سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سطرهای سفید» ثبت شده است

بسم الله

وَمَا أَدْرَ‌اکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ‌

و تو چه دانی شب قدر چیست؟

قدر / 2

 

***

 

خدا به پیامبر اگر بگوید، من که دیگر جای خود دارم... «تو چه می‌دانی شب قدر چیست؟!» معلوم است که نمی‌دانم... فقط می‌دانم؛

شبِ قدر، شبِ ستاره‌چینی است.

امشب، باید ستارۀ دولتت را پیدا کنی و شکارش کنی. باید تمام شب را ستاره بشماری و ببینی مال تو کدام یکی است. در کدام راه آسمان، حوالیِ ماه است یا دورترها خودش را قایم کرده، به دست‌هایت خودش را نزدیک می‌نماید، یا دور؟

هرچه باشد، هر کدام از ما، امشب، یک ستارۀ دولت داریم. کوکبِ سعادت. مبادا بخوابی که ستاره‌‌ات در دل شب خواهد ماند... ستاره‌ات را شکار کن... توی مشتت بگیر.

امشب، شبِ ستاره‌چینی است.

 

راحیل

 

حافظانه:

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است

 

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
الـ ه ـام 8

بسم الله

یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ  ذَلِکَ أَدْنَىأَن یُعْرَ‌فْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَکَانَ اللَّـهُ غَفُورً‌ا رَّ‌حِیمًا

ای پیامبر به همسرانت و دخترانت و زنان مسلمان بگو که روسریهای خود را بر خود بپوشند، که به این وسیله محتمل‌ترست که شناخته شوند و رنجانده نشوند، و خداوند آمرزگار مهربان است‌.

احزاب / 59

***

بعضی موضوع‌ها انقدر دستمالی شده‌اند که دیگر سخت می‌شود درموردشان نوشت. بهترین مثال این قضیه هم «حجاب» است. اما از آن‌جایی که حس دِین دارم به حجابم و راهی برای ادای دین ندارم جز کلمه خرج کردن، می‌نویسم به روش سطرهای سفید:

یکی از مهم‌ترین چیزهایی که در زندگی سعی کرده‌ام رعایتش کنم، این بوده است که از همه مدل آدم‌ها دور و بر خودم داشته باشم؛ هر آدم، یک دنیاست. و آشنایی با آدم‌های متفاوت، آشنایی با دنیاهای متفاوت است. گستردگی دید آدم، حماقتِ قضاوت سریع را از او می‌گیرد. کسی که تمام عمرش فقط در تهران زندگی کرده است، خیلی احمق است اگر بگوید که «من از مشهد بیزارم! تورنتو رو که اصلاً نگو! چه جای بیخودیه محمودآباد! هیچ‌جا تهران نمیشه، حتی پاریس!». آدمی هم که فقط با خودش بوده و یا حداکثر با امثال خودش، به همین اندازه احمق است وقتی می‌گوید «فقط من درستم! فقط دار و دستۀ ما خوبه!»

پس من این‌طور آدمی‌ بودن را زندگی کرده‌ام یک عمر.

 

مهم‌ترین چیزهایی که دوست دارم درمورد حجاب تبدیل به باور شود، این‌هاست:

