دارد از دلتنگی کربلا میگوید و من دارم از دلتنگی حرمِ تو گریه میکنم
یک نفر پیام میدهد و میگوید
وسط صحن انقلاب، بین زیارت امین الله، من را یاد کرده...
مهربانی؛
چون
میدانی این تنها راهی است که دلِ تنگِ
مهربانی؛
چون
همان وقتی که روضهخوان دارد از دلتنگی کربلا میگوید و من دارم از دلتنگی حرمِ تو گریه میکنم
یک نفر پیام میدهد و میگوید
وسط صحن انقلاب، بین زیارت امین الله، من را یاد کرده...
مهربانی؛
چون
میدانی این تنها راهی است که دلِ تنگِ
گفت:
- تو حالیت نیست چی میگی. قاطی کردی. میرم پیش امامرضا. خودش درستت میکنه.
گفتم:
- امام رضا فهمیده من فقط لب و دهنم
حرکت خاصی نخواهد زد
زحمت نکش.
نقطهٔ جمله رو که گذاشتم، همون لحظه، یه پیام اومد:
«سلام علیکم
در جوار حریم حضرت رضا علیه السلام دعاگویتان هستم»
پیام از یه آدم خیلی دور بود؛ یه همکار که تا حالا حتی بک بار هم بهم پیام نداده بود.
***
امامِ فیروزه ای من
هروقت دمِ ناامیدی زدم، فهمیدی لافه و یهموج مهربونی فرستادی...
عاشق روزاییام که به تو مربوطن... «روز زیارتی» توئه امروز... از هزار کیلومتری، زیارتم رو قبول میکنی؟ ...
[آخ...
بالاخره بعد از مدتها]
سلام امامم
حالت خوب است؟
این روزهای تابستان، زائرهایت چندبرابر شده اند. از این همه مهمان که خسته نمی شوی؟ نه... شما مهمان نوازی و هرچه بیشتر به دیدارت بیایند خوشحالتر می شوی... قربانت بروم...
من که دورم اما، دلخوشم که یک شب تا صبح در حریمت قدم می زنم... دلخوشم که همین پریشب توی خوابهایم راهم دادی به حریمت و آن قدر چرخیدم و زیارت کردم که صبحی که پا شده بودم، انگار لبالب بودم از حرم... لبخند داشتم و حالم خوش بود.
هنوز هم خوبم... بد نیستم... باید خلوت کنم... باید خودم را کمی تنها بگذارم با خودش... تو اما مواظب خودم باش، نگذاری سخت بگذرد به او... قربانت بروم... مواظب خودم باش...
دوستت دارم و همین برای این که خودم را تحمل کنم، خیلی کافی ست... .
حافظ نوشت:
ذرۀ خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم...
بسم الله
إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِیلًا
مسلّماً نماز و عبادت شبانه پابرجاتر و با استقامتتر است.
مزمل / 6
***
اولین نیمهشبی که به حرم رفتم، وقتی بود که با گروه انجمن قرآن و نهجالبلاغه به مشهد رفته بودیم. تا جایی که یادم است این تنها سفر غیرخانوادگی من به مشهد بوده، اما آنقدر برایم برکت داشته که هنوز هم که هنوز است، هروقت به مشهد میروم از برکاتش استفاده میکنم.
چندساعتی به نماز صبح مانده، همه حاضر شدیم برای رفتن به حرم. من هیچ درکی از این کار نداشتم. این که نیمهشب بلند شوی و بروی زیارت! مگر روز را از آدم گرفتهاند؟! اصلاً چه فرقی میکند؟! امّا از آنجایی که برای دیگران کاملاً عادی بود، من هم صدایم درنیامد! اواخر پاییز بود و هوای مشهد مثل اوج زمستان. در طول راه، یکی از همسفرهایمان گفت که یکی از علما گفتهاند سحرها، امامرضا (جانانِ جانان) مهمانی ویژه دارند و از زائرها پذیرایی ویژه میکنند. مطمئنم هرکدام از شما که تجربۀ زیارت سحر را داشته باشید، این حرف را تأیید میکنید. دوستمان که این حرف را زد، ما صابون یک زیارت باصفا را به دلمان زدیم. اما از آنجایی که این خاندان، ورای تصور ماست لطف و کرمشان، پذیراییشان هم از حد تصور ما فراتر بود. آن سحر، من یکی از بهترین زیارتهای عمرم را کردم و بعد از اینهمه سال، شیرینیاش در جانم مانده و راستش از اجابت هر دعایی که آن شب کردم، مطمئنم.
