من یک دخترِ بابایی هستم.
بابا
از وقتی فهمیده یک بار که خوابگاه بودهم، سرما خوردهم و خوب شدهم و بهش نگفتهم، هربار زنگ میزنه هی میپرسه «دوباره سرما خوردی میخوای به من نگی، آره؟!»
امروز که طبق معمول غذایی که خورده بودم سر دلم مونده بود و عکسالعملهای دفاعی بدن من اعم از بالا رفتن ضربان و حرارت بدن و سردرد و... اصرار داشتن خودشون رو یک از یک پیش بندازن در بروز و ظهور، بابا زنگ زد؛
گلوم رو صاف کردم و با یه انرژی الکی گوشی رو جواب دادم. مامان بود؛ خدا رو شکر کردم. کمی صحبت کردیم و مامان گفت بابات میخواد باهات حرف بزنه! بابا گوشی رو گرفت و گفت «صدات یه جوریه! چی شده؟ سرما خوردی؟» گفتم «نه بابا! خوبم! چیزی نیست!» اما مشکوکتر گفت «چرا صدات معلومه یه طوریته. چی شده!؟» خب ممکن نبود بگم رفتم بیرون چیپس و پنیر خوردم. حتی اگر توضیح میدادم یه جای خوب بود و 19000 تومن بابتش دادم، بازم مؤاخذه میشدم! پس فقط گفتم سرم درد میکنه. گفتم که مسألۀ بیاهمیتی تلقی شه و نگران نشه. ولی تا همین لحظه، حتی بین نوشتن این متن، سه - چهار بار زنگ زده و میگه که شاید بهخاطر حمام دیشب بوده و یه نمه سرما خوردهم، بهتره یه قرص سرماخوردگی همین حالا و فردا صبح بخورم. یه بار دیگه میگه یهکم گوشت کباب کن و زود بخور. دوباره زنگ میزنه و میگه اگر میلت نمیکشه نخور به زور، حالت بد میشه. باز زنگ میزنه میگه بهتری؟...
خدایا... میشه برام حفظش کنی؟ زیاد. خیلی زیاد.