  1. چادر، حجاب است. ولی حجاب، (منحصر به) چادر نیست: واضح است، اما نمی‌دانم چرا پذیرفته نیست. این‌قدر این باور که «حجاب = چادر» رایج است که وقتی به کسی می‌گویند حجاب، اولین تصویری که در ذهنش از خودش می‌آید، خودِ چادری‌اش است!
  2. حجاب، مشکی نیست: نیست به‌خدا.
  3. حجاب زیباست اما جذاب نیست: یک جریانی راه افتاده که به خانم‌های باحجاب می‌گوید اگر دارید روسری‌های رنگی می‌پوشید و به حجابِ خودتان می‌رسید، خیلی کار اشتباهی‌ست و این یک بلای جدید است که به سر جامعۀ اسلامی نازل شده و محجبه‌ها هم می‌خواهند زیبا باشند و ای داد و ای هوار! من این دسته از آدم‌ها را به تأمل در تفاوت دو مفهوم «زیبایی» و «جذابیت» دعوت می‌کنم. برای مثال به تفاوت دو عنصر «روسری آبی لبنانی» و «ساپورت صورتی». دیگر هم حرفی ندارم. من اگر حجاب دارم، نه دلم خواسته زشت باشم، نه خواسته‌ام دیده نشوم. فقط خواسته‌ام در یک چهارچوب درستِ زیبایی خودم را بگنجانم.
  4. چادر یونیفورم نیست: بله. چادر یونیفورم آدم‌های خوب نیست؛ تصور یونیفورمی چادر، یک تصور تک بعدی است. چادری‌ها یک دسته آدم خاص نیستند با یک سری ویژگی‌های مشابه. چادر تنها یک لباس است که عده‌ای انتخاب کرده‌اند بپوشند. یک لباس که با عقایدشان می‌خواند. این که اگر کسی چادر می‌پوشد یعنی حتماً دروغ هم نمی‌گوید، باگذشت و فداکار است، حلال‌خور است و...، تصور غلطی است که کار را هم بر چادری‌ها سخت کرده و هم بر آن غیرچادری‌هایی که می‌خواهند چادری شوند اما جرئت نمی‌کنند. رعایت حجاب، یک خوبی است مثل خیلی خوبی‌های دیگر که ممکن است در کسی جمع نشده باشد. این حرف به هیچ وجه به منزلۀ این نیست که کسی می‌تواند چادر بپوشد و هزار غلط دیگر کند! این حرف به منزلۀ این است که به چادری‌ها حق بدهید یک مؤمنِ تمام‌عیار نباشند. چون انسان‌اند و در راه طی مسیر تکامل.
  5. حجاب، انتخاب است: آدمیزاد، فقط به انتخابش مقید است. نمی‌گویم به هر انتخابی احترام بگذاریم. اینقدر هم روشنفکر نیستم. انتخاب اشتباه، احترام ندارد. اما لااقل به کسی که اعتقادی به حجاب ندارد، حق بدهیم نمی‌تواند به آن مقید باشد. زورِ الکی نزنیم! قابل توجه مسئولان.

هرکس خواست تکفیرم کند، بسم الله!

 

من

 

حافظانه:

تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز...

۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۴
الـ ه ـام 8

بسم الله

سَلَامٌ هِیَ حَتَّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ‌

]این شب‌[ تا دمیدن سپیده‌دم آکنده از سلامت] و امن و امان‌[ است‌.

قدر / 5

***

شب سرنوشت‌ساز زندگی همه‌مان... اگر باور کنیم که خدا سرنوشتمان را در این شب رقم می‌زند، دیگر خواب به چشممان می‌آید؟ یا می‌رویم التماسش می‌کنیم بهترین را برایمان بنویسد؟

فقط شانس آورده‌ایم که این شب سرنوشت‌ساز، هرسال تکرار می‌شود. یعنی هرسال شانس این را داری که سرنوشت بهتری از خدا بخواهی.

گمانم خدا، وقتی می‌خواهد سرنوشت آدم‌ها را در شب قدر رقم بزند، به ظرف هرکسی نگاه می‌کند؛ بعضی‌ها پیالۀ کوچکی دستشان گرفته‌اند و بعضی دیگر، دیگ و مجمع ردیف کرده‌اند. بعضی‌های دیگر هم هستند که... دلهایشان را باز کرده‌اند در انتظار تقدیر خدا و، چه ظرفی گنجایشش بیشتر از ذات آدمی؟

همدیگر را دعا کنیم... مخصوصاً آن‌ها که شاد نیستند را... من برای همۀ عزیزانم امشب، شادی می‌خواهم. از خدا می‌خواهم به هرطریقی که مصلحتشان است، خدا برایشان شادی رقم بزند.

 

شمعدونی

 

حافظانه:

تو که در خواب بوده‌ای همه شب

چه نصیبت ز بلبل سحرست؟

۲ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
الـ ه ـام 8

بسم الله

أَلَا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ‌

آیا کسى که آفریده است نمى‌داند؟ با اینکه او خود باریک‌بینِ آگاه است.

ملک /14

***

گاهی اوقات تنها دلخوشی آدم این است که، خدایش از همه چیز خبر دارد...

