سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

از ترس ها...

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۲ ب.ظ

کاری به فروید ندارم؛ اما به نظر من تنها چیزهایی که از یاد آدم‌ها نمی‌روند «ترس‌ها» هستند.

لااقل درمورد من یکی که این‌طور است. من، آدم احساسیِ حواس‌پرتی که موقع راه رفتن در خیابان، حواسم در معرض برگی که بالای سرم تکان می‌خورد هم هست و سرم را که بلند می‌کنم دیگر یادم می‌رود دو قدم جلوترم چاله‌ای است که ماه‌هاست هر روز دارم از آن عبور می‌کنم... منی که تا کتابفروشی می‌روم دنبال کتابی و کتاب دیگری حواسم را پرت خودش می‌کند و به خانه که می‌رسم یادم می‌افتد دنبال چیز دیگری بوده‌ام... این منِ حواس‌پرت (و شاید هم هزارحواس)، تنها چیزی به خاطرم می‌ماند که تا مغز استخوانم نفوذ کرده باشد و با رگ و ریشۀ قلبم آن را حس کرده باشم؛  تنها چیزی که از آن «ترسیده» باشم... آن‌طور ترسی که دست‌های همیشه گرمم را یخ می‌زند و چشم‌هایم دیگر هیچ‌جا را نمی‌بینند جز افکار موهومم که تندتند تصویرسازی می‌کنند و من را مثل مخاطب رمان‌های سیال ذهن، وسط معرکه گیج و گنگ تنها می‌گذارند...

یادم است 5سالگی‌ام را؛ شبی که تا صبح سرم را زیر پتو کرده بودم و عرق می‌ریختم و هر آن منتظر کسی بودم که مرا از رختخواب بیرون بکشد و بدزدد. چون قبل از خواب از پنجره، چراغ‌های روشنی را در دوردست‌ها دیده بودم که با خودم خیال کرده بودم حتماً این نور کشتی‌های دزدهای دریایی است که دارند سراغ من می‌آیند! به خیال کودکی‌ام می‌خندم، اما آن شب آن‌قدر ترسیده بودم که در تاریکی بلند شدم عروسک‌هایم را آوردم و کنار دیوار چیدم تا تنها نباشم. مامان کمی آن‌طرف‌تر بود، اما هیچ‌کس نباید راز مرا می‌دانست... من ترسیده بودم...

یا آن سال‌های نوجوانی را؛ شبی که فکر شومی به سرم افتاده بود که مرا یک شب دیگر تا صبح زیر پتو نگه داشت؛ این بار تمام مدت طوری هقه می‌زدم از گریه که شبیهش را کمتر یادم است. چیزی به دلم انداخته بود که نکند فردا صبح... دیگر... حتی همین حالا هم نمی‌توانم تکرارش کنم... می‌ترسیدم... آن ترس را که تمام تنم را به لرزه انداخته بود، هنوز با تمام وجود می‌توانم حس کنم...

ترس‌ها موجودات عجیبی هستند. گاهی آدم را فراری می‌دهند از خودشان، گاهی آدم را سرجایش خشک می‌کنند و گاهی حتی چیزی گردن آدم می‌اندازند و نرم‌نرم به سمت خودشان می‌کشند... . ترس‌ها کوچک می‌شوند، بزرگ می‌شوند، کوچک می‌کنند، بزرگ می‌کنند...

این‌ها را همه گفتم که بگویم سال‌هاست ترسی را با خودم نگه داشته‌ام، بزرگ کرده‌ام و هروقت از سرم پریده، به خودم یادآوری‌اش کرده‌ام. این ترس را مدت‌ها سردرِ وبلاگم نوشته بودم و هرروز به خودم و دیگران نشانش می‌دادم؛ این تنها ترسی بود و هست که عاری ندارم دیگران بدانندش.

وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى

قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِی أَعْمَى وَقَدْ کُنْتُ بَصِیرًا

قَالَ کَذَلِکَ أَتَتْکَ آیَاتُنَا فَنَسِیتَهَا وَکَذَلِکَ الْیَوْمَ تُنْسَى

 

و هر کس از یاد من دل بگرداند در حقیقت زندگى تنگ [و سختى] خواهد داشت و روز رستاخیز او را نابینا محشور مى ‏کنیم.
 مى‏‌گوید پروردگارا چرا مرا نابینا محشور کردى با آنکه بینا بودم؟!

