ای علی موسی الرضا!
ای پاکمرد یثربی، درطوسخوابیده!
من تو را بیدار میدانم
زندهتر، روشنتر از خورشید عالمتاب
از فروغ و فرّ شور و زندگی سرشار میدانم
گر چه پندارند دیری هست
همچون قطرهها در خاک
رفتهای در ژرفنای خواب
لیکن ای پاکیزه باران بهشت! ای روح عرش! ای روشنای آب!
من تو را بیدارابری، پاک و رحمتبار میدانم
ای چو بختم خفته در آن تنگنای زادگاهم طوس!
در کنار دون تبهکاری
که شیر پیر پاک آیین، پدرتان، روح رحمان را به زندان کشت
من تو را بیدارتر از روح و راه صبح
با آن طره زرتار می دانم
من تو را بی هیچ تردیدی، که دلها را کند تاریک
زندهتر، تابندهتر از هر چه خورشید است
در هر کهکشانی، دور یا نزدیک،
خواه پیدا، خواه پوشیده
در نهانتر پردۀ اسرار میدانم
با هزاری و دوصد، بل بیشتر، عمرت
ای جوانی و جوان جاودان! ای پور پاینده!
مهربان خورشید تابنده!
این غمین همشهری پیرت،
این غریبِ مُلکِ ری، دور از تو دلگیرت،
با تو دارد حاجتی، دردی که بیشک از تو پنهان نیست،
وز تو جوید ، در نمانی ، راه و درمانی
جاودان جان جهان، خورشید عالمتاب!
این غمین همشهری پیر غریبت را،
دلش تاریکتر از خاک
یا علی موسی الرضا ، دریاب!
چون پدرت، این خستهدل زندانی دردی روانکش را
یا علی موسی الرضا دریاب، درمان بخش
یا علی موسی الرضا دریاب...
/ اخوان ثالث
دیشب، توی خوابم، خوابیده بودم. و خوابِ توی خوابم، تو بودی... خودِ خودت...
حضرت مهربانِ هشتم
نزدیکترم کن... نزدیکتر...
حافظ نوشت:
من چون خیال رویت جانا به خواب بینم؟
کز خواب مینبیند چشمم به جز خیالی...
بابا
از وقتی فهمیده یک بار که خوابگاه بودهم، سرما خوردهم و خوب شدهم و بهش نگفتهم، هربار زنگ میزنه هی میپرسه «دوباره سرما خوردی میخوای به من نگی، آره؟!»
امروز که طبق معمول غذایی که خورده بودم سر دلم مونده بود و عکسالعملهای دفاعی بدن من اعم از بالا رفتن ضربان و حرارت بدن و سردرد و... اصرار داشتن خودشون رو یک از یک پیش بندازن در بروز و ظهور، بابا زنگ زد؛
گلوم رو صاف کردم و با یه انرژی الکی گوشی رو جواب دادم. مامان بود؛ خدا رو شکر کردم. کمی صحبت کردیم و مامان گفت بابات میخواد باهات حرف بزنه! بابا گوشی رو گرفت و گفت «صدات یه جوریه! چی شده؟ سرما خوردی؟» گفتم «نه بابا! خوبم! چیزی نیست!» اما مشکوکتر گفت «چرا صدات معلومه یه طوریته. چی شده!؟» خب ممکن نبود بگم رفتم بیرون چیپس و پنیر خوردم. حتی اگر توضیح میدادم یه جای خوب بود و 19000 تومن بابتش دادم، بازم مؤاخذه میشدم! پس فقط گفتم سرم درد میکنه. گفتم که مسألۀ بیاهمیتی تلقی شه و نگران نشه. ولی تا همین لحظه، حتی بین نوشتن این متن، سه - چهار بار زنگ زده و میگه که شاید بهخاطر حمام دیشب بوده و یه نمه سرما خوردهم، بهتره یه قرص سرماخوردگی همین حالا و فردا صبح بخورم. یه بار دیگه میگه یهکم گوشت کباب کن و زود بخور. دوباره زنگ میزنه و میگه اگر میلت نمیکشه نخور به زور، حالت بد میشه. باز زنگ میزنه میگه بهتری؟...
خدایا... میشه برام حفظش کنی؟ زیاد. خیلی زیاد.
همهچیز مرتب است، حال من خوب است، اوضاع همانطور است که انتظار میرفت؛
اما نمیدانم چرا این روزها قلبم تیر میکشد... بعد از مدتها که آرام گرفته بود... موهام مشت مشت میریزد و پلک چشمم میپرد... گاهی به یک نقطه خیره میشوم و میخواهم از دانههای کاج درختان روبروی پنجره، تمامِ چراهای هستی را جواب بگیرم...
همه چیز عادی است... اما نمیدانم چرا من عادی نیستم...
***
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است ...
* قیصرجان...
من 25 سال دارم؛ یعنی 25 سال است که صبحها را شب میکنم و شبها را صبح، و تمام این لحظهها «من» بودهام. من 25 سال است که خودم هستم.
اما تمامِ این سالها، در پیِ تغییر بودهام. در پیِ برداشتن چیزی از این من و اضافه کردن چیز دیگری. دائم فکر میکردم، من اینطور نخواهم ماند. من عوض خواهم شد. انگار که خودم را الک میکردم، انگار که علامت سؤالی بودم برای تمامِ وقتهایی که چیزی آینه میشد و مرا به خودم برمیگرداند. همیشه روی یک نقطۀ لغزان بودم، نقطهای که مرا به قدمی پیش یا پس، میانداخت. مدتیست اما...