حساب و کتاب‌های آدم‌ها اگر منصفانه نیست... به دل نگیر؛ گاهی هم دلت را دو دستی بگیر و نگذار بشکند. چون اگر بشکند هم که کسی نیست برایت ترمیمش کند، دوباره خودتی و خودت. باید تکه‌هایش را با اشک و آه به هم بچسبانی... تقصیر خودمان نیست. آدمیم و نگاهمان یک زاویه بیشتر ندارد. دنیا را از همان قابی می‌بینیم که از وقتی چشم باز کرده‌ایم، پیش رویمان بوده است...

گاهی آدم‌ها با هم نامهربان‌اند. گاهی توی جیب‌هایشان گل نه، آجر میگذارند و به دیدارت می‌آیند. گاهی تنها چیزی که از تو نمی‌بینند و نمی‌خواهند، دلی است که به رویشان باز کرده‌ای. گاهی کاری می‌کنند که دلت می‌خواهد یک‌جور دیگر بودی، یک آدم دیگر و یک روحِ دیگر...

امّا همۀ این‌ها را که جمع کنی و ببری بریزی پیش خداجان، می‌بینی از دریای دل‌گرفتگی‌ات نمی بیشتر نمانده که آن هم با یک عنایت دوست، بخار می‌شود و به آسمانش می‌رود...

خدا خودش می‌داند... خدا خودش می‌داند... خدا خودش می‌داند... غم نخور... .

گاهی چه خوب می‌شود که آدم، تکیه‌کلام‌هایش را از کلام خدا بگیرد؛ به کلامِ خدا تکیه کند کلامش. این بار که دلت از کسی گرفت، با خودت تکرار کن « أَلَا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ‌»

 

گل

 

حافظ نوشت:

یا رب، مگیرش! ار چه دل چون کبوترم

افکند و... کشت و... عزت صید حرم نداشت...

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۰
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ

و چهره‌ها براى آن [خداى‌] زنده پاینده خضوع مى‌کنند.

طه / 111

***

دلم بندگی می‌خواهد... دلم می‌خواهد سرم را بیندازم پایین و جز چشم نگویم... برای خدا تکلیف تعیین نکنم... بگویم هرچه تو بگویی... هرچه تو بخواهی... هروقتی تو بخواهی...

بندگی خیلی سخت است... خضوع خیلی سخت است... فروتنی خیلی سخت است...

من تا نفهمم تو چقدر بزرگی... کوچکی خودم را نمی‌بینم...

من تا خودم را به بالای قله نرسانم، کوچکی جایی که خودم هستم را درک نمی‌کنم...

بعضی وقت‌ها هست که از همه ناامیدی، از همه. آن وقت است که تازه داری الفبای بندگی را می‌خوانی... وقتی غم‌ها شانه‌هایت را خم می‌کند و سرت را، تازه داری شکل بنده به خودت می‌گیری...

خدایا... «طاقت» بندگی بهمان بده...

 

بنده

 

حافظ نوشت:

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

۴ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۷
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَاصْبِرْ‌ وَمَا صَبْرُ‌کَ إِلَّا بِاللَّـهِ وَلَا تَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَلَا تَکُ فِی ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُ‌ونَ

و شکیبایی کن، و شکیبایی تو جز به توفیق خدا نیست، و بر آنان اندوهگین مباش، و از نیرنگی که همواره به کار می گیرند، دلتنگ مشو.

نحل / 127

***

دوست دارم یک بار تمام آیاتی از قرآن را که «صبر» دارند، بخوانم... بخوانم و ببینم نمرۀ چند میگیرم از کلام خدا در درس صبر...

صبر بر نادانسته‌ها...

صبر بر تأخیرها...

صبر بر از دست دادن‌ها...

صبر بر ...

خودش هم می‌داند و می‌گوید که فقط و فقط صبر از جانب خودش است. صبر رزقی است که باید خدا به دهانِ دلت بگذارد، اگرنه این کودک، بی‌‌قراری‌هایش آرام نمی‌شود...

 

ماه، نیمه شد...

من هنوز، ناخوشم...

منتظر اعجاز رمضان...

 

من اما، مردِ این میدانم. تو که میدانی خداجان. به خودم ثابت میکنم اما.

