زینب که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است
در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است...
/ زهرا بشری موحد
* شعر کامل اینجا+
هرسال محرم که میشود،
وقتی خیابانهایی را میبینم که پرچم و بیرق و رخت سیاه به خودشان میگیرند، مردمی که انگار قوم و خویشی ازشان فوت شده و سیاه میپوشند، بهخصوص وقتی در مجلس روضه مردان مردی را میبینم که به سر و سینه میزنند و زنانی که مثل جوانازدسترفتهها زار میزنند،
فکر میکنم حضرت ارباب چه کسی بوده است و عاشورا چه اتفاقی افتاده است که «اینهمهسال» و «با این شکل و شمایل» و «با این شدت و حدّت» محرم را دقیقاً عزا میگیرند مردم... مردمی که ندیدهاند، فقط شنیدهاند، مولایشان را و عاشورایشان را... .
وقتی صدای دستههای سینهزنی درخیابان به گوش میرسد و کسی در آن میانه صدایش بلند است که «یا اهل العالم... قتل الحسین بکربلا عطشانا...» تو چه در حال اتو کردن لباست باشی و چه پای تلویزیون و چه مشغول غذا خوردن، دلت میریزد... چشمت داغ میشود... جملهاش در سرت کوبیده میشود... «یا اهل العالم...» انگار که این هیئت مأمور است در خیابانها دوره بیفتد و این خبر را جار بزند... خبری که بعد از هزار و چندصدسال هنوز داغ است... هنوز داغ میزند به دل هرکس که میشنود...
هرسال این روزها به من میگویند «چیزهایی هست که نمیدانی...»...
__________________________
«از قتل حسین آتشی در دلهای مومنان زبانه میکشد که هرگز خاموش نمیشود.» : حضرت رسول (ص)
لن - تبرد - ابدا ... هرگز - خاموش - نمی شود...
این چند روز را گاهی قسمتم شده و گاهی خودم را بهزور جا دادهام در هیئتها و روضههای حضرت ارباب (ع)
و یک چیزی در تمام آن لحظهها در فکرم بالا و پایین میشد
برای اولین بار،
و راستش را بخواهی
- مخاطبم که معلوم است، شمایی امام جان –
راستش را بخواهی
خیلی خوشحالم به خاطر آن.
امام جان!
من هیچوقت به اندازۀ وقتهایی که در جایی مربوط به شما (اهل بیت) هستم،
حس نمیکنم که به خودم نزدیکم
حس نمیکنم که «خودم» هستم؛
خواه حریمتان باشد،
خواه جایی که اشک میریزند به پایتان،
خواه جایی که حرفتان باشد،
خواه همان لحظههایی که با شما خلوت میکنم،
خواه همین لحظههایی که برای شما مینویسم،
این وقتها من خودِ خودِ خودم هستم.
آقای من!
بهخدا قسم
راست گفتید؛
ما شیعیان را
از باقی ماندۀ گِلِ شما سرشتهاند...
حمد
حمد
حمد
که نزدیک است جان تو به جانم...
فردا باید بروم مدرسه. بعد از این همه فیروزهای و سبز و زرد پوشیدن، باید مُحرّمانه بپوشم. مقنعۀ سیاه و شلوار سیاه و مانتوی سرمهایام را آماده میکنم. کفشهای خالخالی و کبریتی و کشی تابستانیام را توی جاکفشی میگذارم و... کفشهای چرمِ سیاهم را از پلاستیک بیرون میآورم.
یادم نیست آخرین بار واکسشان زده بودم و گذر زمان اینقدر خاکیشان کرده، یا اینکه واکس نزده جمعشان کرده بودم و کنار گذاشته بودم. همین لایۀ خاکی که رویشان نشسته، دلم را برایشان تنگتر میکند.
واکس چرمی که بوی دنبه میدهد را به سر و رویشان میکشم و با فرچه، چپ و راست، بازی میکنم؛ دوباره از دور نگاهی بهشان میاندازم... مثل پیرمردی هستند که هفت تیغه کرده؛ مرتبتر شدهاند، اما چیزی از خستگیشان کم نشده. به اندازۀ پیرزنی که در آینه به چهرۀ چروکیدۀ پیرمرد هفتتیغهاش لبخند میزند، دوستشان دارم...
نگاه میکنم و یک توت له شده کفِ جفتِ چپ مانده. فکر میکنم به آخرین باری که پوشیدهامشان و فصل توت بوده... به این توت فکر میکنم که مال کدام درخت است؟ کدام خیابان؟ اصلاً تهران یا اراک؟ با چه کسی بودهام وقتی رویش پاگذاشتهام؟ یا تنهارَوی میکردهام...؟ به احتمال زیاد.
نمیدانم چه چیزی در این یک جفت کفش سادۀ رسمیِ اداریِ سیاهِ چرم است، که من را عاشقشان کرده... دلم میخواهد تا ابد بپوشمشان و مثل یک گنجینه ازشان نگهداری کنم...
