سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

از صداهای بدون لحن می‌ترسم؛

صداهایی که واژه‌هایشان هیچ‌چیز جز آن‌چه بهشان فرمان داده شده، نیستند... واژه‌هایی که سربازند، تیری دستشان است، باید به هدف بزنند و بعد، یا بمیرند و به زمین بیفتند، یا برگردند به جایگاه و دستور دیگری بگیرند. همان واژه‌ای که دستور گرفته‌بود بگوید «از تو متنفرم»، می‌رود و می‌آید و این‌بار قرار می‌شود بگوید «عاشقت هستم»؛ با همان لباس، با همان نگاه، با همان «لحن»...

از این صداها تنم مورمور می‌شود؛

یاد وقت‌هایی میفتم که می‌خواهم به کسی بفهمانم چقدر از دستش عصبانی‌ام، و یا نه، چقدر نسبت به او «بی‌تفاوت» هستم... صدایم را از هرآن‌چه احساس هست خالی می‌کنم و با «بی‌لحنی» تمام حرفم را توی صورتش می‌زنم... چقدر این وقت‌ها از خودم «می‌ترسم»...

صداهای بدون لحن، ازشان هر کلامی برمی‌آید؛ می‌توانی انتظار داشته باشی یک‌راست توی چشم‌هایت زل بزند و بگوید «گمشو» و در ادامه «عزیزدلم»!

این صداها وقتی می‌گویند «ببخشید» هیچ تأسفی در صدایشان نیست، و وقتی می‌گویند «کاش بودی» هیچ حسرتی، و وقتی می‌گویند «تنها شده‌ام» هیچ خلوتی، و وقتی می‌گویند «دوستت دارم» هیچ محبتی... در صدایشان نیست...

این صداها روح ندارند، لحن ندارند، زندگی ندارند، شناسنامه ندارند، صاحب ندارند. این واژه‌ها یک‌بار مصرفند...

از صداهای بدون لحن... می‌ترسم.

 

بی لحن

۹ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۱
الـ ه ـام 8

 

هربار مشهد می‌روم، سعی می‌کنم برای همه دعا کنم.

برای این کار، گاهی پیامک‌ها و تماس‌های دیگران کمک‌کننده است، گاهی لیست دفترچه تلفن گوشی و...

اما من روش دیگری دارم؛

این‌طور وقت‌ها فکرم را باز می‌کنم و می‌گذارم چهره‌ها و اسم‌ها به ذهنم هجوم بیاورند و دانه دانه دعایشان می‌کنم.  نتیجۀ جالبی دارد. چون بعد از آدم‌های خیلی نزدیک و بعد هم نیمه‌نزدیک، آدم‌هایی به ذهنت می‌رسد که اصلاً دوستشان نداری، درواقع ازشان بدت می‌آید، حتی به خودت قول داده‌ای که حلالشان نکنی... این آدم‌های دوست‌نداشتنی یک‌هو به ذهنت می‌آیند و... تو یک لحظه مکث می‌کنی. مکث می‌کنی و با امام در رودربایستی می‌افتی؛ می‌دانی هرکه را به ذهنت آمده، باید دعا کنی... پا می‌گذاری روی خودت... روی لجبازی‌های قدیم، دعواها، دلشکستگی‌ها و دلخوری‌ها.... . نفسی می‌کشی و اسمش را می‌آوری؛ اول با تردید و بعد با اطمینان. باید دعایش کنی، اول برای خاطر خودت و بعد شاید برای خاطر او هم.

تمام سفر یک طرف... این دعاها یک طرف دیگر...

 

(از وقتی از مشهد برگشته‌ام، دست و دلم برای نوشتن از مشهد نمی‌رود؛ برعکس وقتی‌که آنجا بودم...)

 

حرم امام رضا

۱۰ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۹
الـ ه ـام 8

عازم مشهدم

حلال کنید...

 

یاعلی‌موسی‌الرضا

 

۱۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۳
الـ ه ـام 8

چندسالی هست، آن‌قدر بزرگ شده‌ام که به شب چله می‌گویم «شب یلدا». این سال‌ها هیچ‌وقت این شب را دل‌درد نگرفته‌ام و چشم‌هایم با دیدن خوراکی‌های جورواجور، برق نزده است. سال‌هاست برای این‌که بابا دستم را بگیرد و به شیرینی‌فروشی‌ها و خواروبارفروشی‌های شهر ببرد و دست‌هایمان پر از پاکت‌های هیجان‌انگیز شود، روزشماری نمی‌کنم. این سال‌ها دیگر مادر تذکر نمی‌دهد «رو هم رو هم نخور حالت بد میشه» و پدر نمی‌گوید «شب چله‌شونه بذار بخورن طوری نمیشه.»


