سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

فردا باید بروم مدرسه. بعد از این همه فیروزه‌ای و سبز و زرد پوشیدن، باید مُحرّمانه بپوشم. مقنعۀ سیاه و شلوار سیاه و مانتوی سرمه‌ای‌ام را آماده می‌کنم. کفش‌های خال‌خالی و کبریتی و کشی تابستانی‌ام را توی جاکفشی می‌گذارم و... کفش‌های چرمِ سیاهم را از پلاستیک بیرون می‌آورم.

یادم نیست آخرین بار واکسشان زده بودم و گذر زمان اینقدر خاکیشان کرده، یا این‌که واکس نزده جمعشان کرده بودم و کنار گذاشته بودم. همین لایۀ خاکی که رویشان نشسته،  دلم را برایشان تنگ‌تر می‌کند.

واکس چرمی که بوی دنبه می‌دهد را به سر و رویشان می‌کشم و با فرچه، چپ و راست، بازی می‌کنم؛ دوباره از دور نگاهی بهشان می‌اندازم... مثل پیرمردی هستند که هفت تیغه کرده؛ مرتب‌تر شده‌اند، اما چیزی از خستگی‌شان کم نشده. به اندازۀ پیرزنی که در آینه به چهرۀ چروکیدۀ پیرمرد هفت‌تیغه‌اش لبخند می‌زند، دوستشان دارم...

نگاه می‌کنم و یک توت له شده کفِ جفتِ چپ مانده. فکر می‌کنم به آخرین باری که پوشیده‌امشان و فصل توت بوده... به این توت فکر می‌کنم که مال کدام درخت است؟ کدام خیابان؟ اصلاً تهران یا اراک؟ با چه کسی بوده‌ام وقتی رویش پاگذاشته‌ام؟ یا تنهارَوی می‌کرده‌ام...؟ به احتمال زیاد.

 

نمی‌دانم چه چیزی در این یک جفت کفش سادۀ رسمیِ اداریِ سیاهِ چرم است، که من را عاشقشان کرده... دلم می‌خواهد تا ابد بپوشمشان و مثل یک گنجینه ازشان نگهداری کنم...

دوستتان دارم کفش‌های خسته‌ام...

 

۵ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
الـ ه ـام 8

مهربانی؛

چون

همان وقتی که روضه‌خوان دارد از دلتنگی کربلا می‌گوید و من دارم از دلتنگی حرمِ تو گریه می‌کنم

یک نفر پیام می‌دهد و می‌گوید

وسط صحن انقلاب، بین زیارت امین الله، من را یاد کرده...

 

مهربانی؛

چون

می‌‌دانی این تنها راهی است که دلِ تنگِ الـ ه ـام قرار می‌گیرد؛ این‌که بداند زائرهای خوبِ تو، آنجا یادش می‌کنند...

 

مهربانی؛

چون

همچو منی را از یاد نمی‌بری...

 

 

زیارت
۶ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
الـ ه ـام 8

در کوی تو هم

شکسته‌دلی می‌خرند

و بس

امام جان؟

...

 

(د - ل - م ...)

۴ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۶
الـ ه ـام 8

حالم خوب است

و این خوب‌حالی را در نگاهِ تو می‌بینم، از نگاه تو.

 

خدا را شکر

که با همۀ توان زندگی می‌کنم؛

با توانِ هشت.

 

به قربانت امامم... به قربانت... به قربانت... آمین بگو...
 

کبوترانه

۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۲
الـ ه ـام 8

 

سلام.

کانال «سطرهای سفید» رو ساختم برای همۀ واژه‌های سپیدی که دارن دور و برمون پرواز می‌کنن، حتی گاهی روی شونه‌هامون می‌شینن و ما نمی‌بینمشون. می‌خوام این سپیدی‌ها رو سطر سطر به هم ببافم و برای کسایی که دلشون سپیدی می‌خواد بفرستم. باش و سپیدی‌ها رو زندگی کن... / یاعلی موسی الرضا

 

https://telegram.me/satrhayesefid8

 

سطرهای سفید

۵ نظر ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۴
الـ ه ـام 8

سلام امامَم

دلم

واقعاً

تنگ است.

به خدا قسم.

مشهد می‌خواهم. حرم می‌خواهم. صحن می‌خواهم. گنبد می‌خواهم. پنجره می‌خواهم.

مهمانی می‌خواهم. مهمانَت شدن می‌خواهم. دیده شدن می‌خواهم. میزبان بودنت را می‌خواهم.

امامَم...

 

دلتنگ

 

۷ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
الـ ه ـام 8

ای علی موسی الرضا!

ای پاک‌مرد یثربی، درطوس‌خوابیده!

من تو را بیدار می‌دانم

زنده‌تر، روشن‌تر از خورشید عالمتاب

از فروغ و فرّ شور و زندگی سرشار می‌دانم

گر چه پندارند دیری هست

 همچون قطره‌ها در خاک

رفته‌ای در ژرفنای خواب

لیکن ای پاکیزه باران بهشت! ای روح عرش! ای روشنای آب!

