سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

هر بار که می‌نشینم و فکر می‌کنم که این تنها فرصت زندگی من است و من دارم «چطور» سپری‌اش می‌کنم... پاک ناامید می‌شوم از خودم...

دقیقاً می‌دانم چه چیزهایی می‌تواند این حس را در من کمتر کند؛ مثلاً اگر دفاع کنم حتماً حس بهتری خواهم داشت و از این حس بی‌هودگی و مردگی‌ام کم می‌شود...

اما چرا این‌قدر همه‌چیز را یله کرده‌ام، نمی‌دانم...

کاش یک تکانی می‌خوردم... نه یک سیلی محکم، یک نوازش بیدارکننده...

 

من

۶ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۱
الـ ه ـام 8

نمی‌دانم چرا خدا کار را این‌‌قدر سخت کرده است؟

مثلاً چه می‌شد اگر از همان اول هرکسی را با جفتش می‌آفرید؟

دو نفر که جفت هم باشند و با هم بزرگ شوند و زندگی کنند و خوشبخت شوند.

می‌دانم آن‌وقت دیگر خبری از قصه‌های لیلی و مجنون نبود، اما درعوض خبری از قصه‌های میدان کاج هم نبود.

چرا آدم باید این‌همه از عمرش را تلف کند و تنها باشد، وقتی جفتش یک‌جای دیگر دارد عمرش را تلف می‌کند و تنهایی می‌کشد؟

 

تنها

 

حافظ نوشت:

شبِ تنهایی ام در قصد جان بود...

۱۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۸
الـ ه ـام 8

همۀ آدم‌ها چیزی در زندگی‌شان دارند، که چند ثانیه تأمل بر آن، چشم‌هایشان را خیس کند و لااقل، قلبشان را بلرزاند؛ چیزی شبیه رعد و برق...

 درمورد آدمهایی که رعد و برقهای زیادی دارند، چیزی نمی‌گویم؛

آن‌ها که از بس «متأثر»ند از هر در و دیواری، بارانِ بهارند دائماً. آن‌ها که چشم‌هایشان از نگاه به هرچیزی هراس دارد و انگار نمی‌تواند از عمق هیچ پدیده‌ای خالی بماند. نمی‌خواهم بگویم از «حس کردن» خسته‌اند یا حتی حالشان از «جای کسی و چیزی بودن بیشتر از آنی که خودش است» به‌هم می‌خورد. اصلاً چه کار داریم که بگوییم چشم‌هایشان بر سرشان سنگینی می‌کند و قلبشان تاب سینه‌شان را ندارد... نمی‌گویم... نمی‌گویم این آدم‌ها وقتی مقابل آینه لبخند می‌زنند، چقدر از خودشان کراهتشان می‌آید...

همین‌طوری... خواستم بیایم بگویم «آدم‌هایی در این زندگی هستند، که زیر بارانِ رعد و برق، زندگی می‌کنند. این آدم‌ها دربدر یک سقف... . »

نمی‌گویم.......

چشم هایش

 

حافظ نوشت:

هیهات از این گوشه که معمور نمانده است...

۷ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۴
الـ ه ـام 8

روزگار عجیبی است... خیلی خیلی عجیب...

بعضی چیزها را که کنار هم می‌گذارم، ذهنم می‌خواهد از هم بپاشد...

کاش دست خود آدم بود... کاش کمی بیشتر دست خود آدم بود... کاش...

 

روزگار عجیبی است...

۶ نظر ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۱
الـ ه ـام 8

دوست داشتم می‌شد همۀ آدم‌ها را مطمئن کنم از خودم.

از این که سر آزار و اذیتشان را ندارم، دوستشان دارم، و هرکاری برای بهتر شدن روز و روزگارشان حاضرم بکنم.

دوست داشتم می‌شد آدم‌ها را از ترس و از ظن این که قرار است چیزی ازشان کم کنم و یا چیزی را که می‌توانم، بهشان اضافه نکنم، برحذر دارم.

دوست داشتم آدم‌ها با خیال جمع رویم حساب می‌کردند.

و مطمئن می‌بودند، همیشه برای کنارشان بودن، لبخند زدن، و چای خوردن، آماده‌ام...

دوست دارم از تهِ تهِ تهِ وجودم، «باشم»...

 

اما نمی‌دانم چرا همۀ آدم‌ها در برخورد باهم، یک‌جور ناامیدی عمیقی درشان است... این ناامیدی، آدم را پاک از حال می‌اندازد...

 

فرصت

 

جای یک «حافظ‌نوشت» اینجا خالی بماند...

 

۳ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۶
الـ ه ـام 8

اصلاً این فاصلۀ انقلاب تا خوابگاه را نمی‌شود جوری جز پیاده طی کرد.

نه این‌که تاکسی‌خور نباشد، نه این‌که اتوبوس نباشد، نه این‌که همراه با علافی و معطلی باشد، اتفاقاً خوش‌مسیر و سرراست هم است؛ منتهی آن‌قدر این مسیر را پیاده رفته‌ام که دیگر «نمی‌توانم» طور دیگری طی‌اش کنم...

