سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۲۶ مطلب با موضوع «غمـآذین میشوم گاهی، با چشمــریزه هایم» ثبت شده است

... پرستو بغلم کرده بوده و گریه می‌کرد. آیۀ 2ساله که دومتر آن طرف‌تر، داشت طبق معمول وسایل کمد را بیرون می‌ریخت، یک‌دفعه از کار مورد علاقه‌اش دست کشید و گفت: «مامان ناراحت نباش»... پرستو، خندید. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «نه مامان جون من که ناراحت نیستم». و آیه، خندۀ مادرش را که دید، خیالش راحت شد و به بقیه بازی‌اش مشغول.

 

***

 

دلم می‌خواست کسی بود که با یک قطره اشکم، دست از همۀ کارهایش بکشد و طوری جهانش زیر و رو شود، که مجبور شوم بخندم و بگویم «نه من که ناراحت نیستم»... تا به ادامۀ زندگی‌اش مشغول شود...

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

۵ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۰
الـ ه ـام 8

 

اندوه

آدمی را

به نوشتن وامی‌دارد.

به گریز از دیگران

و پنهان شدن در آستین دست‌هایش.

و غارنشینی هنوز ادامه دارد...

 

پ.ن: مدتی نبودم، دلم می‌خواست باز هم نباشم؛ اما... اندوه، آدمی را به نوشتن وامی‌دارد...

 

 

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۲
الـ ه ـام 8

اولش ناراحت شدم؛ اما حالا حس دق کردن دارم...

 نشسته‌ام و مثل یک عزادار درجۀ یک برای افشین یداللهی گریه می‌کنم. (هرچند می‌دانم از پیش بغض گلوگیری داشتم که این بهانۀ باریدنش شد...) وقتی یاد تک‌تک ترانه‌هایی می‌افتم که سروده است، سریال‌هایی که قریب‌به‌اتفاقشان از جمله معدودهای محبوب من بودند، حس ‌می‌کنم بخش مهمی از مجموعه‌ای که دوستش داشتم و حتی تا جانم رسوخ کرده بود، کنده شده است...

شدیداً به افشین یداللهی غبطه می‌خورم. چه چیزی از این بهتر که بمیری و کلمه‌هایت تا همیشه ورد زبان آدم‌ها باشد؟ یک شاعر چه چیزی از این بیشتر می‌خواهد که واژه‌هایش او را تا ابد زنده نگه‌ دارند؟

مگر مدار صفر درجه بی افشین یداللهی آنی می‌شد که دل آن‌همه آدم را لرزاند؟ مگر شب دهم بی ترانه‌اش به جایی می‌رسید که اگر صدبار دیگر هم بازپخش شود، ما بنشینیم و از سر تا تهش را نگاه کنیم؟ مگر خیلی از خواننده‌ها بی ترانه‌سرای باسواد و زبده‌ای مثل او به جایی می‌رسیدند؟

از همۀ این‌ها بیشتر و بزرگ‌تر، غم یتیم شدن موسیقی مدار صفر درجه است که دلم را می‌آشوبد...

 آخ آخ آخ... چه رسمی داری ای دوره زمونه... که هرروزت یه‌جا عاشق کشونه....

 

 

خدا رحمت کند.

۴ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۴
الـ ه ـام 8

مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست

 

/ حافظ

 

۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۸
الـ ه ـام 8

زندگی بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن، که شتابان فرومی ریزند و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می شکنند و درخت استوار و مقاوم برجای میماند.
عزیز من، برگهای پاییزی بی شک به تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند.

/ چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی
- نامه بیست و سوم

 

 

پاییز

 

 

#از_من_به_من

۸ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۱
الـ ه ـام 8

آ

ه

امیـــــــــــــــــــــــــــــد بلندم

امامِ من

...

...

...

۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۶
الـ ه ـام 8

یک صفحه بود (که حرف‌حرفش تنم را لرزاند)

و خط آخرش نوشته بود (انگار که تیر آخر را بزند)

:

این‌وقت‌هاست که

هرلحظه
قلب آدم
از خواستن
و
نداشتن
هزار بار
پ ا ر ه پ ا ر ه
می شود..............................................................................................................................................................................................

۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۵
الـ ه ـام 8

و آدمی

طاقت باری که بر دوش دارد را

اگر نیاورد

آن بار

از چشم‌هایش

بیرون می‌ریزد...
 

 

۹ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۳
الـ ه ـام 8

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

 

اتصال

۲ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۴
الـ ه ـام 8

هرچه فکر کردم، دیدم باید بلند شوم؛ پس بلند شدم.

لباس‌های دم دستی‌ام را از چوب‌لباسی برداشتم و پوشیدم. ساعتی را که ظاهراً میزان نیست دست کردم و انگشتر فیروزه‌ام را. از بس این چندروزه در خوابگاه مانده و خورده و خوابیده‌ام، به سختی در دستم رفت؛ پف کرده‌ام انگاری... قید ضدآفتاب را می‌زنم و روسری‌ام را بدون آینه می‌پوشم و چادرم را که دم در جلوی آینه می‌پایم، سفیدی‌های شوری بین مژه‌هایم می‌بینم و دل و دماغ پاک کردنشان را ندارم...