 

قاصدک

۳ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۲
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَ‌بِّکَ فَحَدِّثْ

و نعمت های پروردگارت را بازگو کن.

ضحی / 11

***

چندتا لیست از آیه‌هایی دارم که چشمِ دلم را گرفته‌اند. این اواخر هم وقتی قرآن خوانده‌ام، آیه‌ای را که دوست داشته‌ام، علامت زده‌ام. کاغذهایی هم دارم که آیه‌های نازنینم را با ترجمه در آن‌ها نوشته‌ام. اما امشب آمدم و برخلاف شب‌های قبل، لیست‌ها و کاغذها را کنار گذاشتم. سایت تنزیل را باز کردم و همین‌طوری با بالا و پایین کردن، یک سوره را انتخاب کردم و به همان ترتیب هم، یک آیه را.

شد این آیه.

نمی‌دانم چقدر با حرف‌های آقای دولابی ارتباط دارید. اما برای من خواندن حرف‌هایشان تفاوت «حال خوب» و «حال بد» است. این آیه من را به یاد ایشان انداخت؛ یکی از دلچسب‌ترین حرف‌هایشان این است که... ملائکه فقط دیده‌اند، بنده‌ها می‌نشینند و از خدا گله می‌کنند، حالا گاهی بیایید بنشینید پیش هم و از خوبی‌های خدا بگویید. کمی باهم قربان صدقۀ خدا بروید. برای خدا چاپلوسی کنید.

گاهی که می‌نشینم و بدبختی‌هایم را با خودم مرور می‌کنم، تمام بدآمدها را، تمام تلخی‌ها و شکستگی‌ها را، یکهو یاد همان‌چیزی می‌افتم که سرپایم نگه داشته و بزرگ‌ترین نعمت خداست. یکهو یاد ستون‌های زندگی‌ام می‌افتم. خجالت می‌کشم و خودم را جمع‌وجور می‌کنم. هرچند موقت...

چقدر کم‌اند آدم‌هایی که وقتی کنارشان می‌نشینی از احساسِ خوبِ داشته‌هایشان بگویند... از کار خوب، روز خوب، سفر خوب، همسر خوب، بچۀ خوب. چرا نداشته‌های ما و بدداشت‌های ما موضوع صحبت ما هستند؟ چرا وقتی «چه‌خبر» می‌شنویم، اول خبر مریضی را می‌دهیم، بعد که طرف می‌گوید «شنیده‌ام قراره آخر هفته برید مشهد» مجبور می‌شویم تأیید کنیم؟ از چشم خوردن می‌ترسیم. از این‌که کسی بهمان حسودی کند. از این‌که دیگران آمارمان را داشته باشند. از این‌که بگویند دارد پز می‌دهد.

چطور است که ما داشته‌هایمان را نمی‌بینیم، اما نداشته‌هایمان را می‌بینیم؟ چطور است که خودم هم این‌طورم...؟

 

نداشته

حافظ نوشت:

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

۲ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۶
الـ ه ـام 8

بسم الله

نُزُلًا مِّنْ غَفُورٍ‌ رَّ‌حِیمٍ

سفره‌اى از جانب خداى آمرزنده‌ى مهربان است.

فصلت / 32

***

دلم می‌خواهد «رمضان» را بگذارم نهادِ ترجمۀ آیۀ بالا؛ رمضان سفره‌ای از جانب خدای آمرزندۀ مهربان است.

سفره‌ای که با همۀ مخلفاتش پهن است، برای همه. بعضی‌ها می‌آیند و از تمام برکات سفره استفاده می‌کنند، بعضی‌ها هم به نان و نمکی قناعت می‌کنند. بعضی‌ها آن جای خوب سفره نشسته‌اند که دستشان به همه‌چیز می رسد و بعضی‌ها هم کنجی نشسته‌اند که بیشتر از آن چیزی که جلوی دستشان است، بهشان نمی‌رسد.

اما سفره برای همه است و همه‌چیز فراهم. رزق تو بسته به تلاش توست. اتفاقاً این سفره از آن سفره‌هایی است که نه تنها باید بخوری تا سیر شوی، بلکه به اجازۀ خود صاحب‌خانه باید رزق روزهای بعدت را هم با خودت برداری و ببری. هرچه می‌توانی بردار و توی کیسه‌ات بریز. برکت این سفره تمامی ندارد.

