از خودم عبور می کردم کاش...
گاهی اوقات دلم میخواهد
کسی باشم که خودم را ببیند، گذری.
در مترو که میله را گرفتهام و خودم را توی شیشۀ پنجره نگاه میکنم، کسی باشم که نشسته روی صندلی و از پایین نگاهم میکند
در خیابان و در آن لحظهای که دارم با گوشی صحبت میکنم، آن کسی باشم که از روبرو میآید و نگاهی به من میکند و نگاهی به روبرویش و راهش را میرود
در فروشگاه و آن لحظهای که یک بلوز بافت فیروزهای چشمم را گرفته و دارم براندازش میکنم، کسی باشم که پشت در اتاق پرو منتظر است و نگاهی به من میکند و نگاهی به در بستۀ اتاق پرو
در دانشگاه که از پیش استادم برگشتهام و فکریام، کسی باشم که پایاننامۀ صحافیشدهاش زیر بغلش است و نگاهش به من میفتد و رد میشود
در خوابگاه که پشت میز نشستهام و دارم چیزی تایپ میکنم، کسی باشم که تخت روبرویی نشسته و از پشت کتابش نگاهم میکند
گاهی دلم میخواهد خودم را از بیرون ببینم
با خودم از بیرون مواجه شوم
با خودم طرف شوم
حتی قدر یک عبور...