سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

 

من رازهایی دارم با تو حضرت سیدالشهدا

برملایم مکن

۲ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳
الـ ه ـام 8

گفت:
- تو حالی‌ت نیست چی میگی. قاطی کردی. میرم پیش امام‌رضا. خودش درستت می‌کنه.
گفتم:
- امام رضا فهمیده من فقط لب و دهنم
حرکت خاصی نخواهد زد
زحمت نکش.

نقطهٔ جمله رو که گذاشتم، همون لحظه، یه پیام اومد:
«سلام علیکم
در جوار حریم حضرت رضا علیه السلام دعاگویتان هستم»

 

پیام از یه آدم خیلی دور بود؛ یه همکار که تا حالا حتی بک بار هم بهم پیام نداده بود.

 

***

امامِ فیروزه ای من

هروقت دمِ ناامیدی زدم، فهمیدی لافه و یه‌موج مهربونی فرستادی...
عاشق روزایی‌ام که به تو مربوطن... «روز زیارتی» توئه امروز... از هزار کیلومتری، زیارتم رو قبول می‌کنی؟ ...

 

گلدسته

۵ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۱
الـ ه ـام 8

از در فروشگاه که آمدم بیرون، پرید جلوم؛ موهای کوتاه فرفری خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای روشنی داشت. می‌خواست فال بخرم. اما من از فال گرفتن می‌ترسیدم... از هرچیزی که با نیتم مواجهم کنه... . برای همین یکی از خوراکی‌هایی که از فروشگاه خریده بودم رو بهش دادم. ترجیح میدم به این بچه‌ها فقط خوراکی بدم اگر قراره کمکی کنم... اما گفت «ازینا دوست ندارم خاله». خاله گفتنش برام مهم نبود، مهم این بود که شبیه بچگی‌های خودم بود. زیاد. باید می‌گفت «ازینا دوست ندارم منِ من». بهش گفتم پس بیا بریم این فروشگاهه و هرچی دوست داری بردار. اما گفت «به جاش برای خواهرم ازین مغازه‌هه یه ناخن می‌خری؟ خاله!؟ » ناخن؟ برای خواهرش؟ معلومه که نه. گفتم هرچی بخوای برای خودت می‌خرم فقط. گفت «من سرما خوردم، گلوم درد می‌کنه. برای خواهرم بخر. خیلی دوست داره از این ناخنا». از من اصرار که برای خودت و از اون انکار که برای خواهرم... نگاهِ چشماش می‌کردم، یه‌جوری گفت «الهی خوشبخت شی خاله» که تسلیمم کرد. من می‌خواستم اون رو خوشحال کنم و اون هم می‌خواست خواهرش رو خوشحال کنه. رفتیم توی مغازه‌ای که معلوم بود از قبل نشون کرده. چون تا از در رفتیم تو، جای ناخنا رو بلد بود. اونی که می‌خواست رو هم از قبل نشون کرده بود. براش خریدم و جالب بود که منتظر موند من حساب کنم و باهم از مغازه بیرون بیایم. خودش رو با من می‌دید و من توی سه‌دقیقه حس کردم که مسئول یه بچه‌م. رفتیم بیرون. گفت «مرسی خاله» و کودکی‌م با یه مشت فالِ حافظِ ناخوانده رفت...

الهی خوشبخت شه... .

۱۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۱
الـ ه ـام 8

سلام حضرتِ خواهرخانم

امروز، امامِ رضا (جانِ جانان) شاد است به آمدنِ خواهریِ شما. فکر کنم امروز از روزهای قبل، لبخندش عمیقتر است و شاید اصلاً حتی انقدر خوشحال باشد که عیدی هم بدهد... نه؟ از کجا معلوم؟ شاید بدهد... خود شما چی؟ شما برای روز آمدنتان عیدی نمی دهید؟ البته ما باید هدیۀ تولد بیاوریم...

امروز می نشینم رو به خدا و زیارتت میکنم از راهِ دور، بانو؛ یا یک مفاتیح و دورکعت نمازِ دلتنگی. قربة الی الله... الله اکبر.

