سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۲۴ مطلب با موضوع «شاه مقصود» ثبت شده است

هرچه فکر کردم، دیدم باید بلند شوم؛ پس بلند شدم.

لباس‌های دم دستی‌ام را از چوب‌لباسی برداشتم و پوشیدم. ساعتی را که ظاهراً میزان نیست دست کردم و انگشتر فیروزه‌ام را. از بس این چندروزه در خوابگاه مانده و خورده و خوابیده‌ام، به سختی در دستم رفت؛ پف کرده‌ام انگاری... قید ضدآفتاب را می‌زنم و روسری‌ام را بدون آینه می‌پوشم و چادرم را که دم در جلوی آینه می‌پایم، سفیدی‌های شوری بین مژه‌هایم می‌بینم و دل و دماغ پاک کردنشان را ندارم...

راه می‌گیرم سمت خیابان گیشا. زیر پل چنددقیقه‌ای کبوترها را نگاه می‌کنم؛ عین کبوترهای عراقند... عکسشان را برای رفیق می‌فرستم و همین را می‌گویم. می‌گذرم و حواسم را می‌دهم به احمدرضا احمدی که از همان اول راه دارد توی گوشم می‌خواند:

من بسیار گریسته‌ام

هنگامی که آسمان ابری است

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم

من بسیار زیسته‌ام

اما اکنون مراد من است

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس بی هراس،

بی‌محابا ببینم

برای دق کردن خوب است. آهسته آهسته راه می‌روم و گاهی می‌ایستم و چشم‌هایم را می‌بندم؛ جایی که هنوز دکترها توافق ندارند معده است یا قلب، تیر می‌کشد. خیابان را بالا و پایین می‌کنم و چندتا چیز فیروزه‌ای (از لیوان و سرویس چینی گرفته تا بلوز و مانتو) بعضی‌جاها متوقفم می‌کنند. ادامه می‌دهم و احمدرضا احمدی هم:

 همانگونه که گفته بودم

تمام شب را خیره به در بودم

گیسوان تو در شب کوتاهی جمله‌های من

آنقدر به آسمان نزدیک بود

که به خانه آمدم

در دسته‌های گل یاس پنهان بودم

می‌دانم

جوانی بود

شهرهای ایام عشق

در وهم خانه می‌ساختند

همسایه‌ها بخار می‌شدند

به آسمان می‌رفتند

با باران به خانه باز می‌آمدند

آیا از عشق بود که به خانه باز آمدند

نمی‌دانم

من همانگونه ساکت و خاموش

در شب خنک و شفاف

فقط آسمان را دیده بودم

دارد زمینم می‌زند... آن‌قدر موهوم و دقیق می‌خواند که دارد زمینم می‌زند. خلاف میلم آلبوم را عوض می‌کنم. انگار کم آورده‌ام و انگار هم که نه، آورده‌ام. راهم را می‌کشم سمت امیرآباد. می‌رسم به آلبوم علیرضا قربانی. گل‌فروشی را نگاه می‌کنم و راه می‌روم، بستنی‌فروشی را نگاه می‌کنم و راه می‌روم، مشاور املاکی را نگاه می‌کنم و راه... دارد زیر گوشم می‌خواند:

زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

دارم آرام می‌شوم... متن غمگین‌تر و زمین‌زننده‌تر شده، اما من بهترم... چرا؟ فکر می‌کنم به رفیق که موقع بیرون آمدن از خوابگاه زنگ زده بود. جواب دادم و فقط گریه کرد و چیزی نگفت و خداحافظی کرد. فکر می‌کنم شاید باید چیزی می‌گفتم، اما خودم می‌دانم که نمی‌توانستم و من ادای کاری که نمی‌توانم را، نمی‌توانم دربیاورم. ادای این‌که حال خودم را یادم برود و جویای حالش شوم، بخصوص که دل‌شکسته بودم از دستش... باز فکر می‌کنم حالا که بهترم زنگ بزنم و احوالش را بپرسم، اما می‌دانم بیشتر از دو سه جمله بهتر نیستم و باز سکوت پشت تلفن آزارمان می‌دهد.... دارد چه می‌گوید؟ آخ... لاکردار... چه می‌خوانی علیرضای قربانی؟!