مهم نیست که لپ‌تاپ دستم باشد، مهم نیست کفش پاشنه‌دار پوشیده باشم، مهم نیست هوا سرد باشد، مهم نیست باران بیاید، مهم نیست... از متروی انقلاب که درمی‌آیم، هیچ راهی نمی‌بینم جز آن‌که سرم را پایین بیندازم و تا خوابگاه پیاده بیایم... انگار هیچ‌طور دیگری نمی‌شود، انگار گزینۀ دیگری جز این نیست... .

آنقدر این مسیر را راه رفته‌ام و فکر کرده‌ام، که هربار فکرهای قبلی‌ام جلوی قدم‌هایم می‌افتند و چاره‌ای جز واکاویشان ندارم...

امروز برای اولین بار در این مسیر به حضرت رئوفم زنگ زدم... راه رفتم در خیابان و مثل همۀ آدم‌هایی که با گوشی‌شان حرف می‌زنند، من هم با آقایم حرف زدم... برایش از فردا گفتم که چقدر مهم است و خودم گفتم که می‌دانم از قبل حواسش هست و مواظبم است... برعکس همیشه که در یک گوشۀ تنهایی کز می‌کردم و شماره‌اش را می‌گرفتم، این بار از وسط خیابان در هیاهوی جمعیت شماره را گرفتم و راه رفتم و حرف زدم و لابد بقیه هم فکر می‌کردند که این دختره دارد خبری بدی می‌دهد یا می‌گیرد...

آخ که هیچ‌چیز این دنیا قابل اتکا نیست، لاکردار... الا مهربانی تو، حضرت هشتمم... تمام‌قد دورت بگردم... تمام.

 

 

۸ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
الـ ه ـام 8

هروقت سرما می‌خورم، به اندازۀ یک سرطان استرس متحمل می‌شوم.

مخصوصاً اگر خانه نباشم و خوابگاه باشم؛ مامان و بابا فکر می‌کنند دارم اینجا در گرسنگی و محرومیت و فقر دست و پا می‌زنم و تلف می‌شوم. روزی بیست‌بار زنگ می زنند و پنجاه بار هم تا دم تلفن می‌روند و یکی‌شان به آن‌یکی توصیه می‌کند که «ولش کن اعصابش خرد میشه حالا هی زنگ نزنیم» و منصرف می‌شوند.

خودم هم که بدمریض؛ سرماخوردگی که سراغم می‌آید تا خودش را تمام و کمال به منصۀ ظهور نگذارد، رضایت نمی‌دهد.

 

اما از شما چه پنهان، من با عنایت به همان روحیۀ مازوخیستی خودم، از مریضی خیلی خوشم می‌آید. نه این‌که کیف کنم سردرد بکشم و گلویم پاره شود از سرفه ها! نه. از آن عجز و حال نزارش خوشم می‌آید. من بنده‌وارترین نمازهایم را درحال مریضی خوانده‌ام. وقتی که نای بلند شدن از سجده را ندارم و صدایم به بلند گفتن «بسم الله...» درنمی‌آید، تازه می‌فهمم که چقدر تابه‌حال برای خدا پررویی کرده‌ام و چه از پشه‌ کمتری هستم در این عالم. دوست دارم گاهی خدا کمی یادم بیندازد که تبی زمینم می‌زند و دردی پابندم می‌کند، و تا خودش نخواهد، هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد.

این وقت‌ها حالِ آن آدم‌هایی را که مریضی لاعلاج دارند و می‌گویند بیماریشان به خدا نزدیکترشان کرده و بابتش شاکرند، کمی می‌فهمم...

 

دوستت دارم سرماخوردگی‌جان : )

 

من

۷ نظر ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۱
الـ ه ـام 8

گاهی اوقات دلم می‌خواهد

کسی باشم که خودم را ببیند، گذری.

 

در مترو که میله را گرفته‌ام و خودم را توی شیشۀ پنجره نگاه می‌کنم، کسی باشم که نشسته روی صندلی و از پایین نگاهم می‌کند

در خیابان و در آن لحظه‌ای که دارم با گوشی صحبت می‌کنم، آن کسی باشم که از روبرو می‌آید و نگاهی به من می‌کند و نگاهی به روبرویش و راهش را می‌رود

در فروشگاه و آن لحظه‌ای که یک بلوز بافت فیروزه‌ای چشمم را گرفته و دارم براندازش می‌کنم، کسی باشم که پشت در اتاق پرو منتظر است و نگاهی به من می‌کند و نگاهی به در بستۀ اتاق پرو

در دانشگاه که از پیش استادم برگشته‌ام و فکری‌ام، کسی باشم که پایان‌نامۀ صحافی‌شده‌اش زیر بغلش است و نگاهش به من میفتد و رد می‌شود

در خوابگاه که پشت میز نشسته‌ام و دارم چیزی تایپ می‌کنم، کسی باشم که تخت روبرویی نشسته و از پشت کتابش نگاهم می‌کند

 

گاهی دلم می‌خواهد خودم را از بیرون ببینم

با خودم از بیرون مواجه شوم

با خودم طرف شوم

حتی قدر یک عبور...