 

کاشی

 

* از کتاب آفتاب در حجاب، سیدمهدی شجاعی

۵ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
الـ ه ـام 8

[آخ...

بالاخره بعد از مدتها]

 

سلام امامم

حالت خوب است؟

این روزهای تابستان، زائرهایت چندبرابر شده اند. از این همه مهمان که خسته نمی شوی؟ نه... شما مهمان نوازی و هرچه بیشتر به دیدارت بیایند خوشحالتر می شوی... قربانت بروم...

من که دورم اما، دلخوشم که یک شب تا صبح در حریمت قدم می زنم... دلخوشم که همین پریشب توی خوابهایم راهم دادی به حریمت و آن قدر چرخیدم و زیارت کردم که صبحی که پا شده بودم، انگار لبالب بودم از حرم... لبخند داشتم و حالم خوش بود.

هنوز هم خوبم... بد نیستم... باید خلوت کنم... باید خودم را کمی تنها بگذارم با خودش... تو اما مواظب خودم باش، نگذاری سخت بگذرد به او... قربانت بروم... مواظب خودم باش...

دوستت دارم و همین برای این که خودم را تحمل کنم، خیلی کافی ست... .

 

بهشت

 

حافظ نوشت:

ذرۀ خاکم و در کوی توام جای خوش است 

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم...

۸ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۴
الـ ه ـام 8

نتوانستم.

نتوانستم سطرهای امسال را تمام کنم. دلیلش را هم خیلی خوب می دانم... اما، بگذریم... .

 

چرا تمام آدم ها در زندگی شان روزهایی دارند که اصلی ترین نیازشان رفتن به جایی است که هیچ کس نشناسدشان؟ آیا این به این معنا نیست که چیزی یا چیزهایی ما را از خودمان بودن، منع می کند؟

چرا گاهی بین دیگران بودن، این قدر آزاردهنده است؟ چرا گاهی حرف زدن، سخت ترین کار دنیاست؟

آدم گاهی تابِ خودش را هم ندارد...

روزهای خوبی نیست...

 

حالا دارم چای بادرنجبویه می خورم و به این فکر می کنم که برای کارهای عقب مانده ام، چه برنامه ای دارم. جواب، سکوت است.

 

سفر

 

* که مرا می خواند / سهراب

۹ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۵
الـ ه ـام 8

26

بسم الله

وَإلی رَ‌بِّکَ فَارْ‌غَب

و با اشتیاق، به سوى پروردگارت روى آور.

شرح / 8

***

گاهی اوقات، آدم حوصلۀ عبادت ندارد. دست خودش نیست. حواسش پرت است، خسته است، عجله دارد. هرکار می‌کند نمازش را با «حال» بخواند، چند دقیقه‌ای پای سجاده بنشیند، تسبیحی دست بگیرد، مفاتیحی، قرآنی... نمی‌شود که نمی‌شود.

امّا گاهی اوقات... وقتی پای جانمازت می‌نشینی، حس می‌کنی در عبادتگاه شخصی خودت هستی. تک‌تک کلماتت را، رو به خدا می‌گویی، طوری‌که انگار بار اولی‌ست این حرف‌ها را می‌زنی. دوست داری روی هر واژه تأکید کنی و خیالت راحت شود خدا باورش شده... باورش شده که فقط او را می‌پرستی و فقط از او یاری می‌جویی، که او را از هرچیزی در این دنیا، بزرگ‌تر می‌دانی، که می‌دانی تنها به قدرت اوست که برمی‌خیزی و می‌نشینی... .

