دارم کتاب میخوانم و ابروهایم را درهم کردهام و سعی میکنم بفهمم این شیرینی عمیق و سخت را. مدادم را دست گرفتهام و جابجا خط میکشم، یادداشت برداری میکنم و کلیدواژه مینویسم این گوشه و آن گوشه. دستم را زیر چانهام گذاشتهام و سعی میکنم به کلمهها نزدیکتر شوم. یکدفعه...
یکدفعه فکر میکنم که... من برای چه کتاب میخوانم؟! برای چه کتاب میخوانم وقتی اینهمه سال خواندن آنقدری در فهم و شعور و خودسازیام اثر نداشته که در یکشب که آشفتهام، بتوانم کنترل پریشاناحوالیام را به دست بگیرم و دیوانه نشوم؟
اینهمه خواندن چه فایده وقتی فهم من از بیسوادترین آدمها کم میآورد...
لباسهای دم دستیام را از چوبلباسی برداشتم و پوشیدم. ساعتی را که ظاهراً میزان نیست دست کردم و انگشتر فیروزهام را. از بس این چندروزه در خوابگاه مانده و خورده و خوابیدهام، به سختی در دستم رفت؛ پف کردهام انگاری... قید ضدآفتاب را میزنم و روسریام را بدون آینه میپوشم و چادرم را که دم در جلوی آینه میپایم، سفیدیهای شوری بین مژههایم میبینم و دل و دماغ پاک کردنشان را ندارم...
راه میگیرم سمت خیابان گیشا. زیر پل چنددقیقهای کبوترها را نگاه میکنم؛ عین کبوترهای عراقند... عکسشان را برای رفیق میفرستم و همین را میگویم. میگذرم و حواسم را میدهم به احمدرضا احمدی که از همان اول راه دارد توی گوشم میخواند:
من بسیار گریستهام
هنگامی که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیستهام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفههای گیلاس بی هراس،
بیمحابا ببینم
برای دق کردن خوب است. آهسته آهسته راه میروم و گاهی میایستم و چشمهایم را میبندم؛ جایی که هنوز دکترها توافق ندارند معده است یا قلب، تیر میکشد. خیابان را بالا و پایین میکنم و چندتا چیز فیروزهای (از لیوان و سرویس چینی گرفته تا بلوز و مانتو) بعضیجاها متوقفم میکنند. ادامه میدهم و احمدرضا احمدی هم:
همانگونه که گفته بودم
تمام شب را خیره به در بودم
گیسوان تو در شب کوتاهی جملههای من
آنقدر به آسمان نزدیک بود
که به خانه آمدم
در دستههای گل یاس پنهان بودم
میدانم
جوانی بود
شهرهای ایام عشق
در وهم خانه میساختند
همسایهها بخار میشدند
به آسمان میرفتند
با باران به خانه باز میآمدند
آیا از عشق بود که به خانه باز آمدند
نمیدانم
من همانگونه ساکت و خاموش
در شب خنک و شفاف
فقط آسمان را دیده بودم
دارد زمینم میزند... آنقدر موهوم و دقیق میخواند که دارد زمینم میزند. خلاف میلم آلبوم را عوض میکنم. انگار کم آوردهام و انگار هم که نه، آوردهام. راهم را میکشم سمت امیرآباد. میرسم به آلبوم علیرضا قربانی. گلفروشی را نگاه میکنم و راه میروم، بستنیفروشی را نگاه میکنم و راه میروم، مشاور املاکی را نگاه میکنم و راه... دارد زیر گوشم میخواند:
زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
دارم آرام میشوم... متن غمگینتر و زمینزنندهتر شده، اما من بهترم... چرا؟ فکر میکنم به رفیق که موقع بیرون آمدن از خوابگاه زنگ زده بود. جواب دادم و فقط گریه کرد و چیزی نگفت و خداحافظی کرد. فکر میکنم شاید باید چیزی میگفتم، اما خودم میدانم که نمیتوانستم و من ادای کاری که نمیتوانم را، نمیتوانم دربیاورم. ادای اینکه حال خودم را یادم برود و جویای حالش شوم، بخصوص که دلشکسته بودم از دستش... باز فکر میکنم حالا که بهترم زنگ بزنم و احوالش را بپرسم، اما میدانم بیشتر از دو سه جمله بهتر نیستم و باز سکوت پشت تلفن آزارمان میدهد.... دارد چه میگوید؟ آخ... لاکردار... چه میخوانی علیرضای قربانی؟!
