زندگی چیزی بیشتر از این ها بود کاش...
سوار اتوبوس میشوم که اسمش که روی گوشی میافتد؛ گل از گلم میشکفد! جواب میدهم و مثل همیشه دقیق و سنجیده احوالپرسی میکند و میدانم تن صدا، انتخاب کلمات، انرژی و لحن صدایم همه را حواسش هست. من هم حالش را میپرسم و میگوید «به شما که نمیرسه حالمون!». میگویم «خدا نکنه مثل من باشه حال شما آقاجون!» و در دم از گفتنش پشیمان میشوم! میگوید «یه چیزی میگی آدم میترسه. چرا مگه چی شده!؟» خندیدم که «بالاخره پایاننامه که حسابی دیر شده و کارهای تلنبار شده و فشار خوابگاه و استاد و...» و واقعاً بخشی از بیحوصلگی این روزهایم همینها بود. اما آقاجان که انگاری خیالش راحت شده، میخندد و میگوید «زندگی همیناست دیگه؛ همین پایاننامه و کار و اینها همه روی هم میشه زندگی. جز این نیست که. اینام میگذره و میره.» آمدم بگویم نه! زندگی تویی، اما زنِ صندلی روبرویی که چشمش به دهانم است، باعث میشود جملهام را قورت بدهم و بگویم «بله دیگه... پس مشغول زندگیام...»
مشغول زندگیام... مشغول زندگی... مشغول زندگی...