 

در شهر

۱۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۱
الـ ه ـام 8

خدایا

برای حرف‌هایی که در گلویمان گیر کرده

راهی باز کن...

۶ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۰
الـ ه ـام 8

کبوتر؛ به قول مترجمش نوول، و به قول من داستان بلند.

اول بگویم که تازه دارم می‌فهمم من از این نوعِ داستانی بیشتر از بقیه لذت می‌برم؛ نه به کوتاهی داستان کوتاه است که تو را با لذت آنی یک برش از زندگی تنها بگذارد، و نه به بلندای رمان که تا سر و ته یک زندگی را نشانت ندهد، نمی‌گذارد تنهایش بگذاری!

اگر فرض کنیم در داستان کوتاه آنی از یک بُعد از یک برش از زندگی را شاهدیم، در رمان ابعاد مهمی از زندگی را، در داستان بلند، فرصت خوبی داریم برای نمایش بُعد مهمی از زندگی یک شخصیت، به‌طور کامل.

من این را می‌پسندم :)

کبوتر، داستانی شخصیت‌محور است. بنای داستان بر هرچه روشن‌تر کردن ابعاد شخصیت برای مخاطب است. هیچ جریان خاصی در کار نیست، هیچ کنش و واکنش خاصی، پیرنگ پیچیده یا شروع و پایان خارق‌العاده‌ای. همۀ داستان متعلق به یک شخصیت است. شخصیتی به نام «یوناتان نوئل» که سال‌هاست در یک اتاق کوچک و محقر، با حداقل امکانات، زندگی می‌کند و چنان کسی که در یک خواب مصنوعی عمیق است، در آرامش احمقانۀ زندگی خود غوطه‌ور است. او عاشق اتاق محقر خود است. کار او نگهبانی از بانکی است که خودش می‌داند اگر قرار باشد دزدی به آنجا بزند، بود و نبود او هیچ فرقی نخواهد داشت. روزمره‌ترین زندگی ممکن، و در عین حال بالاترین حد رضایت از زندگی!

یوناتان آدم تنهایی است که از هرگونه بروز و ظهور خود در اجتماع واهمه دارد. از کسانی که «دیده می‌شوند» حالت چندش و تنفر به او دست می‌دهد؛ ولو یک گدای خیابانیِ بی‌قید. کبوتر، روایتی از هراس‌های یک آدمِ تنهاست.

اما آن‌چه دربارۀ این کتاب، ممتاز است، توصیف‌های شگفت‌انگیز آن است. نویسنده به‌نوعی احوال این شخصیت را بازگو می‌کند، که یقیناً اگر خودِ آن شخصیت حقیقت داشت و دست‌به‌قلم می‌شد، نمی‌توانست به این دقت و ظرافت احوال خود را ثبت کند! کنش و واکنش‌های یوناتان در جامعۀ اطرافش، کشمکش‌های درونی شخصیت او، دیدگاهش نسبت به ساده‌ترین امور و ... را طوری توصیف کرده است که مخاطب با شگفتی درمی‌یابد بارها و بارها این حال را تجربه کرده است و خودش را با شخصیتی که ظاهراً نادر و عجیب است، بسیار بسیار نزدیک می‌بیند! تجربه‌های حسی یوناتان درست همان تجربه‌هایی هستند که هرکدام از ما بارها در جامعه داشته‌ایم.

و از روایت این کتاب باید گفت که، نویسنده مهارت بی‌حدی در آن به خرج داده است. روایت، روایت دانای کل است؛ اما این دانای کل، زبانِ شخصیت است و بس. یعنی ما از ابتدا می‌فهمیم که راوی دارد با نگاه و باور و دیدگاه یوناتان داستان را بیان می‌کند. این شیوه از روایت، کار بسیار دشواری است. چون لازمۀ دانای کل بودن، دانای کل بودن است! یعنی نویسنده نمی‌تواند از این وسوسه خلاصی یابد که خودش را داخل داستان کند و بگوید که در اینجای داستان نظری خلاف شخصیتش دارد و قضاوت کند که شخصیتش در فلان حادثه اشتباه کرده بود! اما این راوی، وفادار به شخصیت و در یک خط مستقیم و امانتدارانه، روایتش را پیش می‌برد و حتی یک جا گاف نمی‌دهد که راوی است، نه زبانِ شخصیت!

کبوتر را به همۀ کسانی که داستان‌های خلوت و شخصیت‌مدارانه را می‌پسندند، پیشنهاد می‌کنم، قویاً!

 

کبوتر

 

این مطلب در گودریدزم +

۶ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۳
الـ ه ـام 8