(نه... معلوم است که نمینویسمش... فقط باید شنید... باید شنید... باید شنید......)
قدمهایم را تند میکنم و باز همین آهنگ را پلی میکنم... دستهایم جریان موسیقی را در فضا میگیرند و چیزی که حفظ نیستم را زمزمه میکنم... دارم سرم را به چپ و راست تکان میدهم... رسیدهام به خیابان منتهی به دانشگاه، خیابانِ خلوتی که همیشه پر از امنیت تنهایی است... تا خوابگاه که میرسم دارم با آهنگ دیوانهبازی میکنم... همین حالا موقع نوشتن این متن دارم گوشش میدهم... آخ آخ آخ آخهای موزون است تمام این آهنگ لا مص صب...
میرسم و نفس تازه میکنم. مینشینم و چای میخورم. مینشینم و میبینم حالم خوب است... ابر سنگینی که از دیشب داشت خفهام میکرد و در گلویم خانه کرده بود، بخار شده و رفته است. میبینم دیگر سبکم...
اینهمه موسیقی غمگین گوش کردن میتواند حال آدم را بهتر کند!؟ من که داشتم دق میکردم؛ چرا یکباره زیر و رو شدم؟!...
جوابش را چنددقیقهای است که فهمیدهام... همهچیز زیر سر یک پیالهمناجات شعبانیهاست که - احتمالاً همان وقتهایی که از خوابگاه بیرون زده بودم - پشت سرم ریخته شده است...
(...)
* خدای من مرا از آنان قرار ده که چون او را ندا کنی ترا اجابت می کند / مناجاتماه شعبانیه...
نمیتوانستم این صفحۀ بینوا را که نیمِ ساعت بود مقابلم چشمانتظار مانده بود، سفید بگذارم... حمدِ خدا که روزیاش رسید:
«تو»
خدایا، ای صاحب پادشاهی باقی به جاودانگی و دوام. و صاحب سلطنتی که بی سپاهیان توانمند است و شکوه و عزتی که با روزگاران پایدار است سلطنتت چنان چیرگی دارد که آغاز و انجامش را حدی نیست و پادشاهی ات را بلندایی است که چیزها پیش از رسیدن به آن تباه شوند. والاترین وصف وصافان، برای پایین ترین مرتبه ی بلندایی ات نارساست . در مسیر معرفتت، صفت ها راه گم کرده اند، و نعت ها گسیخته اند و خیال های دقیق و ظریف در پیشگاهت به حیرت افتاده اند. آری تو آنی که پیش از هر چیز بوده ای.و همواره خواهی بود و از میان نخواهی رفت
«من» من آن بنده ی کم کار و پر آرزویم که وسیله ای در دست ندارم جز آنچه رحمتت آورده. و رشته امیدم از هم گسسته، جز رشته ی امید تو که خود را بدان آویخته ام. اندک است نزد من طاعت که در شمار آورم و بسیار است بر من معصیت که اقرار دارم، حال آنکه بخشایش بر بنده ات بر تو دشوار نیست. پس مرا ببخشای خدیا علم تو بر پنهان ها احاطه دارد . و هر پنهانی در برابر آگاهی ات شکار است و پیچیدگی ها بر تو پوشیده نیست و راز ها از تو مخفی نمی ماند .
خیلی وقتها به این فکر کردهام که در اینستاگرام چه میگذرد و من در این میانه چه میکنم.
فلسفۀ اینستاگرام، یک آلبوم عکاسی است.
خب من عکاس نیستم، اما از ثبت لحظهها از زاویۀ دید خودم لذت میبرم؛ بهخصوص اینکه آن لحظه برای من آنی داشته که برای دیگری شاید نه و شاید به آن کیفیت نه.
