داشتم روی پاهایم راه میرفتم؛
مثل همۀ آدمهای عادی، آدمهای عاقل، آدمهای جدی. آدمهایی که صبح میروند سر کار و ظهر که خسته برمیگردند، پای تلویزیون چای را با دقت مینوشند و ارقام ناامنی جهان را در اخبار پی میگیرند، آدمهایی که عصرها با صدای زنگ تلفن از خواب میپرند – بدخلق- و تا آخر شب به همه کجکج نگاه میکنند. آدمهایی که شب کلۀشان را میکنند زیر متکا و میخوابند و صبح که بیدار میشوند، باز با پاهایشان راه میافتند در خیابان...
من هم داشتم مثل همۀ آدمهای دیگر روی پاهایم راه میرفتم...
هنوز نمیدانم چه شد که به خودم آمدم و دیدم کلهپا شدهام! روی دستهایم راه میروم و نگاهم به آسمان است و گوشم به صدای ستارهها. از کنار آدمها رد میشوم و فقط قدمهایی را میبینم که عبور میکنند، و ملوچکهایی را میبینم که جفتجفت روی شاخۀ درختها نشستهاند و برای هم دلبری میکنند.
این روزها که با دستهایم راه میروم را، با تمام عمرم عوض نمیکنم.