خدا کند فردا یک خبر خوب بنویسم اینجا...
صبح زود باید از خوابگاه بزنم بیرون.
خدا کند فردا یک خبر خوب بنویسم اینجا...
صبح زود باید از خوابگاه بزنم بیرون.
داشتم توی خیابان ولی عصر راه میرفتم؛ رو به چهارراه . نزدیکی بزرگمهر بودم. حرفهای دوتا پسر، پشت سرم، گوشهایم را تیز کرد:
- ببین فلانی، نرو تو فاز ماشین عوض کردن. گوش کن به من. من تجربه کردم. بذار ازدواج کنی بعد یه ماشین مدل بالا بگیر. ولی الآن نه.
قدمهایم را آهسته کردم تا باقیاش را بشنوم:
- نه ببین یه بخشی از زندگی بحث رضایت از خوده. بابت اون.
- میدونم. ولی اگر این کارو کنی، دخترا فقط بهخاطر ماشین میان دنبالت. باور کن.
...
تکرارِ عنوان مطلب.
تیرماه سال 89 بود. یعنی 5 سال و 4 ماه پیش؛ تصمیم گرفتم یک وبلاگ بزنم. اولین کاری که کردم این بود که رفتم سراغ کتاب شعر قیصر امین پور و اسم وبلاگم را از کتابش انتخاب کردم: «سطرهای سفید».
و آن وبلاگ که تا چندماه پیش، خانۀ اصلی من بود:
امروز درگذشت قیصر است و دِین نامش و شعرش بر گردن این سطرها...
«سطرهای سفید» قیصر را بخوانیم این بار:
واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنانکه سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تار های روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دستهای مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن:
دفتر مرا ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعر های دفتر مرا
مو به مو حساب کن
/ قیصر امین پور عزیز
این چند روز را گاهی قسمتم شده و گاهی خودم را بهزور جا دادهام در هیئتها و روضههای حضرت ارباب (ع)
و یک چیزی در تمام آن لحظهها در فکرم بالا و پایین میشد
برای اولین بار،
و راستش را بخواهی
- مخاطبم که معلوم است، شمایی امام جان –
راستش را بخواهی
خیلی خوشحالم به خاطر آن.
امام جان!
من هیچوقت به اندازۀ وقتهایی که در جایی مربوط به شما (اهل بیت) هستم،
حس نمیکنم که به خودم نزدیکم
حس نمیکنم که «خودم» هستم؛
خواه حریمتان باشد،
خواه جایی که اشک میریزند به پایتان،
خواه جایی که حرفتان باشد،
خواه همان لحظههایی که با شما خلوت میکنم،
خواه همین لحظههایی که برای شما مینویسم،
این وقتها من خودِ خودِ خودم هستم.
آقای من!
بهخدا قسم
راست گفتید؛
ما شیعیان را
از باقی ماندۀ گِلِ شما سرشتهاند...
حمد
حمد
حمد
که نزدیک است جان تو به جانم...
یکی از دوستام رو بهش معرفی کردهم.
درموردش میپرسه و میگم:
- خیلی شبیه خودته، اخلاقش و اعتقاداتش و روحیهش و... .
میگه:
- مث من که فایده نداره؛ من میخوام مث تو باشه!
فردا باید بروم مدرسه. بعد از این همه فیروزهای و سبز و زرد پوشیدن، باید مُحرّمانه بپوشم. مقنعۀ سیاه و شلوار سیاه و مانتوی سرمهایام را آماده میکنم. کفشهای خالخالی و کبریتی و کشی تابستانیام را توی جاکفشی میگذارم و... کفشهای چرمِ سیاهم را از پلاستیک بیرون میآورم.
یادم نیست آخرین بار واکسشان زده بودم و گذر زمان اینقدر خاکیشان کرده، یا اینکه واکس نزده جمعشان کرده بودم و کنار گذاشته بودم. همین لایۀ خاکی که رویشان نشسته، دلم را برایشان تنگتر میکند.
واکس چرمی که بوی دنبه میدهد را به سر و رویشان میکشم و با فرچه، چپ و راست، بازی میکنم؛ دوباره از دور نگاهی بهشان میاندازم... مثل پیرمردی هستند که هفت تیغه کرده؛ مرتبتر شدهاند، اما چیزی از خستگیشان کم نشده. به اندازۀ پیرزنی که در آینه به چهرۀ چروکیدۀ پیرمرد هفتتیغهاش لبخند میزند، دوستشان دارم...
نگاه میکنم و یک توت له شده کفِ جفتِ چپ مانده. فکر میکنم به آخرین باری که پوشیدهامشان و فصل توت بوده... به این توت فکر میکنم که مال کدام درخت است؟ کدام خیابان؟ اصلاً تهران یا اراک؟ با چه کسی بودهام وقتی رویش پاگذاشتهام؟ یا تنهارَوی میکردهام...؟ به احتمال زیاد.
نمیدانم چه چیزی در این یک جفت کفش سادۀ رسمیِ اداریِ سیاهِ چرم است، که من را عاشقشان کرده... دلم میخواهد تا ابد بپوشمشان و مثل یک گنجینه ازشان نگهداری کنم...
دوستتان دارم کفشهای خستهام...
مهربانی؛
چون
همان وقتی که روضهخوان دارد از دلتنگی کربلا میگوید و من دارم از دلتنگی حرمِ تو گریه میکنم
یک نفر پیام میدهد و میگوید
وسط صحن انقلاب، بین زیارت امین الله، من را یاد کرده...
مهربانی؛
چون
میدانی این تنها راهی است که دلِ تنگِ
در کوی تو هم
شکستهدلی میخرند
و بس
امام جان؟
...
(د - ل - م ...)
سلام.
کانال «سطرهای سفید» رو ساختم برای همۀ واژههای سپیدی که دارن دور و برمون پرواز میکنن، حتی گاهی روی شونههامون میشینن و ما نمیبینمشون. میخوام این سپیدیها رو سطر سطر به هم ببافم و برای کسایی که دلشون سپیدی میخواد بفرستم. باش و سپیدیها رو زندگی کن... / یاعلی موسی الرضا
https://telegram.me/satrhayesefid8