مدتیست اما احساس میکنم «من» به تمامی شکل گرفته است؛ روی یک نقطۀ ثابت ایستادهام و از این پس همین خواهم بود. وقتی ازدواج میکنم، وقتی مادر میشوم، وقتی مادرزن میشوم، وقتی مادربزرگ میشوم، وقتی دکتر میشوم، وقتی استاد میشوم، وقتی... همینی خواهم بود که هستم؛ الآن و در این نقطه.
نمیدانم رسیدن به این نقطه به این معناست، که من به آنچه میخواستم باشم، رسیدهام؛ یا نه، به هرحال وقتی ربع قرن میگذشت من به اینجا میرسیدم، در هر شرایط و حالی که بودم و هر «من»ی که ساخته بودم، در این زمان ناگهان متوقف میشد. هنوز نمیدانم...
اما حال خوبی دارد این سکون. اما نقطۀ خوبی است این توقف. اما احساس خوبی است «من» داشتن برای خود...
تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی
/ مولوی
* فکر میکنم لازم است موضوع جدیدی به موضوعات وب اضافه کنم و بیشتر از خودم و روزهایم بنویسم؛ پایم را در جوهر شب میگذارم و روی روزها پیادهروی میکنم.
نسبتها آدمها را از هم دور میکنند، اما واژهها کارشان عکسِ آن است؛ نزدیک میکنند.
نگاه نکن که من، دوستِ زنبرادرِ تو هستم. نگاه نمیکنم که تو، خواهرشوهرِ دوستِ من هستی؛
نگاه کن که من واژهام. نگاه میکنم که تو واژهای. ما همواژهایم سپیده.
هرچه روزهای عمر را بگذرانی، بیشتر میفهمی که از دارِ دنیا هیچچیزی نیست که «تماماً» مال تو باشد، الّا واژه!
تو میتوانی خداوندگارِ واژهها باشی؛ با واژه میشود خلقت کرد. میشود درخت را آبی کرد و آسمان را سبز، میشود آب را خشک کرد و خاک را خیس، میشود باران را از زمین بارید و گل را از آسمان رویاند.
هرروزِ دنیا، چرخ فلک برمدار دلت نچرخید و آنی شد که نمیخواستی بشود، واژههایت را بردار و برو برای خودت خداوندگاری کن؛ بگو هرآنچه میخواهی بشود، واژهها گوششان به فرمانِ توست.
با واژهها زندگی کن... ؛ واژهها خیلی تنها هستند سپیده. خیلی... آنقدرکه تا صدایشان کنی بدوند بیاید سمتت...
برای تو نوشتم، که هنوز به خداوندگاریات ایمان نداری، اما من اعجاز کلامت را دیدهام.
بنویس سپیده. ناگزیری...
نشستهام و کتابچه ویرایش میکنم. تلگرام صدا میدهد. رهاست که شعر فرستاده. شعر سپیدی از خودش. میخوانمش و چیزکی میگویم که نظر داده باشم و توی ذوقش نزنم، ولی دقیق نمیتوانم نقد کنم. میفهمد و میگوید اگر حال ندارم باشد برای بعد، عجله ندارد. میگویم حال دارم، فکرم گره خورده است. بعد گرهام را نشانش میدهم با چندتا جمله. میگوید که حتماً بغض هم دارم پشت آن جملهها. میگویم گریه است که میکنم، بغض نیست. باز هم از گرهام برایش گفتم. گفتم و گریه کردم. انگار که میگویم و نفس میکشم. رها هم گریه کرد. چیزی نگفت و گریه کرد. گفتم من نذر کردهام برای امامحسین. گفت تکهآینههای حرم را بغل کردهام. گفت دعایم میکند... گریه کردم... .
سمیه گفت غذای من آماده است. این یعنی غذایتان را آماده کنید. ما توی خوابگاه هستیم و باهم سر یک سفره غذا میخوریم. اشکهایم را پاک کردم، چهارمین دستمال کاغذی را گلوله کردم پای میز و بلند شدم شام را آماده کنم.
***
هیچ میدانی - گاهی از روزهای زندگی – گریه کردن – از نفس کشیدن – راحتتر است - ؟ - راحتتر نه – عادیتر – عادیتر- ... - .
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
/ حافظ
روی نیمکت اتوبوس نشسته بودم؛ سرم توی گوشی بود. یکهو صدای جمعیتی آمد:
« لا اله الا الله... لا اله الا الله...»
همه یکدست مشکی پوشیده بودند و... کسی را روی دستهایشان می بردند... پارچۀ ترمه ای دورش پیچانده بودند و لا اله الا الله گویان، می بردندش...
معلوم است که یاد چه افتادم؛ یاد همۀ وقتهایی که این صحنه را در حرم دیده ام. یک خادم جلوی جمعیت حرکت می کرد و عده ای پشت سرش جنازه ای را بر دوش می کشیدند و... لا اله الا الله...
***
چه آرزوی دوریست که من را در حرم تشییع کنند... چه آرزوی دوری ست... آخ...
کاش جنازه ام را بطلبی روزی امام جان...
* ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب / بیدل