بله!
بله که ساعت «هشت» بودن تحویل سال 95، خودش یه شادی بزرگ بود و هنوز هم هست.
بله که دنبال هر بهانهای هستیم که امام رضا رو به روزهامون محکم کنیم.
بله که امسال رو یک سال رضوی امید داریم.
بله که بله :)
بله!
بله که ساعت «هشت» بودن تحویل سال 95، خودش یه شادی بزرگ بود و هنوز هم هست.
بله که دنبال هر بهانهای هستیم که امام رضا رو به روزهامون محکم کنیم.
بله که امسال رو یک سال رضوی امید داریم.
بله که بله :)
امروز سه نفر سلامم رو به امام جان رسوندن و منو پیشش دعا کردن.
غروبی یک نفر گفت که سلامم رو برده پیش امام جان (و میدونم دعام کرده.)
سر شب یک نفر زنگ زد و گفت حرمه و گوشی رو داد به امام جان تا حرف بزنم.
آخر شب هم یک نفر توی اینستاگرام روی عکس صحن انقلاب تگم کرد و گفت که یادمه.
خوبتر از این میشه باشم؟
من برای خوب بودن به هیچچیزی نیاز ندارم، جز تو حضرت ثامن...
* حمدِ خدا...
قبل از این فکر میکردم این جزء بدیهای زندگیه که همهچیزش دست خود آدم نیست؛
یعنی از اینکه کسی بتونه دخالتی توی زندگیم داشته باشه، خوشحال نمیشدم و حتی ناراحت هم میشدم.
اما این روزها دارم فکر میکنم گاهی چقدر خوبه که همه چیز دست خود من نیست.
مثلاً حالم؛ خیلی وقتها هست که دیگه از خودم برای خوب کردن حالم کاری برنمیاد. حتی اگر بیاد هم، دستبهکار نمیشم. اما شاید کسی بتونه این کارو بکنه. «شاید»، چون خیلی شرط و شروط داره و معمولاً کسی از عهدهش برنمیاد...
البته، این امکان این بدی رو هم داره که کسی بتونه حال آدم رو بد کنه... اما حقیقتش میارزه به اون وقتهای دیگهش، اون وقتها که یکی حالت رو خوب کنه...
چند روزیه یکی حالمو دستکاری کرده؛ برده گذاشتدم مشهد و برنگردونده. هنوزم اونجام. دعاگوتون هم هستم : )
آدمها موجود عجیبی هستند و زنها از نوعِ عجیبترشان.
گاهِ اوقات هست که
از تنهایی بهدوشکشیدن بارهای سنگین و مردانه، لذت میبرم؛ انرژی مضاعفی به دست میآورم و حس میکنم آنقدر مستقل هستم که در یک شهر غریب زندگی را با چنگ و دندان بهخوبی اداره کنم.
حس میکنم دیگر قوی هستم که میتوانم مثل بابا گوشت و مرغ بخرم و تکه کنم و بستهبندی کنم، یا حتی محتوی سطل زبالۀ بزرگ آشپزخانه را با یک دست و محتوی سطل زبالۀ بزرگ سرویس را با دست دیگر بردارم و سه طبقه پایین ببرم و در سطل زباله بیندازم، یا اینکه خودم تنهایی از یک خوابگاه به خوابگاه دیگر اسبابکشی کنم و آنهمه کتاب و میز و وسایل دیگر را سه طبقه به دوش بکشم و بالا و پایین کنم، یا اتویم را بگیرم دستم و ببرم دنبال یک تعمیراتی بگردم و پیدا کنم و درستش کنم.
من حتی آنقدر قوی هستم که مثل مامان ساعت(ها) سرپا بایستم و بین هال و آشپزخانه در رفتوآمد باشم تا غذا بپزم، بعد هم باز سرپا بایستم که ظرفهایش را بشویم و در کابینت جا بدهم، میتوانم جاروبرقی سطلیِ بزرگ خوابگاه را سه طبقه پله بالا بیاورم و اتاق را جارو کنم و میزها را دستمال بکشم و مرتب کنم و روفرشیها را صاف کنم.
