سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

داشتم توی خیابان ولی عصر راه می‌رفتم؛ رو به چهارراه . نزدیکی بزرگمهر بودم. حرف‌های دوتا پسر، پشت سرم، گوش‌هایم را تیز کرد:

- ببین فلانی، نرو تو فاز ماشین عوض کردن. گوش کن به من. من تجربه کردم. بذار ازدواج کنی بعد یه ماشین مدل بالا بگیر. ولی الآن نه.

قدم‌هایم را آهسته کردم تا باقی‌اش را بشنوم:

- نه ببین یه بخشی از زندگی بحث رضایت از خوده. بابت اون.

- می‌دونم. ولی اگر این کارو کنی، دخترا فقط به‌خاطر ماشین میان دنبالت. باور کن.

 

...

تکرارِ عنوان مطلب.

۴ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۷
الـ ه ـام 8

فردا باید بروم مدرسه. بعد از این همه فیروزه‌ای و سبز و زرد پوشیدن، باید مُحرّمانه بپوشم. مقنعۀ سیاه و شلوار سیاه و مانتوی سرمه‌ای‌ام را آماده می‌کنم. کفش‌های خال‌خالی و کبریتی و کشی تابستانی‌ام را توی جاکفشی می‌گذارم و... کفش‌های چرمِ سیاهم را از پلاستیک بیرون می‌آورم.

یادم نیست آخرین بار واکسشان زده بودم و گذر زمان اینقدر خاکیشان کرده، یا این‌که واکس نزده جمعشان کرده بودم و کنار گذاشته بودم. همین لایۀ خاکی که رویشان نشسته،  دلم را برایشان تنگ‌تر می‌کند.

واکس چرمی که بوی دنبه می‌دهد را به سر و رویشان می‌کشم و با فرچه، چپ و راست، بازی می‌کنم؛ دوباره از دور نگاهی بهشان می‌اندازم... مثل پیرمردی هستند که هفت تیغه کرده؛ مرتب‌تر شده‌اند، اما چیزی از خستگی‌شان کم نشده. به اندازۀ پیرزنی که در آینه به چهرۀ چروکیدۀ پیرمرد هفت‌تیغه‌اش لبخند می‌زند، دوستشان دارم...

نگاه می‌کنم و یک توت له شده کفِ جفتِ چپ مانده. فکر می‌کنم به آخرین باری که پوشیده‌امشان و فصل توت بوده... به این توت فکر می‌کنم که مال کدام درخت است؟ کدام خیابان؟ اصلاً تهران یا اراک؟ با چه کسی بوده‌ام وقتی رویش پاگذاشته‌ام؟ یا تنهارَوی می‌کرده‌ام...؟ به احتمال زیاد.

 

نمی‌دانم چه چیزی در این یک جفت کفش سادۀ رسمیِ اداریِ سیاهِ چرم است، که من را عاشقشان کرده... دلم می‌خواهد تا ابد بپوشمشان و مثل یک گنجینه ازشان نگهداری کنم...

دوستتان دارم کفش‌های خسته‌ام...

 

۵ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
الـ ه ـام 8

بابا

از وقتی فهمیده یک بار که خوابگاه بوده‌م، سرما خورده‌م و خوب شده‌م و بهش نگفته‌م، هربار زنگ می‌زنه هی می‌پرسه «دوباره سرما خوردی می‌خوای به من نگی، آره؟!»

امروز که طبق معمول غذایی که خورده بودم سر دلم مونده بود و عکس‌العملهای دفاعی بدن من اعم از بالا رفتن ضربان و حرارت بدن و سردرد و...  اصرار داشتن خودشون رو یک از یک پیش بندازن در بروز و ظهور، بابا زنگ زد؛