گاهی اوقات، دلت لک می‌زند برای این‌که خودت را برسانی به یک مسجد، به یک امامزاده، به یک جایی که هوایش پر است از نیایش آدم‌ها. آدم‌هایی که خودشان را گناهکار می‌دانند، اما همین که اشک می‌ریزند، قطره قطره قطره... گناهانشان را زمین انداخته‌اند. جایی که بوی گلاب می‌دهد و عطر محمدی (نام نازنینش آمد. صلوات نثار کن) این وقت‌ها همۀ وجودت آن کنج حرم را، یا نه آن گل قالی سرخ امامزاده را، یا نه آن ستون مسجد را می‌خواهد که بنشینی و برای خدا دلبرانه بندگی کنی...

گاهی اوقات هست که گوش‌هایت منتظر صدای اذان است. منتظر است خدا صدایت کند و پر بکشی و بگویی «جانم... جانم خدای من...؟» بعد سراپایت برایش لبیک بگوید.

 

در گوشی: یکی از این «گاهی اوقات‌ها» آن وقتی است که دلت شکسته است... .

آی دل‌های «شکسته»، من را دعا کنید... شما صدایتان «درست» می‌رسد به مقصد.

 

مو

 

حافظانه:

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب

به مومیایی لطف توام نشانی داد...

۴ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸
الـ ه ـام 8

 

بسم الله

یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَ‌اءُ إِلَى اللَّـهِ وَاللَّـهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ

اى مردم، شما به خدا نیازمندید، و خداست که بى‌نیاز ستوده است.

فاطر / 15

***

بخش دوم این آیه همیشه برای من حالت یک‌جور مفاخره داشت. خدا به ما بندگان یادآوری می‌کند که نیازمندش هستیم و فقط اوست که از همه بی‌نیاز است.

هرچه با این دید نگاه می‌کردم، فاصلۀ خودم را با خدا بیشتر می‌دیدم... یکی منبع نیاز است و دیگری منبع بی‌نیازی است...

امروز که این آیه را نگاه کردم، چیز دیگری به ذهنم رسید.

وقتی آدم لنگ پول است و میخواهد از کسی قرض بگیرد، با خودش اطرافیانش را مرور می‌کند:

فلانی که خودش هشتش گروِ نهشه... نداره بنده خدا...

بهمانی داشتنش که داره... ولی خب نمیده...

آها... اون بنده‌خدا هم داره، هم قرض میده راحت. میرم سراغ اون.

 

ما منبع نیازیم و برای رفع نیازهایمان به کسی احتیاج داریم که از هرچیزی بی‌نیاز باشد. هم بی‌نیاز باشد و هم دل‌رحم. کسی که بخیلی‌اش نیاید از مهرورزی و عطا. کسی که اگر صدبار سراغش رفتیم، کلافه نشود و صبرش ته نداشته باشد. ما همۀ وجودمان یک‌پارچه نیاز است و باید با دست‌هایمان کانالی بزنیم به آن بی‌نیازِ ستوده که هرچه می‌خواهیم از این کانال برایمان ارسال کند. این دست‌ها اگر از گرفتن خسته شوند، آن طرف دیگر از عطا کردن خسته نمی‌شود...

فکرمی‌کنم بخش دوم این آیه، دارد داد می‌زند که اگر نیازمندت آفریدم، به این دلیل بود که خودم بی‌نیاز بودم. خواستم همیشه لنگم باشی و فراموشم نکنی. خواستم همیشه محتاجِ خودم باشی که جای دیگری نروی. خواستم دستت را خالی بگذارم که چشمت به دست‌های پُرم باشد...

 

خدایا... خدای رمضانی... خدای قادرِ مهربانِ من...

فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی...

که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز...

/ حافظ

 