اما من هرروز چند عکس از آشنایان و غریبهها میبینیم که یا در رستوران و کافه نشستهاند، یا در کوه و کمرند، یا در حال پایین آمدن از سن فلان جشنواره بعد از گرفتن فلان جایزه...؟ علاقهای به دیدن این عکسها دارم؟ چرا سالهاست برای بیرون آوردن آلبوم عکسهای قدیمیمان از کمد – که خیلی دلتنگشان هستم – وقت ندارم، اما هرروز برای دیدن عکسهای دیگران وقت میگذارم؟
باز میگویم که هرکس صفحهاش برایش حکم یک آلبوم شخصی را دارد که در معرض دید گذاشته، تو میتوانی ببینی و میتوانی نه. فکر میکنم پس چه چیزی اذیتم میکند؟
من واقعاً از اینکه میبینم زهرا به آرامی و شادی دارد زندگی میکند، خوشحال میشوم. منتظرِ هر عکسش هستم که در یک لحظه از زندگیِ خوبش شریک شوم، بهخصوص عکسهای پنجرهایَش. یا وقتی هاجر روایتش از زندگی با رضا را عکس و واژه میکند، کیف میکنم. یا زهرای بشری که در پی هر عکسش انتظار یک زلزله در دلم را دارم و با اضطرابی سرخوشانه عکسهایش را باز میکنم هربار. یا نیلوفرم که زیستِ شاعرانهاش را میپرستم که در عکس و نوشتههایش بارز است.
پس از چیزی اذیتم... ؟ اینطور نیست که همان فسلفه، اینستاگرام را به یک شوی دستهجمعی تبدیل نکرده؟ شوی لباس، شوی غذا، شوی سفر، شوی رابطهها حتی!
هربار با دوستی به کافهای میروم یا با خانواده به مسافرت میروم و عکس میگیرم، هربار که دلم ویرش میگیرد در صفحهام منتشرشان کنم، حس میکنم دارم از یک رفتار دستهجمعی اطاعت میکنم و جلوی خودم را میگیرم. از انتشار عکسِ خودم ابایی ندارم؛ نه مثل بعضی دوستان عکسهایم را تار میکنم موقع انتشار و نه نصفهونیمهاش میکنم. پس از انتشار عکسم بیم ندارم. اما ترس از این پیِ رفتارِ جمعی رفتن که نمیفهممشان، به جایی رسیده که حتی از انتشار عکسِ یک صفحه از کتابی که دارم میخوانم و دلم پر میزند لذتش را با دیگران شریک شوم، پرهیز میکنم... کار حتی به شوی فرهیختگی هم رسیده است...
نمیگویم هر عکسی که در این صفحه گذاشتهام، فلسفهای پشتش است و میتوانم از آن دفاع کنم. کاش اینطور بود، اما نه، قطعاً از گذاشتن بعضیشان پشیمانم و – اگرچه کمتر از انگشتان یک دست – ولی اشتباههایم را حفظ میکنم و یادآوری به خودم.
پس قبل از هرچیز این «شو» دارد در اینستاگرام من را به همهچیز مردد میکند.
اما دوم...
یک بار دیگر برمیگردم به فسلفۀ اینستاگرام؛ یک اپلیکیشن برای «عکس»ها...
اما تعداد زیادی از عکسهایی که هرروز میبینم، آپلود شدهاند، فقط برای خاطر کپشن. یعنی اصل، عکس نیست، حرف زیر آن است. این حرفم بههیچوجه به معنی بیاهمیتی کپشن نیست، یک مدعیِ رفاقتِ واژهها هرگز همچنین حرفی نمیزند! اوجِ منظورم برای مثال آن عکس صفحۀ نوتِ گوشی است که نوشته شده است «لطفاً کپشن را بخوانید.»!
حقیقت این است که من جز کپشن دوستانم، هیچ کپشن بلندی را نمیخوانم. چه صفحۀ علما و عرفا باشد، چه صفحۀ سیاسیون، چه صفحۀ فرهیختگان.