راه می‌گیرم سمت خیابان گیشا. زیر پل چنددقیقه‌ای کبوترها را نگاه می‌کنم؛ عین کبوترهای عراقند... عکسشان را برای رفیق می‌فرستم و همین را می‌گویم. می‌گذرم و حواسم را می‌دهم به احمدرضا احمدی که از همان اول راه دارد توی گوشم می‌خواند:

من بسیار گریسته‌ام

هنگامی که آسمان ابری است

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم

من بسیار زیسته‌ام

اما اکنون مراد من است

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس بی هراس،

بی‌محابا ببینم

برای دق کردن خوب است. آهسته آهسته راه می‌روم و گاهی می‌ایستم و چشم‌هایم را می‌بندم؛ جایی که هنوز دکترها توافق ندارند معده است یا قلب، تیر می‌کشد. خیابان را بالا و پایین می‌کنم و چندتا چیز فیروزه‌ای (از لیوان و سرویس چینی گرفته تا بلوز و مانتو) بعضی‌جاها متوقفم می‌کنند. ادامه می‌دهم و احمدرضا احمدی هم:

 همانگونه که گفته بودم

تمام شب را خیره به در بودم

گیسوان تو در شب کوتاهی جمله‌های من

آنقدر به آسمان نزدیک بود

که به خانه آمدم

در دسته‌های گل یاس پنهان بودم

می‌دانم

جوانی بود

شهرهای ایام عشق

در وهم خانه می‌ساختند

همسایه‌ها بخار می‌شدند

به آسمان می‌رفتند

با باران به خانه باز می‌آمدند

آیا از عشق بود که به خانه باز آمدند

نمی‌دانم

من همانگونه ساکت و خاموش

در شب خنک و شفاف

فقط آسمان را دیده بودم

دارد زمینم می‌زند... آن‌قدر موهوم و دقیق می‌خواند که دارد زمینم می‌زند. خلاف میلم آلبوم را عوض می‌کنم. انگار کم آورده‌ام و انگار هم که نه، آورده‌ام. راهم را می‌کشم سمت امیرآباد. می‌رسم به آلبوم علیرضا قربانی. گل‌فروشی را نگاه می‌کنم و راه می‌روم، بستنی‌فروشی را نگاه می‌کنم و راه می‌روم، مشاور املاکی را نگاه می‌کنم و راه... دارد زیر گوشم می‌خواند:

زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

دارم آرام می‌شوم... متن غمگین‌تر و زمین‌زننده‌تر شده، اما من بهترم... چرا؟ فکر می‌کنم به رفیق که موقع بیرون آمدن از خوابگاه زنگ زده بود. جواب دادم و فقط گریه کرد و چیزی نگفت و خداحافظی کرد. فکر می‌کنم شاید باید چیزی می‌گفتم، اما خودم می‌دانم که نمی‌توانستم و من ادای کاری که نمی‌توانم را، نمی‌توانم دربیاورم. ادای این‌که حال خودم را یادم برود و جویای حالش شوم، بخصوص که دل‌شکسته بودم از دستش... باز فکر می‌کنم حالا که بهترم زنگ بزنم و احوالش را بپرسم، اما می‌دانم بیشتر از دو سه جمله بهتر نیستم و باز سکوت پشت تلفن آزارمان می‌دهد.... دارد چه می‌گوید؟ آخ... لاکردار... چه می‌خوانی علیرضای قربانی؟!

 

(نه... معلوم است که نمی‌نویسمش... فقط باید شنید... باید شنید... باید شنید......)

 

 

 

 

قدم‌هایم را تند می‌کنم و باز همین آهنگ را پلی می‌کنم... دست‌هایم جریان موسیقی را در فضا می‌گیرند و چیزی که حفظ نیستم را زمزمه می‌کنم... دارم سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم... رسیده‌ام به خیابان منتهی به دانشگاه، خیابانِ خلوتی که همیشه پر از امنیت تنهایی است... تا خوابگاه که می‌رسم دارم با آهنگ دیوانه‌بازی می‌کنم... همین حالا موقع نوشتن این متن دارم گوشش می‌دهم... آخ آخ آخ آخ‌های موزون است تمام این آهنگ لا مص صب...

می‌رسم و نفس تازه می‌کنم. می‌نشینم و چای می‌خورم. می‌نشینم و می‌بینم حالم خوب است... ابر سنگینی که از دیشب داشت خفه‌ام می‌کرد و در گلویم خانه کرده بود، بخار شده و رفته است. می‌بینم دیگر سبکم...

این‌همه موسیقی غمگین گوش کردن می‌تواند حال آدم را بهتر کند!؟ من که داشتم دق می‌کردم؛ چرا یک‌باره زیر و رو شدم؟!...

جوابش را چنددقیقه‌ای است که فهمیده‌ام... همه‌چیز زیر سر یک پیاله مناجات شعبانیه است که - احتمالاً همان وقت‌هایی که از خوابگاه بیرون زده بودم - پشت سرم ریخته شده است...

(...)

 

من

 

 

* خدای من مرا از آنان قرار ده که چون او را ندا کنی ترا اجابت می کند / مناجات ماه شعبانیه...

 

۸ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
الـ ه ـام 8