سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۶۰ مطلب با موضوع «پایم را در جوهر شب می‌گذارم و روی روزها پیاده‌روی می‌کنم» ثبت شده است

دوست داشتم می‌شد همۀ آدم‌ها را مطمئن کنم از خودم.

از این که سر آزار و اذیتشان را ندارم، دوستشان دارم، و هرکاری برای بهتر شدن روز و روزگارشان حاضرم بکنم.

دوست داشتم می‌شد آدم‌ها را از ترس و از ظن این که قرار است چیزی ازشان کم کنم و یا چیزی را که می‌توانم، بهشان اضافه نکنم، برحذر دارم.

دوست داشتم آدم‌ها با خیال جمع رویم حساب می‌کردند.

و مطمئن می‌بودند، همیشه برای کنارشان بودن، لبخند زدن، و چای خوردن، آماده‌ام...

دوست دارم از تهِ تهِ تهِ وجودم، «باشم»...

 

اما نمی‌دانم چرا همۀ آدم‌ها در برخورد باهم، یک‌جور ناامیدی عمیقی درشان است... این ناامیدی، آدم را پاک از حال می‌اندازد...

 

فرصت

 

جای یک «حافظ‌نوشت» اینجا خالی بماند...

 

۳ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۶
الـ ه ـام 8

اصلاً این فاصلۀ انقلاب تا خوابگاه را نمی‌شود جوری جز پیاده طی کرد.

نه این‌که تاکسی‌خور نباشد، نه این‌که اتوبوس نباشد، نه این‌که همراه با علافی و معطلی باشد، اتفاقاً خوش‌مسیر و سرراست هم است؛ منتهی آن‌قدر این مسیر را پیاده رفته‌ام که دیگر «نمی‌توانم» طور دیگری طی‌اش کنم...

مهم نیست که لپ‌تاپ دستم باشد، مهم نیست کفش پاشنه‌دار پوشیده باشم، مهم نیست هوا سرد باشد، مهم نیست باران بیاید، مهم نیست... از متروی انقلاب که درمی‌آیم، هیچ راهی نمی‌بینم جز آن‌که سرم را پایین بیندازم و تا خوابگاه پیاده بیایم... انگار هیچ‌طور دیگری نمی‌شود، انگار گزینۀ دیگری جز این نیست... .

آنقدر این مسیر را راه رفته‌ام و فکر کرده‌ام، که هربار فکرهای قبلی‌ام جلوی قدم‌هایم می‌افتند و چاره‌ای جز واکاویشان ندارم...

امروز برای اولین بار در این مسیر به حضرت رئوفم زنگ زدم... راه رفتم در خیابان و مثل همۀ آدم‌هایی که با گوشی‌شان حرف می‌زنند، من هم با آقایم حرف زدم... برایش از فردا گفتم که چقدر مهم است و خودم گفتم که می‌دانم از قبل حواسش هست و مواظبم است... برعکس همیشه که در یک گوشۀ تنهایی کز می‌کردم و شماره‌اش را می‌گرفتم، این بار از وسط خیابان در هیاهوی جمعیت شماره را گرفتم و راه رفتم و حرف زدم و لابد بقیه هم فکر می‌کردند که این دختره دارد خبری بدی می‌دهد یا می‌گیرد...

آخ که هیچ‌چیز این دنیا قابل اتکا نیست، لاکردار... الا مهربانی تو، حضرت هشتمم... تمام‌قد دورت بگردم... تمام.

 

 

۸ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
الـ ه ـام 8

هروقت سرما می‌خورم، به اندازۀ یک سرطان استرس متحمل می‌شوم.

مخصوصاً اگر خانه نباشم و خوابگاه باشم؛ مامان و بابا فکر می‌کنند دارم اینجا در گرسنگی و محرومیت و فقر دست و پا می‌زنم و تلف می‌شوم. روزی بیست‌بار زنگ می زنند و پنجاه بار هم تا دم تلفن می‌روند و یکی‌شان به آن‌یکی توصیه می‌کند که «ولش کن اعصابش خرد میشه حالا هی زنگ نزنیم» و منصرف می‌شوند.

خودم هم که بدمریض؛ سرماخوردگی که سراغم می‌آید تا خودش را تمام و کمال به منصۀ ظهور نگذارد، رضایت نمی‌دهد.

