انگار که همین امروزِ امروز شهیدت کردهاند؛
چقدر دلگیر شده است امروز.
نمی توانم نفس...
انگار که همین امروزِ امروز شهیدت کردهاند؛
چقدر دلگیر شده است امروز.
نمی توانم نفس...
نمیدانم کدام شهر بودم؛ اما یکی از شهرهای نزدیک تو بود. همین که سوار قطار میشدم، نیمساعت بعد حرمت بودم.
حرم فرق داشت؛ شبیه هیچکدام از عکسهای تاریخی حرمت که دیدهام نبود؛ اما قدیمی بود... آنقدر کوچک بود که آدم هرکجایش سرک میکشید، ضریح را میدید...
رنگها گرم بود و آدمها انگار سالها بود در حرم نشسته بودند و زیارتنامه میخواندند و دعا میکردند و گریه میکردند... انگار مال آنجا بودند... انگار جزئی از حرم بودند...
هیچوقت این حس کهنۀ نزدیک زیارت را حس نکرده بودم که پریشب در خواب...
دیشب که سلامت دادم و خوابیدم، امید داشتم صبح همه چیز بهتر شده باشد، امام جان.
شب که خواب حرمت را دیدم، دلم گرم شد...
ظهر که نازنین دوست مشهدی ام، توی صحن انقلاب ایستاده بود و برایم زیارت جامعه می خواند و صدای اذان صحن را ضبط می کرد و برایم می فرستاد، فهمیدم تو داری همه چیز را نگاه میکنی... حتی بالاتر، دست می کشی روی همه اتفاقها و لحظه هایی که از رنگ و رو رفته اند و باز فیروزه ایشان می کنی... تو هیچ وقت آن دور دور دورها نمی ایستی... تو همیشه حواست هست...
امشب، چه شب خوبی ست...
امام ماهِ منی...
* شعر از اعظم حسن زاده
روزی تن من بینی «قربان» سر کویش
وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
سعدی را برای تو خواندن... حکایتیست...
عیدت مبارک امامِ من :)
کاش میشد آدمهایی جز خودم را هم زندگی کنم، حتی قدر یک روز، یک لحظه...
کاش میشد آن پیرزن مجاوری را زندگی کنم که تمام عمر بر سر عهد جوانیاش با تو مانده است و هر روز به دیدنت آمده است... ... که هر روز از خانهاش که تا خانۀ تو راه چندانی ندارد، راه میگیرد سمت تو... هر روز بعد از نماز صبح پشت اذن دخول بست طوسی میایستد به خواندن اجازهنامهاش... هر روز چند صفحه از ختم قرآنش را، که هدیه به امامِ همسایهاش است، در دارالاجابه میخواند و از دور سلام و ادبی تقدیم ضریح میکند و باز خمیدهخمیده برمیگردد سمت خانهاش... خانهای که میداند همین که سرش را زمین بگذارد، هتل بلندقامتی جایش قد علم میکند و جوانک بسازبفروش تازهبهدورانرسیده، چشمانتظار همان روز است که هرازگاهی پیدایش میشود به احوالپرسی علیالظاهر...
بعد یک روز که ختم قرآن رسیده است به سورۀ «طه»، نفسش میگیرد و نگاهش به ضریح روبرویش، آخرین چشمانداز زندگیاش میشود...
دیشب خواب میدیدم مشهدم...
سهچهار روزی مشهد بودیم و داشتیم وسایلمان را جمع میکردیم که برگردیم، که یکهو یادم افتاد من در تمام این چند روز فقط یکبار حرم رفتهام و آن هم در حد خواندن یک نماز ظهر و عصر جماعت و سریع برگشتهام! (که آن را هم توی خواب ندیده بودم و فقط یادم بود) یکهو ساک و چمدانها را رها کردم و راه افتادم که بروم حرم... اما توی همان راه که بودم، بیدار شدم... نمیدانم اگر بیدار نمیشدم، به حرم میرسیدم یا نه...
صبح که اینستاگرامم را باز کردم، دیدم دوست قمیام که دیروز ازش خواسته بودم حرم حضرت خواهر که رفت، سلامم را اول به امام جان و بعد به خود حضرت خواهر برساند، جواب داده و قول که حتماً سلامم را میبرد... . رفتم تلگرام را چک کنم، دیدم دوست مشهدیام همان لحظه دارد مینویسد که حرم بوده و در دعای بعد از زیارتش کنار امام جان دعایم کرده...