اصلاً از همۀ اینها گذشته، من میتوانم مثلِ خودم تاریکیهای خیابانهای تهران را تنها راه بروم و آنقدر مغزم خالی و دلم پر باشد که مثل همۀ دخترهای عاقل تنها خودم را قبل از تاریکی به یک جای امن نرسانم... حتی اگر سرم گیج میرفت و ندیدم که دارم سوار ماشینی میشوم که نه سبز است و نه زرد، و راننده حرفهای بد و پیشنهادهای بدتری داشت، آنقدر باشم که با خیال راحت به ریشش بخندم و بگویم نگه دارد و او هم نگه دارد. حتی میتوانم اگر فشارم بیفتد و چشمم سیاهی برود، نصف روز تنها روی تخت بیفتم و بعد دستم را بگیرم و بلند شوم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. میتوانم اگر آنفولانزا گرفتم، تنهایی دکتر بروم و تنهایی سرم بزنم و تنهایی دارو بگیرم و تنهایی به خودم برسم و تنهایی خوب شوم.
میتوانم همۀ این کارهای سخت را انجام بدهم و حالم خوبتر از قبل شود، چون از خستگیِ بزرگ شدن لذت میبرم.
اما
آن گاهِ دیگر هست که
نمیتوانم در یک بطری را باز کنم؛ همین.
آنوقت... مینشینم و
گریه میافتم و
به تمامِ تنهاییهای دنیا لعنت میفرستم...
حس میکنم ضعیفترین و نادیدهترین موجود دنیا هستم.
چه موجودات عجیبی هستند آدمها و عجیبترش نوعِ زنها و عجیبترترش منَش...
سوار اتوبوس میشوم که اسمش که روی گوشی میافتد؛ گل از گلم میشکفد! جواب میدهم و مثل همیشه دقیق و سنجیده احوالپرسی میکند و میدانم تن صدا، انتخاب کلمات، انرژی و لحن صدایم همه را حواسش هست. من هم حالش را میپرسم و میگوید «به شما که نمیرسه حالمون!». میگویم «خدا نکنه مثل من باشه حال شما آقاجون!» و در دم از گفتنش پشیمان میشوم! میگوید «یه چیزی میگی آدم میترسه. چرا مگه چی شده!؟» خندیدم که «بالاخره پایاننامه که حسابی دیر شده و کارهای تلنبار شده و فشار خوابگاه و استاد و...» و واقعاً بخشی از بیحوصلگی این روزهایم همینها بود. اما آقاجان که انگاری خیالش راحت شده، میخندد و میگوید «زندگی همیناست دیگه؛ همین پایاننامه و کار و اینها همه روی هم میشه زندگی. جز این نیست که. اینام میگذره و میره.» آمدم بگویم نه! زندگی تویی، اما زنِ صندلی روبرویی که چشمش به دهانم است، باعث میشود جملهام را قورت بدهم و بگویم «بله دیگه... پس مشغول زندگیام...»
مشغول زندگیام... مشغول زندگی... مشغول زندگی...
از مدرسه بیرون آمده بودم و خوشحال که یکی از بچهها در منطقه رتبه آورده است؛ داشتم فکر میکردم برای مسابقۀ استانی چه ظرایفی را یادش بدهم و چه تمرینهایی باهم داشته باشیم. فکرهای خوشحالم تا مترو ادامه داشت و وقتی به محض رسیدنم قطار رسید، از شانسم خوشحالتر هم شدم. اما همین که سوار شدم دیدم خانمی با اندوه هیستریکی دارد با اطرافیانش بلند بلند صحبت میکند. صحبت از زنی بود که توی گوش مأمور مترو زده است، ظاهراً مأمور میخواسته گوشی زن را از او بگیرد. اما چرا؟ «آخه من نمیدونم، اگر ماشین عروس بود یه چیزی، مگه جنازۀ آش و لاش جوون مردم فیلم گرفتن داره؟!»
دیگر هیچچیز جز دهان آن زن را نمیدیدم که کلمهها مثل حبابهای غلیظ از آن خارج میشدند و روی گلوی من مینشستند... با هراسی وسواسی همهچیز را ثبت و ضبط میکردم؛ تلفن همراهش زنگ خورد و برای کسی که چهار ایستگاه بعد منتظرش بود گفت که «دهدقه-یکربعی توقف کرد تا این بدبختو جمعش کنن... آره ایستگاه گلبرگ...» همین ایستگاهی که من تازه سه هفته پیش برای اولین بار اسمش را از زینب شنیدم و با خودم گفتم «ئه چه اسم سبز و صورتی قشنگی!» آخ الهامِ کودک...