رفتارهای آدم همیشه بر سر مرزند و از آن جمله همین است که در اینستاگرام همه در حال توصیه کردن چیزی به دیگری هستند. یعنی همه خودشان را در این مناسبت دیدهاند که از بقیه بخواهند انسان باشند، شهروند خوبی باشند، کتابخوان باشند، بافرهنگ باشند، نمازِ اولِ وقتخوان باشند و غیره... این طرف مرز این است که من چیز خوبی بلدم و به تو یاد میدهم، اما آن طرف مرز، گندِ چیزی را درآوردن است! اینکه من هرروز موقع چک کردن اینستاگرامم بهجای حظ بردن از تصاویری که آنات خاصی را ثبت کردهاند و چندکلمه در توصیفشان به ظرافت ثبت شده، بجای پیوند تصویر و واژه، شاهد این هستم که همه میخواهند به من چیزهای خوب یاد بدهند! از در و دیوار حدیث میریزد و معرفی کتاب و دستورهای خانگی. «ارزشِ ارزشها از بین میرود در چشم آدم از بس که دم دست شدهاند...»
خیلی وقتها خودم هم خواستهام حرفی بزنم؛ پس دنبال عکسی گشتهام که فقط بگذارم و حرفی که بر دلم مانده را بنویسم زیرش؛ اکثراً جلوی خودم را گرفتهام و گاهی هم نتوانستهام...
البته در این میان، از کسانی که عکسهایی که متعلق به خودشان نیست را آپلود میکنند و حرفی پایینش مینویسند، خواستم بگذرم و دیدم نمیتوانم! اگر آن شخص عکس موزاییک شکستۀ حیاطشان را منتشر کند، بهتر از آن است که عکس یک نفر دیگر را بگذارد. نظر من است خب : )
پس بنای من در این اینستاگرام بر این است که عکس+ واژه. عکسی که نه شو باشد و نه دنبال آموزش به دیگران باشد.
میدانم کمتر از 5 نفر این متن را تا انتها خواندهاند. اما باید تکلیف خودم را روشن میکردم، شاید بقیه هم میخواستند تکلیفم را بدانند و علت لایک نشدن عکسهایشان را.
از جلو میآمدند و صدای مادر را که بلندتر و عصبیتر بود، زودتر شنیدم: «نمیخوام! أه تو رو خدا ول کن!»
و دختری کنارش و همراهش میآمد، آرام و بالبخند. اما متوجه نمیشدم چه میگوید که مادر را عصبی کرده است. کمی که دقت کردم دیدم دختر دارد به زبان دیگری و احتمالاً فرانسوی صحبت میکند!
مادر ادامه میداد، با دست و سری که تکان میداد به اطراف، که: «بابا دوست ندارم یاد بگیرم، عجبا! نمیخواااام!»
و دخترک میخندید و همچنان غیژغیژگویان به همراهی با مادرش ادامه میداد : )
چرخ خرید پشت سرم خِر خر خر خر خر خر صدا میکرد و میدوید. مثل سگ مریضی که چارهای جز دویدن دنبال صاحبش ندارد... چرا انقدر زشت؟ مثل کامیون اسباببازی بچهای که به نخی وصل شده و دنبالش روی سنگ و کلوخها میآید...
دختر بچهای جلویمان را گرفت و با ادب و شرم و اضطراب توأمانی پرسید: «ببخشید! یه گربۀ سیاه و سفید کوچولو ندیدید اینجا!؟»
من باز خودم را دیدم، 17-18 سال پیش... چشمهایم و صدایم پر از تأسف بود و گفتم: «نه... فقط اومدنیه یه دونه قهوهایشو دیدم...» گفت: «نه سیاه سفید بود... مرسی ممنون!» و با ناراحتی رفت... برگشتم و دیدم زیر ماشینها و پلها را نگاه میکند و مستأصل است.
دوستم چندشش شده بود و برایش عجیب بود که دخترک با گربه چه کار دارد! و من چقدر دلم میخواست چرخ خرید را به او میدادم تا خوابگاه ببرد و خودم میرفتم با دخترک دنبال یک گربۀ سیاه و سفید کوچک میگشتم که لابد یا گرسنه بوده یا زخمی یا... محبوب دلش :)