نفس راحتی کشیدم... شرمندگی چه حس خوبیست گاهی...
حافظنوشت:
صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا! برخیز!
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم...
این بار که رفته بودم مشهد، تا نگاهم به ضریح افتاد، رفتم کربلا... رفتم نجف... رفتم کاظمین...
باورم نمیشد؛ اصلاً باورم نمیشد کنار ضریح امام رضا یم ایستادهام و یاد جای دیگری هستم... حتی، دلتنگ آنجای دیگر هستم...
این بار اولی بود که بعد از کربلا، مشهد میآمدم...
گفتم عراق که بودهام، سلامی را که نگفته و شاید اصلاً نخواسته بوده برسانم، به همۀشان رساندهام و حالا شاید – نمیدانم از کجای کرَم آنها معلوم – آنها هم سلامی از خودشان به من داده باشند که به او برسانم... گفتم اگر سلامی دارم... من که نمیبینم... من که نمیدانم... بفرما، تقدیمت...
بعد هم راه رفتم و هی در گوشش خواندم «سلام از فلانی... سلام از بهمانی... سلام از همۀ دلتنگها... سلام از همۀ بیکسوکار ماندهها... سلام از همۀ دورماندهها... سلام سلام سلام...» من تا روز آخر داشتم سلام میدادم... خوش به حال آنها که جوابشان را دادی... خوش...
بسم الله الرحمن الرحیم
عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
بسا چیزى را ناخوش داشته باشید که آن به سود شماست و بسا چیزى را دوست داشته باشید که به زیان شماست ، و خدا مىداند و شما نمىدانید . ( بقره – 216)
***
دلت لک زده است برای مشهد ... بله دلت برای مشهد لک زده و از لک زدن هم گذشته ... لکه لکه زده ... مثل یک سیب پلاسیده شده که تابستان هم شده و رنگ آفتاب را ندیده ... شاید آفتاب پرستی باشد برای خودش ... اما گاهی هم آفتابگردان می شود دل بیچاره... دلت برای وسعت مهربانی صحن جامع که هروقت برای نماز دیربرسی مطمئنی جایت میدهد، برای حجره حجره های صحن آزادی که آروزی اسیری در هر حجره اش را داری ، دلت برای صحن کوثر و لبخندهای کوچک و ملیحش ، برای دارالاجابه و خیره شدن به سقفش ، برای دارالحجه و از سر تا تهش را فقط خیره شدن ... دلت برای صحن انقلاب و گنبد و مردن و زنده شدن و مردن و زنده شدن و صدبار قیامت دلت ... تنگ شده است ... تنگ ؟؟؟ تنگ یک لحظه اش هم نیست ... یک لحظه اش هزار بار جان کندن است در حسرت یک ث ا ن ی ه از هرکدام این ها ... دلت تنگ نشده ... دلت خراب شده ... دلت آوار ... ... ...
برایش از سعدی می خوانی ... بله برای امام رضایت از سعدی می خوانی ...
چون بتواند نشست آن که دلش غایب است ؟
یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست ؟
برایش گریه می کنی ... اما مگر دلت می آید یک کلمه بگویی ... دعوتم کن ... ؟ دلت نمی آید ... جانت که بالا می آید برایش می خوانی « عسی ان تحبوا شیئا و هو ... » مگر زیارت امام رضا هم « شر لکم » می شود ؟ بله که می شود ... عقل من نمی رسد ... فقط خدا می داند ... فقط خدا ... جانت را با هزار بغض + این آیه می دهی می رود پایین ... تا دوباره بالا بیاید و بگویی « عسی ان تکرهوا شیئا و هو ... » آخر مگر این دوری « خیر لکم » هم می شود ... ؟ می شود ... تو خبر نداری ... برو پایین ... دوباره نفست را بغضت را دلت را جانت را با صدهزار بغض + این آیه می دهی می رود پایین ... آن قدر می رود بالا و می آید پایین ... که خسته می شود و این وسط می ماند ... همین وسط بالا و پایین ... معلق ... بالایش را « عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم » گرفته و پایینش را « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم » ... همان جا می ماند معلق ... نه راه پس دارد نه راه پیش ... دل بیـــــــــــــــــــــچاره ...