«من دیدمش، رفته بود اون جلوی جلو ایستاده بود، کنار آیینه. اصلاً فکر نمیکردم بخواد همچی کاری کنه...» پاهایم سست شده بود... یعنی من سوار قطاری بودم که... که... میخواستم ایستگاه بعد پیاده شوم، تصمیمم را گرفتم. اما وقتی فکر کردم اگر پیاده شوم و چشمم به قطار بیفتد شاید حالم بههم بخورد، گفتم لااقل جایی پیاده شوم که تا خوابگاه راهی نمانده باشد... «20-21سالش بیشتر نبود...» زن هنوز داشت برای اطرافیانش تعریف میکرد که قطار به ایستگاه شمیران رسید و من بیرون پریدم. نمیدانم چرا نمیتوانستم جلوی چشمهایم را بگیرم که قطار را نگاه میکرد و در نگاهم خون از سر و روی قطار پایین میریخت... پاهایم میخواستند فرار کنند و چشمهایم ولکن نبودند...
یعنی من سوار قطاری بودم که چند ایستگاه قبل... که چند دقیقۀ قبل... یعنی پسرک خودش را... زن میگفت مأمور قطار گفته دیروز هم یک مورد خودکشی در خط یک داشتهاند.....
باید خط عوض میکردم و از این متروی لعنتی هنوز راه خروجی نداشتم... چشمهایم داشت سیاهی میرفت و در دلم چیزهایی بههم میخورد و پایین کشیده میشد... پاهایم داشتند محو میشدند از تنم انگار... باز همان حال مسخره... خودم را رساندم به یک صندلی و شکلاتی که همراهم بود را خوردم... چنددقیقه نشستم و صدای قطار بعدی آمد... از بلندگو کسی گفت که «لطفاً پشت خط زرد بایستید» یعنی بهخاطر این اتفاق میگفت؟ یا همیشه این جمله را میگفت؟ یادم نبود دیگر... به آدمها نگاه میکردم که پشت خط زرد ایستاده بودند، به پاهایی که صف کشیده بودند نگاه میکردم... از این که هرکدامشان بخواهند یکهو بپرند... دلم بههم خورد...
داخل قطار شدم اما هنوز بوی خون میآمد؛ زنی با تلفن همراهش حرف میزد و میگفت «مردم بیشعور رفته بودن فیلم میگرفتن، من فقط نشسته بودم و گوشامو گرفته بودم... عین چی میترسیدم... » باز چشم و گوشم دنبال دانستن بودند و دیگر پاهایم راه فراری نداشتند... مجبور بودند بمانند و بشنوند... «وای من صداشو شنیدم وقتی...» دختر پیدا بود کلافه و بدحال است... میگفت سرش درد میکند و معلوم بود فردا و پس فردا هم... دلم میخواست صورتم را بگیرم زیر آب یخ و بروم زیر پتو خودم را مچاله کنم... دکتر میگفت نباید صحنههای فجیع ببینی. گفتم «نمیتونم ببینم! اما وقتی میشنوم تو ذهنم تصویر میکنم... فرقی با دیدن نداره... حالم بد میشه...» خندید و چیزی نگفت و لابد فکر کرد که «بچه سوسول...»
بالاخره انقلاب شد و بیرون دویدم... باز نگاهم به آن آقاهای سبزپوشی میافتاد که همیشه ازشان میپرسیدم فلان خرابشده را باید با کدام خط لعنتی بروم و حالا فقط فکر میکردم که تابهحال چند تا آدم لهشده دیدهاند زیر ریلهای قطار... از در و دیوار ایستگاه حالم بههم میخورد... کاش دیگر با مترو هیچجا نروم... کاش بشود... کاش...
اولین بار که با این اتفاق آشنا شدم، دوم دبیرستان بودم؛ انسیه گفت برادرش رانندۀ قطار مشهد است و من چشمهایم برق زد که «وای! واقعاً؟ چقدر قشنگ!» و چندثانیه نکشید که مثل بچهای که نقاشیاش را پاره کرده باشند وا رفتم؛ «نه بابا... انقد طفلی روحیهش خرابه... مردم میان خودشون رو میندازن زیر قطار... طفلی خیلی اذیت میشه... » هنوز مطمئن نبودم چیزی که فهمیدهام درست باشد. از «زیر قطار انداختن» تصوری داشتم مثل «با دست علامت دادن برای تاکسی جهت اعلام مسیر و سوار شدن!» و گفتم «برای چی!؟» گفت «که خودشون رو بکشن دیگه!» ... اما آنموقعها هنوز مثل حالا نبودم... حتی فیلمهای ترسناک میدیدم و خم به ابرویم نمیآوردم... نمیدانم از کِی شد که مثل احمقی بین این جماعت سرم را کردهام توی برف و از هر چیز فجیعی حالم بد میشود...