گلوم رو صاف کردم و با یه انرژی الکی گوشی رو جواب دادم. مامان بود؛ خدا رو شکر کردم. کمی صحبت کردیم و مامان گفت بابات می‌خواد باهات حرف بزنه! بابا گوشی رو گرفت و گفت «صدات یه جوریه! چی شده؟ سرما خوردی؟» گفتم «نه بابا! خوبم! چیزی نیست!» اما مشکوکتر گفت «چرا صدات معلومه یه طوریته. چی شده!؟» خب ممکن نبود بگم رفتم بیرون چیپس و پنیر خوردم. حتی اگر توضیح میدادم یه جای خوب بود و 19000 تومن بابتش دادم، بازم مؤاخذه می‌شدم! پس فقط گفتم سرم درد می‌کنه. گفتم که مسألۀ بی‌اهمیتی تلقی شه و نگران نشه. ولی تا همین لحظه، حتی بین نوشتن این متن، سه - چهار بار زنگ زده و میگه که شاید به‌خاطر حمام دیشب بوده و یه نمه سرما خورده‌م، بهتره یه قرص سرماخوردگی همین حالا و فردا صبح بخورم. یه بار دیگه میگه یه‌کم گوشت کباب کن و زود بخور. دوباره زنگ می‌زنه و می‌گه اگر میلت نمی‌کشه نخور به زور، حالت بد میشه. باز زنگ می‌زنه میگه بهتری؟...

 

خدایا... میشه برام حفظش کنی؟ زیاد. خیلی زیاد.

 

پدرم

۸ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
الـ ه ـام 8

 روی نیمکت اتوبوس نشسته بودم؛ سرم توی گوشی بود. یکهو صدای جمعیتی آمد:

« لا اله الا الله... لا اله الا الله...»

همه یکدست مشکی پوشیده بودند و... کسی را روی دستهایشان می بردند... پارچۀ ترمه ای دورش پیچانده بودند و لا اله الا الله گویان، می بردندش...

معلوم است که یاد چه افتادم؛ یاد همۀ وقتهایی که این صحنه را در حرم دیده ام. یک خادم جلوی جمعیت حرکت می کرد و عده ای پشت سرش جنازه ای را بر دوش می کشیدند و... لا اله الا الله...

 

***

 

چه آرزوی دوریست که من را در حرم تشییع کنند... چه آرزوی دوری ست... آخ...

کاش جنازه ام را بطلبی روزی امام جان...

 

پله های حریمت

 

* ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب / بیدل

۵ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۱
الـ ه ـام 8

از در فروشگاه که آمدم بیرون، پرید جلوم؛ موهای کوتاه فرفری خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای روشنی داشت. می‌خواست فال بخرم. اما من از فال گرفتن می‌ترسیدم... از هرچیزی که با نیتم مواجهم کنه... . برای همین یکی از خوراکی‌هایی که از فروشگاه خریده بودم رو بهش دادم. ترجیح میدم به این بچه‌ها فقط خوراکی بدم اگر قراره کمکی کنم... اما گفت «ازینا دوست ندارم خاله». خاله گفتنش برام مهم نبود، مهم این بود که شبیه بچگی‌های خودم بود. زیاد. باید می‌گفت «ازینا دوست ندارم منِ من». بهش گفتم پس بیا بریم این فروشگاهه و هرچی دوست داری بردار. اما گفت «به جاش برای خواهرم ازین مغازه‌هه یه ناخن می‌خری؟ خاله!؟ » ناخن؟ برای خواهرش؟ معلومه که نه. گفتم هرچی بخوای برای خودت می‌خرم فقط. گفت «من سرما خوردم، گلوم درد می‌کنه. برای خواهرم بخر. خیلی دوست داره از این ناخنا». از من اصرار که برای خودت و از اون انکار که برای خواهرم... نگاهِ چشماش می‌کردم، یه‌جوری گفت «الهی خوشبخت شی خاله» که تسلیمم کرد. من می‌خواستم اون رو خوشحال کنم و اون هم می‌خواست خواهرش رو خوشحال کنه. رفتیم توی مغازه‌ای که معلوم بود از قبل نشون کرده. چون تا از در رفتیم تو، جای ناخنا رو بلد بود. اونی که می‌خواست رو هم از قبل نشون کرده بود. براش خریدم و جالب بود که منتظر موند من حساب کنم و باهم از مغازه بیرون بیایم. خودش رو با من می‌دید و من توی سه‌دقیقه حس کردم که مسئول یه بچه‌م. رفتیم بیرون. گفت «مرسی خاله» و کودکی‌م با یه مشت فالِ حافظِ ناخوانده رفت...

الهی خوشبخت شه... .

۱۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۱
الـ ه ـام 8