 

(نه... معلوم است که نمی‌نویسمش... فقط باید شنید... باید شنید... باید شنید......)

 

 

 

 

قدم‌هایم را تند می‌کنم و باز همین آهنگ را پلی می‌کنم... دست‌هایم جریان موسیقی را در فضا می‌گیرند و چیزی که حفظ نیستم را زمزمه می‌کنم... دارم سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم... رسیده‌ام به خیابان منتهی به دانشگاه، خیابانِ خلوتی که همیشه پر از امنیت تنهایی است... تا خوابگاه که می‌رسم دارم با آهنگ دیوانه‌بازی می‌کنم... همین حالا موقع نوشتن این متن دارم گوشش می‌دهم... آخ آخ آخ آخ‌های موزون است تمام این آهنگ لا مص صب...

می‌رسم و نفس تازه می‌کنم. می‌نشینم و چای می‌خورم. می‌نشینم و می‌بینم حالم خوب است... ابر سنگینی که از دیشب داشت خفه‌ام می‌کرد و در گلویم خانه کرده بود، بخار شده و رفته است. می‌بینم دیگر سبکم...

این‌همه موسیقی غمگین گوش کردن می‌تواند حال آدم را بهتر کند!؟ من که داشتم دق می‌کردم؛ چرا یک‌باره زیر و رو شدم؟!...

جوابش را چنددقیقه‌ای است که فهمیده‌ام... همه‌چیز زیر سر یک پیاله مناجات شعبانیه است که - احتمالاً همان وقت‌هایی که از خوابگاه بیرون زده بودم - پشت سرم ریخته شده است...

(...)

 

من

 

 

* خدای من مرا از آنان قرار ده که چون او را ندا کنی ترا اجابت می کند / مناجات ماه شعبانیه...

 

۸ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
الـ ه ـام 8

نمی‌توانستم این صفحۀ بی‌نوا را که نیمِ ساعت بود مقابلم چشم‌انتظار مانده بود، سفید بگذارم... حمدِ خدا که روزی‌اش رسید:

 

«تو»

خدایا، ای صاحب پادشاهی باقی به جاودانگی و دوام.
و صاحب سلطنتی که بی سپاهیان توانمند است
و شکوه و عزتی که با روزگاران پایدار است
سلطنتت چنان چیرگی دارد که آغاز و انجامش را حدی نیست
و پادشاهی ات را بلندایی است که چیزها پیش از رسیدن به آن تباه شوند.
والاترین وصف وصافان، برای پایین ترین مرتبه ی بلندایی ات نارساست .
در مسیر معرفتت، صفت ها راه گم کرده اند، و نعت ها گسیخته اند و خیال های دقیق و ظریف در پیشگاهت به حیرت افتاده اند.
آری تو آنی که پیش از هر چیز بوده ای.و همواره خواهی بود و از میان نخواهی رفت

 

«من»
من آن بنده ی کم کار و پر آرزویم که وسیله ای در دست ندارم جز آنچه رحمتت آورده. و رشته امیدم از هم گسسته، جز رشته ی امید تو که خود را بدان آویخته ام.
اندک است نزد من طاعت که در شمار آورم و بسیار است بر من معصیت که اقرار دارم، حال آنکه بخشایش بر بنده ات بر تو دشوار نیست. پس مرا ببخشای
خدیا علم تو بر پنهان ها احاطه دارد . و هر پنهانی در برابر آگاهی ات شکار است و پیچیدگی ها بر تو پوشیده نیست و راز ها از تو مخفی نمی ماند .

 

/ از مناجات های حضرت امام علی بن الحسین

 

 

 *دست‌ها؛ موضوعِ تازۀ سطرهای سفیدم...

۱ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۸
الـ ه ـام 8

انگار کن که

تازه به دنیا آمده‌م

 

خدایا

میشه به این زودی نمیرم؟

 

شاهزاده خانم

۵ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۳
الـ ه ـام 8

من بودم و
دل بود و
کناری و
فراغی
این عشق کجا بود
که ناگه به میان جست؟

 


/ وحشی بافقی هم اهلی شده بوده حتماً...

 

اهلی

۹ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۰
الـ ه ـام 8