با خودم فکر کردم لعنت به تهران... لعنت به مترو... فکر کردم متروی مشهد هم همچنین اتفاقاتی دارد؟ حتماً دارد... ولی کمتر نیست؟ فکر کردم هرکس بخواهد این کار را کند، قبلش سری به حرم نزده؟ پشیمان نشده؟ اصلاً در راه که دارد میرود یک متروی خرابشده که خودش را بکشد، نگاهش به ضریح نمیافتد یا اصلاً مسیرش طوری نیست که از بین حرم رد شود؟ از امام رضا حیا نمیکند؟ بیخیال نمیشود؟
رسیدم خوابگاه و کلهام را کردم زیر پتو و فقط خوابیدم... آخ که خواب این وقتها عجب متاعی است...
*مصرع عنوان از مریم حقیقت
از سر صبحی گرفته بودم؛ دلیلِ تازهای نداشتم و به دلیلهای قدیمی چنگ زدم تا توجیه کنم غمم را...
عصر رفتم مؤسسه برای کلاس نیمایی، و راه برگشت را هی پیاده آمدم و شعر خواندم، هی پیاده آمدم و به آدمهایی که از روبرویم میآمدند نگاه کردم و در چشمهایشان آرزو کردم خودم را ببینم که چطور سر و کلهام به پاهایم آویخته و راه میروم، هی پیاده آمدم و به بچههایی که فال میفروختند بیمحلی کردم، هی پیاده آمدم و دیدم یکجا بساط چای است... دیدم جلوی مسجد چای روضه میدهند... صدای روضه میآمد... دیدم علی دارد زهرا را غسل میدهد... رسیده بود به کبودیها... لیوان در دستم موج برمیداشت و دیدم دارم میروم داخل مسجد... دیدم نشستهام روی یکی از پلهها و آوخ... که غریبنمایی را چه خوب بلدم... دیدم سرم را تکیه دادهام به دیوار و نمیدانم برای خودم گریه میکردم یا زینب که آمده بود با مادرش خداحافظی کند...
از مسجد درآمدم و هیئت خیابان را گرفته بود؛ تابوت سبزی روی دستهای چهار پسر بود و اطرافش چند نفر با مشعل ایستاده بودند... مگر علی آن شب تنها نبود؟ عکس میگرفتم و میدانستم همین که برسم خوابگاه عکسها را نگاه میکنم و پاک میکنم... همین کار را هم کردم...
باز...
پیاده آمدم و موج برداشتم صدای اطرافم را و چشمهایم را که «خدا مادرم را کجا میبرند...؟»
یعنی آن اول کسی که این شعر را گفته چه کسی بوده...؟ چرا این شعر اینطور مانده؟ چرا اینقدر میسوزاند؟ پس چرا اینقدر ساده است؟
پیاده آمدم و پایم درد میکرد... دلم اما... بهتر بود...
هر بار که مینشینم و فکر میکنم که این تنها فرصت زندگی من است و من دارم «چطور» سپریاش میکنم... پاک ناامید میشوم از خودم...
دقیقاً میدانم چه چیزهایی میتواند این حس را در من کمتر کند؛ مثلاً اگر دفاع کنم حتماً حس بهتری خواهم داشت و از این حس بیهودگی و مردگیام کم میشود...
اما چرا اینقدر همهچیز را یله کردهام، نمیدانم...
کاش یک تکانی میخوردم... نه یک سیلی محکم، یک نوازش بیدارکننده...
نمیدانم چرا خدا کار را اینقدر سخت کرده است؟
مثلاً چه میشد اگر از همان اول هرکسی را با جفتش میآفرید؟
دو نفر که جفت هم باشند و با هم بزرگ شوند و زندگی کنند و خوشبخت شوند.
میدانم آنوقت دیگر خبری از قصههای لیلی و مجنون نبود، اما درعوض خبری از قصههای میدان کاج هم نبود.
چرا آدم باید اینهمه از عمرش را تلف کند و تنها باشد، وقتی جفتش یکجای دیگر دارد عمرش را تلف میکند و تنهایی میکشد؟
حافظ نوشت:
شبِ تنهایی ام در قصد جان بود...
روزگار عجیبی است... خیلی خیلی عجیب...
بعضی چیزها را که کنار هم میگذارم، ذهنم میخواهد از هم بپاشد...
کاش دست خود آدم بود... کاش کمی بیشتر دست خود آدم بود... کاش...
روزگار عجیبی است...