صندلی

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۸
الـ ه ـام 8
بسم الله
مَّا یَفْتَحِ اللَّـهُ لِلنَّاسِ مِن رَّ‌حْمَةٍ فَلَا مُمْسِکَ لَهَا وَمَا یُمْسِکْ فَلَا مُرْ‌سِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ
هر رحمتی که خداوند در حق مردم گشاده سازد، بازدارنده‌ای ندارد، و هر آنچه فروبندد، گشاینده‌ای جز او ندارد، و او پیروزمند فرزانه است‌.
فاطر / 2
***
رمضان دو سال پیش، خدایِ رمضانی‌ام را بیش از هر صفتش، رحیم دیدم. هرچه بیشتر به آیه‌ها فکر می‌کردم، مهربانی‌اش برایم پررنگ‌تر می‌‌شد. انگار در تمام آیه‌ها داد می‌زد که فقط منتظر یک بهانه است تا ببخشد، تا عطا کند، تا بلا بگرداند، تا در آغوش بکشد، تا لبخند بزند...
امسال ِ رمضان، آیه‌ها همه برایم حکم «قادر»بودنش را دارند. به هرطرفشان نگاه می‌کنم می‌بینم یک خدایی هست که «هر» کار بخواهد و باید می‌تواند انجام بدهد. خدایی که وقتی می‌خواهد به کسی خیری برساند، تمام عالم و آدم هم که جمع شوند، نمی‌توانند مانع شوند، و وقتی می‌خواهد به کسی خیری نرسد، تمام عالم و آدم هم که جمع شوند، نمی‌توانند خیری به او برسانند.
اما ترکیب این دو، خیلی ترکیب خارق‌العاده‌ای است. خدای رحیمی که قادر است. خدای قادری که رحیم است...
چهار سال کارشناسی را زحمت کشیده بودم تا بتوانم شاگرد اول شوم. اما درست موقعی که باید اسمم را برای سهمیۀ استعداد درخشان رد می‌کردم، فراموش کردم و فرصت فوت شد. وقتی فهمیدم که دو سه هفته‌ای از زمان مقرر گذشته بود. به دانشگاه رفتم و بخش آموزش و استعداد درخشان و ... را زیر و رو کردم. ظاهراً کسی برایش مهم نبود. فقط این مهم بود که من موقعی که باید کاری را که باید انجام نداده‌ام. تمام کانکتهای گوشی از من آن روز التماس دعا که نه، لابه و زاری برای دعا دریافت کردند و خودم طوری متوسل شده بودم که مثلش را کمتر یاد دارم. همه چیز را از دست رفته می‌دیدم. دانشگاه مورد علاقه‌ام... شاگرد اولی‌ام... چهار سال زحمت... امید و آرزوی خانواده‌ام... .آن روز اما یک نفر به من گفت که به سازمان سنجش زنگ بزنم و وقتی زنگ زدم، آقایی گفت همین حالا به دانشگاه بگو اسم و مدارکت را فکس کند. موظف هستند و تأخیرش به ما مربوط است نه دانشگاه. حالا من دارم روی پایان‌نامه‌ام در دانشگاهی که دوست داشتم کار می‌کنم.
آن روز به من به اندازۀ یک سال گذشت. اما به چشم خودم دیدم، گاهی خدا می‌خواهد تو تمامِ توانت را بگذاری تا به چیزی که باید برسی و وقتی می‌بینی تمام عالم و آدم نمی‌خواهند به آن برسی، نباید دست بکشی، بلکه باید دو دستی آن را بچسبی و فقط خدا را در خواسته‌ات مؤثر بدانی. اگر من به‌جای آن 4 ساعت، همان چنددقیقۀ اول در دانشگاه می‌ماندم و بعد ناامید و دست از پا درازتر برمی‌گشتم، الآن همه چیز شکل دیگری داشت. حتماً بعد هم با خودم می‌گفتم خدا نخواست. اما خدا خواست، خدا خواست و هرقدر دیگران نخواستند، اثری نکرد.
این روزها هم، همه‌اش امیدوارم به قادریِ خدای رحیمم. امیدوارم خدا بخواهد که من به چیزی که عالم و آدم نمی‌خواهند به آن برسم، برسم.
 
سیب سرخ
۳ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
الـ ه ـام 8

بسم الله

هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمَى وَالْبَصِیرُ‌ أَفَلَا تَتَفَکَّرُ‌ونَ

آیا نابینا و بینا یکسان است؟ آیا تفکّر نمى‌کنید؟

انعام / 50

***

« ... این دعا رو برای پنج نفر بفرست. فردا خبر خوبی بهت می‌رسه. پس فردا مال زیادی به دست میاری. شک نکن. از ته دلت دعا کن و بفرست.