اما همۀ این‌ها به کنار...

یک شبی در رمضان هست که، تکرار نشدنی است. در این شب، مهمانی یک جور دیگر است؛ شبی که یک آقا وارد این مهمانی می‌شود، بعد سر تا ته سفره را طی می‌کند و از همه می‌پرسد چه می‌خواهند، هرکس هرچه می‌خواهد می‌گوید و این آقا از این گوشه و آن گوشۀ سفره به دستشان می‌رسد. اصلاً دست می‌کند توی جیبش و از خودش می‌دهد. از آن رزق‌های خاصی که خدا فقط به خودش داده و حتی سر این سفره هم نگذاشته است. تند و تند سفره را می‌رود و می‌آید، دنبال دستی است که دراز شده باشد، یا نه فقط نگاهی که تهش خواهش دارد. لبخند می‌زند و عطا می‌کند...

امشب، شب تولد امام حسن (جان) است. نمی‌توانم بگویم به همان کیفیت، اما همان‌طور که رئوفیِ امام رضا (جانان جانان) را چشیده‌ام، کریمیِ امام حسن (جان) را هم چشیده‌ام. نمی‌دانم چطور بگویم، اما خیلی حیف است که امشب و فردا را از دست بدهیم. این آقا که دارد سفره را طی می‌کند، هرقدر شرمنده، سرمان را پایین نیندازیم. نگاهش کنیم، خواهشش کنیم، به التماس نرسیده حاجت را می‌دهد. این خاندان به دشمنشان مهربانند، ما که شیعه‌ایم، یا حداقل محب...

قلب‌های شکسته را هم از قلم نیندازید. قلب‌های شکسته تمنای دعا دارند...

 

بفرما

 

حافظ نوشت:

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است...؟

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۰
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَاذْکُرِ‌ اسْمَ رَ‌بِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا

و نام پروردگارت را یاد کن و از همه بریده شو و یکسره روى دل بدو آر.

مزمل / 8

***

(هفت هشت ده باری ترجمه را می‌خوانم. به نظرم هر حرف دیگری گزافه است... اما از چیز دیگری می‌ترسم و می‌نویسم: )

 

گاهی آدم می‌بُرد. از همه‌چیز و همه‌کس. «دیگه بریده‌م». جملۀ معروفی‌ست. البته که خیلی وقت‌ها طرف نبریده است و فقط خیال می‌کند که بریده. آن نخ نازکی که از قضا نخ آخر است و از همه هم محکمتر را، نمی‌بیند.

وقتی آدم از کسی یا چیزی می‌برد، بین «او» و «آن» یک خلأ ایجاد می‌شود. خلأ را تا به حال حس کرده‌ای؟ خلأ یک حجمِ وسیع و عمیق از هیچ است. دقیقاً مثل یک اقیانوسِ هیچ. و این حجم وسیع ِ عمیقِ هیچ، از طرفی با تمام نیرو تو را پس می‌زند و به سمتت نیروی دافعه پرت می‌کند، از یک طرف طوری تو را در خودش حل می‌کند که مثل یک تار مو در آب می‌افتی؛ مو به هیچ‌وجه با آب حل نمی‌شود اما به هرکجا که آب برود، می‌رود. آدم هم با خلأ یکی نمی‌شود، تنها سرسپرده‌اش می‌شود. خلأ یک تناقض قدرتمند است. خیلی قدرتمند...

 

این‌که ایجاد این خلأ اختیاری باشد یا اجباری را، بگذریم. چون فرض را بر این می‌‌گذاریم که ما دو دستی آدم‌های اطرافمان را چسبیده‌ایم و راستش اصلاً قصد ایجاد خلأ اختیاری نداریم. اما گاهی خلأ اجباری می‌شود. گاهی پیش می‌آید. گاهی انتخاب نمی‌کنی، انتخاب می‌شوی.

تجربه ثابت کرده است، این خلأها را تنها می‌توان با یک چیز پر کرد. یعنی تنها یک چیز، یک نفر، یک مفهوم، یک حقیقت وجود دارد که عظمتش از سر تمام خلأها زیاد است.