و تو گلایه نمی کنی ... هزار بار این جانت را بالا و پایین می کنی اما ... گلایه ... ؟ برایش می خوانی ...
گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را ....
می دانی حواسش هست ... زنگ می زنی حرم نفست ب ن د می آید اما می خواهی یادت بیفتد حواسش هست ... که حالا نوبت همین هایی است که صدای هلهله ی صلواتشان دارد می آید ... فردا نوبت دیگرانی و نوبت من هم روزی ... فقط تو را به خدا این روزی را بیاور ... نکند بمیرم و... ... ... باید اینجا بگویی «و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم ...» السلام علیک یا ... علی بن موسی الرضا المرتضی ...
بازنشر سطر هشتم رمضان 90
بسم الله الرحمن الرحیم
... قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى ...
... من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی کنم جز دوست داشتن نزدیکانم (اهل بیتم) ...
شوری / 23
***
پیامبرجان، تا به حال به این فکر نکرده ام که به تو، به خاطر رسالتت «پاداش» بدهم. اصلا، مگر کار من و امثال من است، پاداش دادن به پیامبر خدا؟ پاداش تو را صاحب کارت میدهد. خودِ خودِ خدا.
اما، باید به تو نشان بدهم چقــــدر ممنونت هستم. چقدر ممنونم که پیامبرم هستی. رحمه للعالمین هستی و من جزء این عالمین. تو رحمت خدا بر منی و من از تو به خاطر رحمت بودنت ممنونم. من زیر منت تو هستم. نه می خواهم از زیر این منت دربیایم و، نه می توانم. آن چه تو خواسته ای، نیاز من است. من حتی، برای دوست داشتن ِ نزدیکان تو هم، ممنون تو هستم. هیچ چیز از بار این منت، کم نمی کند. حتی شرطی که گذاشته ای. خودش منت دیگری ست.
امام جان، دیشب توی خیابان ها راه می رفتم و، دل تنگ بودم. خیلی، دل تنگ بودم. جانم آب شده بود از چشم هایم بیرون می ریخت. صدای گریه ی یک بچه آمد. نگاهش کردم، در بغل پدرش بود. دختر موفرفری صورتش خیس اشک شده بود. پدرش روی سرش دست می کشید و می گفت «کجات خورد بابایی؟» دلم ریخت... دلم می خواست حالا که زمین خورده ام، بیایی بلندم کنی، دست بکشی روی سرم و بگویی «کجات خورد...؟» من خودم را لوس کنم و با گریه بگویم «دلم...» ... دلم بدجوری زمین خورده است... . به روبرویم نگاه کردم و لابلای تمام روشنایی های شهر، هیچ گنبدی سرنکشیده بود... . هیچ گنبدی نبود که به هوایش نفس هایم بدود و پاهایم بلرزد... هیچ گنبدی نبود که زیرش، درست روبروی ضریح تو، جانم را از چشم هایم بریزم بیرون و، جانانم را توی چشم هایم جا بدهم...
امام جان، من صبرمیکنم. بدونِ اما. تو میدانی ام... تو میدانی... .
بازنشرِ سطر ششم رمضان 92
بسم الله الرحمن الرحیم
... وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَیْراً فَإِنَّ اللَّهَ شاکِرٌ عَلیمٌ
... و هر که با رغبت کار خیری را انجام دهد، پس قطعا خداوند شاکر دانا است.
بقره / 158
***
نمی دانم باید چه بنویسم خداجان. از وقتی چشمم به کلمه ی «شاکر» خورده، سرم پایین افتاده و هی می خندم. می شود کل این پست را لبخند بگذارم؟ یک لبخند به وسعت ناباوری ام از مهربانی تو؟
می دانی؟ می دانی می خواهم چه بگویم؟ حضرت رئوف، بندگی ات را می کند با آن همه مهربانی که هیچ وقت توی باورم جا نشده... . مگر تو، تو که خدای حضرت رئوف هستی، جز این می توانی باشی؟...
تو، از بندگانت، شاکر باشی؟ ...
تو اگر خدای من نمی شدی چه کار می کردم...؟
: )
بازنشرِ سطر دوازدهم رمضان 92