 مى‏فرماید همان‌طور که نشانه‏هاى ما بر تو آمد و آن را به فراموشى سپردى، امروز همانگونه فراموش می‌شوى.

خودم را تصور می‌کنم در پهنۀ قیامت با سر و صداهایی موهوم در اطرافم که هرچه سر می‌چرخانم و چشم می‌گردانم، چیزی نمی‌بینم جز تاری مطلق... می‌پرسم چرا... و جواب را که می‌شنوم... انگار برایم آشناست... انگار بارها از آیه های آخر «طه» که می‌گذشته‌ام، این صحنه‌ها مقابل چشم‌هایم جان گرفته و از پایم انداخته... انگار یادم می‌آید که... یادم رفته چیزهایی را...

آن «واماندگی»، آن«رهاشدگی» آن «بی‌پناهی» لحظه‌ای که تمام الهی لاتکلنی الی نفسی‌هایم را اجابت ناشده می‌بینم، آن لحظه‌ای که بلاتکلیف مانده‌ام وسط معرکه و نه کسی را می‌بینم و نه کسی مرا می‌بیند، آن «ترس» را... خدا نصیب نکند... بحق هذا القرآن... که چندشب پیش سرگرفتم و دلم پیش طه می‌تپید...

این گفتگوی طه‌یی، این چند آیۀ سورۀ طه، بزرگ‌ترین ترس زندگی من است. این ترس را کنار خودم نگه داشته‌ام، حتی بزرگ کرده‌ام که هیچ‌وقت فراموشش نکنم و تک‌تک این 665 کلمه، یک یاد-آوری بود.

۹۶/۰۳/۲۹
الـ ه ـام 8

نظرات  (۷)

دیگه بیشتر از اون نیستی که بگیم سرت شلوغه. بچه ت هم که میخواست بیاد انقدر طول نمیکشید آخه.
---
الان جوابت رو واسه رگ ها خوندم. من عادت کرده بودم به نبودنت. نه این مدت. از خیلی وقت پیش. تو دنیای اینور مانیتور هم کم و بیش در ارتباطم باهات (و یادمه ۲۲ آبان تولدته!!) ولی فکر نمیکردم منتظر کسی باشی. راستش فکر میکردم دبگه وبلاگ نوشتن برات مهم نیس.
اما بیا بنویس. دستت خشک میشه ها (مثلا نمیدونم جاهای رسمی تری داری قلم میزنی) ولی اگه از حال ما بپرسی که وبلاگستان به مراتب چرت تر از قبل شده. منم پیشرفتی نداشتم. اما تو خوب بودی. که کاش بیای دوباره و ستاره کنارت برامون روشن شه تو صفحه مدیریت مون. الان اقلا دو نفر منتظر اومدنت ن. دو نفر زیاد نیس؟! فقط وبلاگای آشغال بالا صد و دویست تا فالوئر دارن! دعوتت میکنم مداد سفیدی باشی تو این آشغالدونی. 
پاسخ:
گریه
از ترس قایم شدی الهام؟!
پاسخ:
نمیدونم...
نمیدونم راحیل...
سلام علیکم مومن
خدا بصرتون رو بازکنه روز به روز
عاقبتتون بخیر بحق حضرت ابوتراب
پاسخ:
سلام وسپاس
کجایی؟ :(
پاسخ:
نمی دونم... شاید منتظر بودم ببینم کسی حس می کنه نبودنم رو و سراغم رو می گیره...
ممنون که ...

من  از گم شدن نوشتم و تو از ترس....

ایشالا که نور بتابه به دلمون که رامونو گم نکنیم و ترس به دلمون راه پیدا نکنه 

و آغوش خدا...:)


جمله ی کامنت بالا احتمال میدم  از حکمت های مولا باشه...حدس میزنم البته 

یاعلی:)
پاسخ:
اوهوم...
آمین... آمین به دعای ماهت...

علی یارت دوست جان :)
یا ملجاء الهاربین.... 
پاسخ:
یا ملجأ الهاربین... ای جان...
میگن آدم ها راجب چیزهایی که چیزی راجبشون نمیدونن میترسن

:)
پاسخ:
قطعاً همین طوره... یک بارم با دوستی در این مورد صحبت میکردم که ترس ما از ناشناخته هاست؛ مثل ترس از تاریکی چون نمیدونیم چی در خودش پنهان داره و قابل پیش بینی نیست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">