 

اما از شما چه پنهان، من با عنایت به همان روحیۀ مازوخیستی خودم، از مریضی خیلی خوشم می‌آید. نه این‌که کیف کنم سردرد بکشم و گلویم پاره شود از سرفه ها! نه. از آن عجز و حال نزارش خوشم می‌آید. من بنده‌وارترین نمازهایم را درحال مریضی خوانده‌ام. وقتی که نای بلند شدن از سجده را ندارم و صدایم به بلند گفتن «بسم الله...» درنمی‌آید، تازه می‌فهمم که چقدر تابه‌حال برای خدا پررویی کرده‌ام و چه از پشه‌ کمتری هستم در این عالم. دوست دارم گاهی خدا کمی یادم بیندازد که تبی زمینم می‌زند و دردی پابندم می‌کند، و تا خودش نخواهد، هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد.

این وقت‌ها حالِ آن آدم‌هایی را که مریضی لاعلاج دارند و می‌گویند بیماریشان به خدا نزدیکترشان کرده و بابتش شاکرند، کمی می‌فهمم...

 

دوستت دارم سرماخوردگی‌جان : )

 

من

۷ نظر ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۱
الـ ه ـام 8

گاهی اوقات دلم می‌خواهد

کسی باشم که خودم را ببیند، گذری.

 

در مترو که میله را گرفته‌ام و خودم را توی شیشۀ پنجره نگاه می‌کنم، کسی باشم که نشسته روی صندلی و از پایین نگاهم می‌کند

در خیابان و در آن لحظه‌ای که دارم با گوشی صحبت می‌کنم، آن کسی باشم که از روبرو می‌آید و نگاهی به من می‌کند و نگاهی به روبرویش و راهش را می‌رود

در فروشگاه و آن لحظه‌ای که یک بلوز بافت فیروزه‌ای چشمم را گرفته و دارم براندازش می‌کنم، کسی باشم که پشت در اتاق پرو منتظر است و نگاهی به من می‌کند و نگاهی به در بستۀ اتاق پرو

در دانشگاه که از پیش استادم برگشته‌ام و فکری‌ام، کسی باشم که پایان‌نامۀ صحافی‌شده‌اش زیر بغلش است و نگاهش به من میفتد و رد می‌شود

در خوابگاه که پشت میز نشسته‌ام و دارم چیزی تایپ می‌کنم، کسی باشم که تخت روبرویی نشسته و از پشت کتابش نگاهم می‌کند

 

گاهی دلم می‌خواهد خودم را از بیرون ببینم

با خودم از بیرون مواجه شوم

با خودم طرف شوم

حتی قدر یک عبور...

 

در شهر

۱۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۱
الـ ه ـام 8

خدایا

برای حرف‌هایی که در گلویمان گیر کرده

راهی باز کن...

۶ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۰
الـ ه ـام 8

از صداهای بدون لحن می‌ترسم؛

صداهایی که واژه‌هایشان هیچ‌چیز جز آن‌چه بهشان فرمان داده شده، نیستند... واژه‌هایی که سربازند، تیری دستشان است، باید به هدف بزنند و بعد، یا بمیرند و به زمین بیفتند، یا برگردند به جایگاه و دستور دیگری بگیرند. همان واژه‌ای که دستور گرفته‌بود بگوید «از تو متنفرم»، می‌رود و می‌آید و این‌بار قرار می‌شود بگوید «عاشقت هستم»؛ با همان لباس، با همان نگاه، با همان «لحن»...

از این صداها تنم مورمور می‌شود؛

یاد وقت‌هایی میفتم که می‌خواهم به کسی بفهمانم چقدر از دستش عصبانی‌ام، و یا نه، چقدر نسبت به او «بی‌تفاوت» هستم... صدایم را از هرآن‌چه احساس هست خالی می‌کنم و با «بی‌لحنی» تمام حرفم را توی صورتش می‌زنم... چقدر این وقت‌ها از خودم «می‌ترسم»...

صداهای بدون لحن، ازشان هر کلامی برمی‌آید؛ می‌توانی انتظار داشته باشی یک‌راست توی چشم‌هایت زل بزند و بگوید «گمشو» و در ادامه «عزیزدلم»!