در عوض این سال‌ها شب یلدا که می‌شود، من از همیشه به دیوان حافظم نزدیک‌ترم. حواسم هست که برای چندنفری باید فال بگیرم و به چندنفری بگویم برایم فال بگیرند. این سال‌ها شبِ یلدا همیشه دلگیر بوده است... انگار این دقیقۀ اضافی، چیزی را می‌طلبد که نیست... انگار هرکار می‌کنی، حقِ این دقیقۀ اضافی را، آن‌طور که باید ادا نکرده‌ای... این یک دقیقه بدجوری خالی مانده... بین تمام سال‌های عمر... این یک‌دقیقه‌های یلدا، یک حفرۀ خالیِ بلاتکلیف‌اند.

 

انار

۳ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۴
الـ ه ـام 8

غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله‌...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...

 

یا غریب‌الغربا...
تو می‌دانی دلم چه می‌می‌رد وقتی تو را به این نام صدا می‌کنم...
تو می‌دانی «امام‌جان» و «حضرت رئوف» گفتن چه آسانترست از این نام را گفتن... تو می‌دانی روضه است مشق این نام را کردن...

آخر تو چرا انقدر غریبی‌...

 

بام

 

شهادت حضرت رئوفم تسلیت...

۳ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
الـ ه ـام 8

امامم...؟

چیزی شده؟

چرا اینطوری می کنی...؟

۱۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
الـ ه ـام 8

خب

...

خب...

طاهره مشهد بود...

حالا نیلوفر در راه است...

به خدا من...

خیلی دلم سبک می شود که می روند... چون می دانم من را دعا می کنند... می دانم سلامم را به تو می رسانند...

انقدر خوشحال می شوم که...

 

اما...

خب...

دلم تنگته امام من... دلم تنگته...

:((

 

۱۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
الـ ه ـام 8

دارم می‌ترسم؛

هر روز

می‌ترسم،

می‌ترسم،

می‌ترسم...

 

ترس

۹ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۴
الـ ه ـام 8

قطعاً «پاییز» بهترین فصلی بود که خدا می‌توانست برای به دنیا آمدن «من» انتخاب کند.

دختری پاییزی که دلش یک انار فیروزه‌ای است... 

امروزم مبارک!

 

 

 

 

 

* این پست رو دیروز گذاشتم که تولدم بود. ولی انگار ثبت نشده :)

۱۴ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۴
الـ ه ـام 8

چند روز بود که با آقاجان، درست و حسابی صحبت نکرده‌ بودم؛ یعنی یا وقتی زنگ می‌زد خواب بودم سر شب از خستگی و بی‌حالی، یا آنقدر صدایم بد بود و گرفته، که می‌دانستم نگرانش می‌کند و جواب نمی‌دادم... (باید الهام‌شناس باشی تا بدانی الهام اگر جواب تلفن آقاجانش را ندهد، یعنی چقدر حالش... )

چند روز بود که نمی‌شد با پرستو حرف بزنم؛ هی زنگ می‌زدم و دستش بند بود، هی زنگ می‌زد و دستم بند بود.

امروز از صبح زود، مشغول برگه صحیح کردن بودم؛ برگه صحیح کردن هم که نه، انشا خواندن و نظر نوشتن روی متن‌هایشان. (صحیح کردن به مراتب راحت‌تر است یعنی.)

به مدرسه رفتم و امیدوار بودم که بچه‌هایم روز خوبی برایم درست کنند و از آن انرژی ازلی که دارند، قدری هم به من بدهند؛ من، خانم معلمِ خستۀ بدحالی که از سلام دادنش فهمیدند، چیزی در چشم‌هایش سرجایش نیست... روحی... لبخندی انگار... نیست.

نگاهِ تخته کردم؛ با ماژیک آبی نوشته بودند:

WE LOVE MISS AZIMI

دلم غنج رفت؛ ولی گفتم چه روز بدی را برای دلبری از من انتخاب کرده‌اند این طفلک‌های معصوم...

چند نفری را صدا کردم تا انشای خوبشان را بخوانند؛ چه ذوقی می‌کنند برای خواندن...

اما... شیطنت‌هایشان زیاده از حد شد و من را که خسته بودم، نتوانست عصبانی کند و بدتر از آن، دلشکسته کرد. دقیقه‌های طولانی سکوت کردم و وقتی حواسشان به من جمع شد، فقط خواستم کتاب را بازکنند و درس دادم... بدون این که مثل قبل، واژه‌های چشم‌هایشان را یک به یک بخوانم... سرم را انداختم پایین و تند تند درس دادم...

بعد هم، رفتم جملۀ‌شان را دست‌کاری کردم. بین WE  و  LOVE  یک ابرو باز کردم و نوشتم DON’T  و آخر جمله نوشتم AT ALL . هیچ چیزی هم نگفتم، هیچ چیزی هم نگفتند.

کلاس که تمام شد، عکس همیشه، اول از همه خارج شدم. یکی‌شان بدو بدو آمد و از طرف همه عذرخواست. اما دلِ خانم معلم شکسته بود دیگر...

رفتم نمازخانه، نماز خواندم و حتی از غصه گریه کردم...

طفلک‌ها... چه می‌دانند کوه من با یک سنگریزه، ریزش می‌کند...

 

 

۹ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
الـ ه ـام 8