به نظرم خلأ بلای بابرکتی است. به شرطی که آدم بتواند خلأش را پر از خدا کند. فکر کن به‌جای آن‌که در ته یک اقیانوس هیچ دست و پا بزنی، در آغوش خدا باشی. همۀ دور و برت خدا باشد.

خلأ مثل یک کاغذ سفید می‌ماند. دلمان برای آن کلمۀ «سلام» که پیشتر رویش نوشته شده بود و پاک شده، شاید پر بکشد. اما اگر دستی بیاید و تمام صفحه را پر کند از «دوستت دارم»، دیگر همه‌چیز تمام است...

از بریدگی‌هایمان نترسیم... پیوند محکم‌تری وجود دارد.

 

پیوند

۶ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۹
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَلَا تُطِعْ کُلَّ حَلَّافٍ مَّهِینٍ

و هر بسیار سوگند خورنده خوار و بى‌ارزشى را فرمان مبر.

قلم / 10

 

هر کلمه‌ای وزنی دارد. کلمه‌هایی هستند که سنگینی ادا کردنشان، اجازه نمی‌دهد به تکرارشان بیندازیم. و کلمه‌هایی هستند که سبک هستند و، ورد زبان.

امتحان کن: قوطی، لپ‌تاپ، فرفره، چسب زخم، عصا، فردا، سیب، گربه، قیچی.

هرکدام از این کلمه‌ها را اگر ده‌بار پشت سر هم تکرار کنی، حس اولین باری که تلفظشان کرده‌ای با بار دهم، هیچ تفاوتی نخواهند داشت: گربه، گربه، گربه، گربه، گربه، گربه...

این کلمه‌ها سبک‌اند. لازم نیست موقع ادایشان «حسی» خرج کنی.

اما بعضی کلمه‌های دیگر را ببینیم: مادر، پدر، عزیز، جان، عشق، امام رضا، خوبی، صداقت، ماه، خدا.

اگر این کلمه‌ها را چندباری پشت سر هم تکرار کنی، با هر تکرار حست با تلفظ قبل متفاوت است: مادر (یاد مادرت می‌افتی)، مادر ( یاد دیروز که سر سفرۀ افطار بلند بلند همۀ‌تان را دعا می‌کرد)، مادر (یاد حرکت ظریف دست‌هایش موقع آشپزی می‌افتی)، مادر (یاد مادر همسرت می‌افتی)، مادر (داری لبخند می‌زنی)، مادر (یاد آن دوستت که مادرش فوت شده می‌افتی)، مادر (غمگین شده‌ای)، مادر (...)

این کلمه‌ها وزن دارند، بار عاطفی دارند. وقتی ادایشان می‌کنی، یک چیزی از ته قلبت بیدار می‌شود.

این کلمه‌هایی که سنگین‌اند را، این‌ها که بار دارند را، که عاطفه دارند را، که عزیزند را، نمی‌شود خرج هر جمله‌ای کرد. نباید دست‌مایۀ هر عبارتی شوند. روی کلمات باید وسواس داشت. باید کلمه‌ها را «انتخاب» کرد برای هر معنا.

کلمه‌های سنگین، مقبولیت عام دارند. این کلمات، بین همه عزیز و موجه‌اند. اما...

 بعضی آدم‌ها از مقبولت و وجهه و عزت این کلمات، برای قبولاندن حرف خودشان به دیگران، (سوء) استفاده می‌کنند. آن‌ها آن‌قدر این کلمات سنگین را استفاده می‌کنند، که برایشان سبک می‌شود. تو خالی می‌شود. دیگر خدا برایش چیزی جز سه حرف (خ+د+ا) نیست. هیچ روحِ سنگینی پشت این کلمات نیست که وقتی می‌خواهی ادایش کنی، از ته قلبت توان بگذاری. این کلمات در گفتار این آدم‌ها انقدر سبک‌اند که حتی ذره‌ای به جمله‌هایشان وزن نمی‌دهند. حتی ذره‌ای.

کلمات سنگینمان را سبک نکنیم. بگذاریم، به‌وقتِ ادایشان، قلبمان بگیرد... .

 

گل سفید

۲ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۶
الـ ه ـام 8