این صداها وقتی می‌گویند «ببخشید» هیچ تأسفی در صدایشان نیست، و وقتی می‌گویند «کاش بودی» هیچ حسرتی، و وقتی می‌گویند «تنها شده‌ام» هیچ خلوتی، و وقتی می‌گویند «دوستت دارم» هیچ محبتی... در صدایشان نیست...

این صداها روح ندارند، لحن ندارند، زندگی ندارند، شناسنامه ندارند، صاحب ندارند. این واژه‌ها یک‌بار مصرفند...

از صداهای بدون لحن... می‌ترسم.

 

بی لحن

۹ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۱
الـ ه ـام 8

 

هربار مشهد می‌روم، سعی می‌کنم برای همه دعا کنم.

برای این کار، گاهی پیامک‌ها و تماس‌های دیگران کمک‌کننده است، گاهی لیست دفترچه تلفن گوشی و...

اما من روش دیگری دارم؛

این‌طور وقت‌ها فکرم را باز می‌کنم و می‌گذارم چهره‌ها و اسم‌ها به ذهنم هجوم بیاورند و دانه دانه دعایشان می‌کنم.  نتیجۀ جالبی دارد. چون بعد از آدم‌های خیلی نزدیک و بعد هم نیمه‌نزدیک، آدم‌هایی به ذهنت می‌رسد که اصلاً دوستشان نداری، درواقع ازشان بدت می‌آید، حتی به خودت قول داده‌ای که حلالشان نکنی... این آدم‌های دوست‌نداشتنی یک‌هو به ذهنت می‌آیند و... تو یک لحظه مکث می‌کنی. مکث می‌کنی و با امام در رودربایستی می‌افتی؛ می‌دانی هرکه را به ذهنت آمده، باید دعا کنی... پا می‌گذاری روی خودت... روی لجبازی‌های قدیم، دعواها، دلشکستگی‌ها و دلخوری‌ها.... . نفسی می‌کشی و اسمش را می‌آوری؛ اول با تردید و بعد با اطمینان. باید دعایش کنی، اول برای خاطر خودت و بعد شاید برای خاطر او هم.

تمام سفر یک طرف... این دعاها یک طرف دیگر...

 

(از وقتی از مشهد برگشته‌ام، دست و دلم برای نوشتن از مشهد نمی‌رود؛ برعکس وقتی‌که آنجا بودم...)

 

حرم امام رضا

۱۰ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۹
الـ ه ـام 8

عازم مشهدم

حلال کنید...

 

یاعلی‌موسی‌الرضا

 

۱۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۳
الـ ه ـام 8

چندسالی هست، آن‌قدر بزرگ شده‌ام که به شب چله می‌گویم «شب یلدا». این سال‌ها هیچ‌وقت این شب را دل‌درد نگرفته‌ام و چشم‌هایم با دیدن خوراکی‌های جورواجور، برق نزده است. سال‌هاست برای این‌که بابا دستم را بگیرد و به شیرینی‌فروشی‌ها و خواروبارفروشی‌های شهر ببرد و دست‌هایمان پر از پاکت‌های هیجان‌انگیز شود، روزشماری نمی‌کنم. این سال‌ها دیگر مادر تذکر نمی‌دهد «رو هم رو هم نخور حالت بد میشه» و پدر نمی‌گوید «شب چله‌شونه بذار بخورن طوری نمیشه.»


در عوض این سال‌ها شب یلدا که می‌شود، من از همیشه به دیوان حافظم نزدیک‌ترم. حواسم هست که برای چندنفری باید فال بگیرم و به چندنفری بگویم برایم فال بگیرند. این سال‌ها شبِ یلدا همیشه دلگیر بوده است... انگار این دقیقۀ اضافی، چیزی را می‌طلبد که نیست... انگار هرکار می‌کنی، حقِ این دقیقۀ اضافی را، آن‌طور که باید ادا نکرده‌ای... این یک دقیقه بدجوری خالی مانده... بین تمام سال‌های عمر... این یک‌دقیقه‌های یلدا، یک حفرۀ خالیِ بلاتکلیف‌اند.

 

انار

۳ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۴
الـ ه ـام 8

دارم می‌ترسم؛

هر روز

می‌ترسم،

می‌ترسم،

می‌ترسم...

 

ترس

۹ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۴
الـ ه ـام 8