آدمها موجود عجیبی هستند و زنها از نوعِ عجیبترشان.
گاهِ اوقات هست که
از تنهایی بهدوشکشیدن بارهای سنگین و مردانه، لذت میبرم؛ انرژی مضاعفی به دست میآورم و حس میکنم آنقدر مستقل هستم که در یک شهر غریب زندگی را با چنگ و دندان بهخوبی اداره کنم.
حس میکنم دیگر قوی هستم که میتوانم مثل بابا گوشت و مرغ بخرم و تکه کنم و بستهبندی کنم، یا حتی محتوی سطل زبالۀ بزرگ آشپزخانه را با یک دست و محتوی سطل زبالۀ بزرگ سرویس را با دست دیگر بردارم و سه طبقه پایین ببرم و در سطل زباله بیندازم، یا اینکه خودم تنهایی از یک خوابگاه به خوابگاه دیگر اسبابکشی کنم و آنهمه کتاب و میز و وسایل دیگر را سه طبقه به دوش بکشم و بالا و پایین کنم، یا اتویم را بگیرم دستم و ببرم دنبال یک تعمیراتی بگردم و پیدا کنم و درستش کنم.
من حتی آنقدر قوی هستم که مثل مامان ساعت(ها) سرپا بایستم و بین هال و آشپزخانه در رفتوآمد باشم تا غذا بپزم، بعد هم باز سرپا بایستم که ظرفهایش را بشویم و در کابینت جا بدهم، میتوانم جاروبرقی سطلیِ بزرگ خوابگاه را سه طبقه پله بالا بیاورم و اتاق را جارو کنم و میزها را دستمال بکشم و مرتب کنم و روفرشیها را صاف کنم.
اصلاً از همۀ اینها گذشته، من میتوانم مثلِ خودم تاریکیهای خیابانهای تهران را تنها راه بروم و آنقدر مغزم خالی و دلم پر باشد که مثل همۀ دخترهای عاقل تنها خودم را قبل از تاریکی به یک جای امن نرسانم... حتی اگر سرم گیج میرفت و ندیدم که دارم سوار ماشینی میشوم که نه سبز است و نه زرد، و راننده حرفهای بد و پیشنهادهای بدتری داشت، آنقدر باشم که با خیال راحت به ریشش بخندم و بگویم نگه دارد و او هم نگه دارد. حتی میتوانم اگر فشارم بیفتد و چشمم سیاهی برود، نصف روز تنها روی تخت بیفتم و بعد دستم را بگیرم و بلند شوم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. میتوانم اگر آنفولانزا گرفتم، تنهایی دکتر بروم و تنهایی سرم بزنم و تنهایی دارو بگیرم و تنهایی به خودم برسم و تنهایی خوب شوم.
میتوانم همۀ این کارهای سخت را انجام بدهم و حالم خوبتر از قبل شود، چون از خستگیِ بزرگ شدن لذت میبرم.
اما
آن گاهِ دیگر هست که
نمیتوانم در یک بطری را باز کنم؛ همین.
آنوقت... مینشینم و
گریه میافتم و
به تمامِ تنهاییهای دنیا لعنت میفرستم...
حس میکنم ضعیفترین و نادیدهترین موجود دنیا هستم.
چه موجودات عجیبی هستند آدمها و عجیبترش نوعِ زنها و عجیبترترش منَش...