من تو را بیدارابری، پاک و رحمت‌بار می‌دانم  

 

ای چو بختم خفته در آن تنگنای زادگاهم طوس!

در کنار دون تبهکاری

 که شیر پیر پاک آیین، پدرتان، روح رحمان را به زندان کشت 

من تو را بیدارتر از روح و راه صبح

 با آن طره زرتار می دانم

من تو را بی هیچ تردیدی، که دل‌ها را کند تاریک 

زنده‌تر، تابنده‌تر از هر چه خورشید است 

در هر کهکشانی، دور یا نزدیک،

خواه پیدا، خواه پوشیده

در نهان‌تر پردۀ اسرار می‌دانم

 

با هزاری و دوصد، بل بیشتر، عمرت

ای جوانی و جوان جاودان! ای پور پاینده!

مهربان خورشید تابنده!

این غمین همشهری پیرت،

این غریبِ مُلکِ ری، دور از تو دلگیرت،

با تو دارد حاجتی، دردی که بی‌شک از تو پنهان نیست،

وز تو جوید ، در نمانی ، راه و درمانی

جاودان جان جهان، خورشید عالمتاب!

این غمین همشهری پیر غریبت را،

 دلش تاریک‌تر از خاک

یا علی موسی الرضا ، دریاب!

چون پدرت، این خسته‌دل زندانی دردی روان‌کش را

یا علی موسی الرضا دریاب، درمان بخش

یا علی موسی الرضا دریاب...

 

/ اخوان ثالث

 

حرم

 

۳ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
الـ ه ـام 8

دیشب، توی خوابم، خوابیده بودم. و خوابِ توی خوابم، تو بودی... خودِ خودت...

حضرت مهربانِ هشتم

نزدیکترم کن... نزدیکتر...

 

 

 

 

 

حافظ نوشت:

من چون خیال رویت جانا به خواب بینم؟
کز خواب می‌نبیند چشمم به جز خیالی...

۸ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۹
الـ ه ـام 8

بابا

از وقتی فهمیده یک بار که خوابگاه بوده‌م، سرما خورده‌م و خوب شده‌م و بهش نگفته‌م، هربار زنگ می‌زنه هی می‌پرسه «دوباره سرما خوردی می‌خوای به من نگی، آره؟!»

امروز که طبق معمول غذایی که خورده بودم سر دلم مونده بود و عکس‌العملهای دفاعی بدن من اعم از بالا رفتن ضربان و حرارت بدن و سردرد و...  اصرار داشتن خودشون رو یک از یک پیش بندازن در بروز و ظهور، بابا زنگ زد؛

گلوم رو صاف کردم و با یه انرژی الکی گوشی رو جواب دادم. مامان بود؛ خدا رو شکر کردم. کمی صحبت کردیم و مامان گفت بابات می‌خواد باهات حرف بزنه! بابا گوشی رو گرفت و گفت «صدات یه جوریه! چی شده؟ سرما خوردی؟» گفتم «نه بابا! خوبم! چیزی نیست!» اما مشکوکتر گفت «چرا صدات معلومه یه طوریته. چی شده!؟» خب ممکن نبود بگم رفتم بیرون چیپس و پنیر خوردم. حتی اگر توضیح میدادم یه جای خوب بود و 19000 تومن بابتش دادم، بازم مؤاخذه می‌شدم! پس فقط گفتم سرم درد می‌کنه. گفتم که مسألۀ بی‌اهمیتی تلقی شه و نگران نشه. ولی تا همین لحظه، حتی بین نوشتن این متن، سه - چهار بار زنگ زده و میگه که شاید به‌خاطر حمام دیشب بوده و یه نمه سرما خورده‌م، بهتره یه قرص سرماخوردگی همین حالا و فردا صبح بخورم. یه بار دیگه میگه یه‌کم گوشت کباب کن و زود بخور. دوباره زنگ می‌زنه و می‌گه اگر میلت نمی‌کشه نخور به زور، حالت بد میشه. باز زنگ می‌زنه میگه بهتری؟...

 

خدایا... میشه برام حفظش کنی؟ زیاد. خیلی زیاد.

 

پدرم

۸ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
الـ ه ـام 8

همه‌چیز مرتب است، حال من خوب است، اوضاع همان‌طور است که انتظار می‌رفت؛

اما نمی‌دانم چرا این روزها قلبم تیر می‌کشد... بعد از مدتها که آرام گرفته بود... موهام مشت مشت می‌ریزد و پلک چشمم می‌پرد... گاهی به یک نقطه خیره می‌شوم و می‌خواهم از دانه‌های کاج درختان روبروی پنجره، تمامِ چراهای هستی را جواب بگیرم...

همه چیز عادی است... اما نمی‌دانم چرا من عادی نیستم...

 

***

 

غیر از همین حس ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

 

رفتار من عادی است ...

 

 

* قیصرجان...

 

در زیر باران ابریشمین نگاهت

۵ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
الـ ه ـام 8