... الآن که تو این سوره رو خوندی، ثواب یک حج مقبول رو بردی. پس برای هرکس که برات عزیزه این رو بفرست و بقیه رو توی این ثواب شریک کن.

... بچه ها یک ختم صلوات گرفتیم، نفری هزارتا صلوات واسه خشنودی امام زمان. برای ده نفر دیگه این پیام رو بفرست. قطع کننده زنجیره نباش. دل امام زمان رو نشکن! اگر نمی‌خوای بفرستی خبر بده که من مدیون نشم.

.... یک عده آدم کوردل می‌خوان ما رو از ارزشهای دینی‌مون دور کنن. محکم بگو «یا علی» و این پیام رو اون‌قدر منتشر کن که به دست خودشون برسه و بفهمن که هیچ کاری نمی‌تونن بکنن !»

شاید برای شما هم مشابه این پیام‌ها فرستاده شده باشد. شما چه عکس‌العملی نشان داده‌اید؟ خیلی از ما، همین که صحبت از مسائل دینی می‌شود، نمی‌توانیم دست رد به سینه‌ی کسی بزنیم. همین که نام مبارک یکی از ائمه را ببینیم، به حرمت ایشان هم که شده باشد، کاری را که برایمان هزینه و وقت چندانی نمی‌برد، انجام می‌دهیم، حتی اگر به آن باور نداشته باشیم.

امّا آیا واقعاً فایده‌ای پشت ارسال این پیام‌ها هست؟ آیا ما واقعاً با این کار، خدمتی به دین می‌کنیم و اجری می‌بریم؟ کمی دقیق نگاه کنیم. ما از دریافت این پیام‌ها، چه چیزی به دست می‌آوریم؟ معرفت جدیدی به ما می‌دهد یا حداقل تأثیری در قلب ما ایجاد می‌کند؟ مسلماً جواب منفی است. پس ارسال آن برای دیگران هم به همین صورت است.

شاید به نظر بعضی‌هایمان کار بی‌ضرری باشد. پس بیاییم کمی از دورتر نگاه کنیم؛ اگر از چشم یک غیرمسلمان به متن این پیام‌ها دقت کنیم، اولین چیزی که به ذهن می‌رسد این است که «چرا در ازای ارسال این مطلب باید خبر خوبی به کسی برسد؟ چرا نگاهی بدون تأمل و سرسری انداختن به یک سوره، ثواب حج مقبول دارد؟ چرا اگر کسی این پیام را ارسال نکند، دل حضرت مهدی – نعوذبالله – شکسته می‌شود!؟»

علاوه بر این، درک همه‌ی افراد از مسائل دینی یکسان نیست؛ اگر فردی از راهی که در این پیام‌ها به او ارائه شده، به حاجتش دست پیدا نکند، ممکن است ناامیدی و سستی‌ در ایمان او ایجاد شود. چون او این اجابت نشدن را به‌پای دین می‌گذارد، نه مسیری که رفته‌ است. پس نشر این پیام‌ها گاهی می‌تواند عملاً بازی با عقاید افرادی باشد که هنوز به درک عمیقی از دین نرسیده‌اند.

این پیام‌ها بدون هیچ پشتوانه‌ی منطقی دینی، در بعد گسترده‌ای منتشر می‌شوند و بزرگ‌ترین آسیب آن «سطحی و بی منطق جلوه دادن دین» است. دین ما، که دین عقل و خرد است، در حد یک شیوه‌نامه‌ی خرافاتی نزول پیدا می‌کند.

«از انتشار پیام‌هایی که دین ما را، سست و سطحی نشان می‌دهد، خودداری کنیم.»

خدایا ما را به دینمان بصیر کن... .

چشم جهان بین

حافظ نوشت:

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی..

 

۶ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
الـ ه ـام 8