دوستتان دارم کفشهای خستهام...
مهربانی؛
چون
همان وقتی که روضهخوان دارد از دلتنگی کربلا میگوید و من دارم از دلتنگی حرمِ تو گریه میکنم
یک نفر پیام میدهد و میگوید
وسط صحن انقلاب، بین زیارت امین الله، من را یاد کرده...
مهربانی؛
چون
میدانی این تنها راهی است که دلِ تنگِ
بسم الله
وَلَـکِنَّ اللَّـهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ أُولَـئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ
ولی خداوند ایمان را خوشایند شما قرار داد و آن را در دلهایتان آراست، و کفر و فسق و عصیان را برای شما ناخوشایند ساخت، اینانند که رهیافتگانند.
حجرات / 7
***
شب قدر چندسال پیش بود، مراسم تمام شده بود و خانمها از مسجد خارج شده و سوار سرویسهای ایاب و ذهاب مسجد میشدند. چشمهای همۀمان سرخ بود و صداهایمان تودماغی! اما عجیب اینجا بود که همه توی اتوبوس، مشغول گپ و گفت و خنده بودند! نه آن گپ و گفت و خندۀ جسورانهای که فکر کنی لج آدم را دربیاورد. نه. همه سرحال بودند. همه حالشان خوب بود. انگار نه انگار آن گریهها و نالهها و آه و واویلاها، در تاریکی مسجد از همین آدمها بلند شده بود! روح جمع، سبک بود.
یک مشاور طب سنتی میگفت اینطور گریهها؛ گریه برای امام حسین، گریه از سر توبه، مزاج آدم را تعدیل میکند. برعکس وقتی که مینشینی برای امور دنیوی گریه میکنی؛ هرقدر هم گریه میکنی انگار یک بغضی توی گلویت مانده که خالی نمیشود و آخرش هم سنگینتر از قبل از سرجایت بلند میشوی.
///
خیلی وقت است که حال بد مٌد شده، سردمدارانش هم آن وبلاگهای قدیمی بلاگفا بودند با اسمهایی مثل «استفراغهای یک ذهن بیمار» و «روانپریشیهای من» و «سرگیجههای کسی که خودکشی کرده» و... . بعد به مدد فیسبوک و اینستا و ...، پیجهای حالبدکن زیاد و زیادتر شد و هرکسی میخواست در مسابقۀ «چه کسی از همه حالش بدتر است؟» یا «چه کسی از همه ناامیدتر است؟» یا «چه کسی میتواند جملهای بسازد که دنیا را تیرهوتارتر از بقیه توصیف کرده باشد؟» مقام اول نشد، لااقل دوم یا سوم را به دست بیاورد. همۀ اینها هم یعنی الکی مثلاً من خیلی فرهیخته و فیلسوف و دردمندم.
تنها جای خوب قضیه این است که میتوانیم اوصاف بالا را یکجور بازی مازوخیستی تینیجری درنظر بگیریم و دورهای که رد میشود و طرف، بعداًها به قبلاًهای خودش میخندد. البته داریم سوژههایی که تا بعدهایشان هم اصرار دارند یک دردمندِ سیگاریِ کافهبرو باقی بمانند.
(شاید خوانندگان این سطور نداانند که راقم، خودش تهِ همۀ کافهها را درآورده و از آن معدودهایی است که تعداد وبلاگهایشان دورقمی شده و در هیچ شبکۀ مجازیای نیست که سرکی نکشیده باشد. پس از دور که دستی بر آتش داشته هیچ، از نزدیک گاهی حتی سوخته است!)
به شهادت قرآن، ایمان برای آدم حالخوبکن است. و بهقول معصوم و ادعیه هم، حال بد و ناامیدی از شیطان است. امکان ندارد وقتی با «حال» نماز میخوانی، از سجاده که بلند میشوی حالت بهتر نشده باشد. یکوقتهایی که کارت خیلی لنگ است و مسجد برو میشوی و تسبیح از دستت نمیافتد و لبت لحظهای از ذکر گفتن نمیماند، تجربه کردهای که چقدر حالت بهتر است. همان چند روز اول سال جدید که به خودت قول میدهی نمازهایت اول وقت باشد، با خودت کیف میکنی. وقتی سر سفرۀ افطاری، خودت هم خوب میدانی حالت خریدار دارد. ذوق داری اصلاً. یا همان لحظهای که در اتوبوس جایت را به یک پیرزن میدهی، تهِ دلت دارد لبخند میزند. نه که شاخ غول شکسته باشی، ولی میدانی این کار «خوب» بوده و از یک قدم خوب بودن، راضیای.
دست خودمان نیست، ما حالِ خوب را دوست داریم. ما ایمان را دوست داریم. این ذاتِ ماست.