بسم الله الرحمن الرحیم
عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
بسا چیزى را ناخوش داشته باشید که آن به سود شماست و بسا چیزى را دوست داشته باشید که به زیان شماست ، و خدا مىداند و شما نمىدانید . ( بقره – 216)
***
دلت لک زده است برای مشهد ... بله دلت برای مشهد لک زده و از لک زدن هم گذشته ... لکه لکه زده ... مثل یک سیب پلاسیده شده که تابستان هم شده و رنگ آفتاب را ندیده ... شاید آفتاب پرستی باشد برای خودش ... اما گاهی هم آفتابگردان می شود دل بیچاره... دلت برای وسعت مهربانی صحن جامع که هروقت برای نماز دیربرسی مطمئنی جایت میدهد، برای حجره حجره های صحن آزادی که آروزی اسیری در هر حجره اش را داری ، دلت برای صحن کوثر و لبخندهای کوچک و ملیحش ، برای دارالاجابه و خیره شدن به سقفش ، برای دارالحجه و از سر تا تهش را فقط خیره شدن ... دلت برای صحن انقلاب و گنبد و مردن و زنده شدن و مردن و زنده شدن و صدبار قیامت دلت ... تنگ شده است ... تنگ ؟؟؟ تنگ یک لحظه اش هم نیست ... یک لحظه اش هزار بار جان کندن است در حسرت یک ث ا ن ی ه از هرکدام این ها ... دلت تنگ نشده ... دلت خراب شده ... دلت آوار ... ... ...
برایش از سعدی می خوانی ... بله برای امام رضایت از سعدی می خوانی ...
چون بتواند نشست آن که دلش غایب است ؟
یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست ؟
برایش گریه می کنی ... اما مگر دلت می آید یک کلمه بگویی ... دعوتم کن ... ؟ دلت نمی آید ... جانت که بالا می آید برایش می خوانی « عسی ان تحبوا شیئا و هو ... » مگر زیارت امام رضا هم « شر لکم » می شود ؟ بله که می شود ... عقل من نمی رسد ... فقط خدا می داند ... فقط خدا ... جانت را با هزار بغض + این آیه می دهی می رود پایین ... تا دوباره بالا بیاید و بگویی « عسی ان تکرهوا شیئا و هو ... » آخر مگر این دوری « خیر لکم » هم می شود ... ؟ می شود ... تو خبر نداری ... برو پایین ... دوباره نفست را بغضت را دلت را جانت را با صدهزار بغض + این آیه می دهی می رود پایین ... آن قدر می رود بالا و می آید پایین ... که خسته می شود و این وسط می ماند ... همین وسط بالا و پایین ... معلق ... بالایش را « عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم » گرفته و پایینش را « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم » ... همان جا می ماند معلق ... نه راه پس دارد نه راه پیش ... دل بیـــــــــــــــــــــچاره ...
و تو گلایه نمی کنی ... هزار بار این جانت را بالا و پایین می کنی اما ... گلایه ... ؟ برایش می خوانی ...
گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را ....
می دانی حواسش هست ... زنگ می زنی حرم نفست ب ن د می آید اما می خواهی یادت بیفتد حواسش هست ... که حالا نوبت همین هایی است که صدای هلهله ی صلواتشان دارد می آید ... فردا نوبت دیگرانی و نوبت من هم روزی ... فقط تو را به خدا این روزی را بیاور ... نکند بمیرم و... ... ... باید اینجا بگویی «و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم ...» السلام علیک یا ... علی بن موسی الرضا المرتضی ...
بازنشر سطر هشتم رمضان 90