هنوز هم که هنوز است، هروقت مشهد میروم، کمی از شب را در حرم میمانم. اگرچه یاد حرف آن بزرگی میافتم که فرمودند زیارتتان را که کردید، از حرم بیرون بروید و حرم را برای زیارت دیگر زائران خلوت کنید، اما باز با خودم میگویم این حرف را آن موقع زدهاند که حرم کوچک بوده و الآن ماشالله حرم آنقدر وسیع است که من جای کسی را تنگ نمیکنم!
و بعد مینشینم روبروی گنبد و یک دل سیر نگاهش میکنم... آنقدر که گرمای نگاهش یخم را آب کند و زبانم باز شود...
آخ که دلم تنگ است...
میخواستم بگویم این شبهای کوتاه را که زود به سحر وصل میشود، استفاده کنیم... اما نشد و سخن جای دیگری کشیده شد که دلم... .
حالم توی خواب، همین حالِ بیداری ام بود. خوب نبودم، ولی اجازۀ بد شدن به خودم نمی دادم... آرام بودم و بی قراری ام را در دلم پنهان کرده بودم.
نمی دانم چرا و چطور، اما مدتی در حرم، به من خانه ای داده بودند و آنجا ساکن بودم. حرم، بزرگ تر بود از این چیزی که هست، و باغ بود. تمام حرم باغ بود. مثل بهشت بود. بهشت تر از این چیزی که هست. پاییز بود و انتهای باغِ طلایی، گنبدِ طلا بیرون زده بود. رفته بودم دوستی را بدرقه کنم که داشت از مشهد برمیگشت شهرش، و التماس کردم دعایم کند، پرسید نمی گویی برای چه، لبخند زدم و مانده بودم چه بگویم که کسی پرید وسط حرفمان و نجاتم داد. دوستم رفت و من در باغِ پاییزیِ حرم، رو به گنبد طلایی، قدم می زدم و فکر می کردم که کی خیالش را می کردم مدتی مهمان این خانه شوم و ساکنش؟ نه تنها در مشهد، در خود حرم...
آه... امان از بیداری...
***
امام طلایی ام
دستم را که گرفته ای
سفت نگه دار.
حافظانه:
سحر کرشمۀ چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است
رفته بودیم حرم. خیلی شلوغ بود. از همیشه بیشتر. حرم هم از چیزی که هست، بزرگتر شده بود. من هم انگار با گروهی رفته بودم.
ورودی انقلاب، خادمی جمعیت را به صف کرده بود. با چوب پرش زد به من و گفت «مگه نمی خوای بری دیدن امام؟درار کفشاتو! » گفتم « مگه امام اینجاست؟! » گفت «آره دیگه، کفشاتونو ولی باید دربیاریدا، یکی یکی به نوبت از اون در میرید تو و با امام صحبتاتونو می کنید و میاید بیرون. » کاملاً عادی و طبیعی صحبت می کرد. در خروجی صحن انقلاب، ساختمان بزرگی بود که محل اقامت امام بود. یکی یکی جمعیت به آن جا می رفتند و می آمدند.
***
امامم!
من
در خواب
- انگار که در بیداری -
با همّـۀ وجود
«شوق این که تو را می بینم
و اضطراب این که مرا می بینی»
چشیدم...
اما به دیدنت نرسیدم و بیداری، چشم هایم را از دیدنت بست...
حافظانه:
مکن بیدارم از این خوابم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش ...