سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله

إِنِّی مُهَاجِرٌ‌ إِلَىٰ رَ‌بِّی

همانا من به سوی پروردگارم هجرت می‌کنم.

عنکبوت / 26

***

پرنده‌ها وقتی شرایط زندگی برایشان سخت می‌شود، به مکانی با شرایط مساعد مهاجرت می‌کنند. وقتی هوا مطلوبشان نیست یا آب و غذا به اندازۀ کافی ندارند. تحمل نمی‌کنند، تلفات نمی‌دهند، خودشان را با شرایط وفق نمی‌دهند؛ خیلی راحت و خیلی سخت، بال‌هایشان را باز می‌کنند و پر | واز. کیلومترها  در ازای جایی که «جای زندگی» است، بال می‌زنند.

///

دلش شکسته بود. به‌قول خودش «این رسمش نبود.» از آقا نادر بیشتر از این‌ها انتظار داشت. چهار سال توی کباب‌فروشی سرچارراه شاگردی‌اش را کرده بود، هرچقدر پیش بقیه توی سرش زده بود، به حرمت بزرگ‌تری و حق نان و نمک، سرش را بلند نکرده بود. با خودش می‌گفت «حتماً توی دلش دوستم دارد، این‌همه وقت دم دستش بوده‌ام، تک و تعریف کرده‌ایم، بعضی وقت‌ها با ماشیش من را تا ایستگاه اتوبوس می‌رساند حتی!» اما دیروز که سه تا تراول پنجاه تومانی آقانادر گم شد، خیالات پسر هم رنگ باخت. اولین کاری که آقا نادر کرد، این بود که انگشتش را گرفت سمت او و پولش را خواست، حتی جیب‌هایش را گشت. حقوق بخور و نمیری می‌گرفت و با این‌که هیچ‌وقت اعتراض نکرده بود، انگار آقانادر خودش این را می‌دانست که گفت: «بله، از آدم گشنه گدا جز این برنمیاد!» قبل از این‌که پرتش کند بیرون، پیش‌بندش را درآورد و از کبابی بیرون زد. داشت فکر می‌کرد نیم ساعت دیگر وقت شلوغی مغازه است و آقا نادر گناه دارد دست‌تنها بماند، که از پشت سرش شنید «میذارمش به پای حقوق این ماهت، برو دیگه پیدات نشه!»

چند دقیقه‌ای تا اذان مانده بود، راه گرفته بود سمت مسجد و یک گوشۀ دنج برای خودش پیدا کرده بود. نشسته بود و با دانه‌های تسبیح توی دستش، همۀ حرف‌ها را مرور می‌کرد. نه... این رسمش نبود. بلند شد، قامت بست و  تکبیره الاحرام را که گفت، انگار از تمام دنیای پشت سرش، یک دلِ شکسته دستش گرفته بود که به جای دیگری می‌برد... جایی که جای زندگی است.

 

قایق آبی

۵ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۸
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم


قَد أفلَح مَن تَزَکّیٰ
رستگار شد آن کسی که تزکیهٔ نفس کرد.
اعلی/۱۴

***

تزکیهٔ نفس... آدم یاد سیر و سلوک‌های سخت عرفانی می‌افتد؛ یاد ریاضت کشیدن، شب نخوابی‌ها، روزه‌های پی در پی مستحبی، بلا دیدن و دم نزدن...
رستگاری، به این سختی؟

///

کینهٔ چندساله‌ای از دوستی بر قلبش سنگینی می‌کرد، پای سجاده نشست و برای آن دوست صلوات فرستاد. اول با اکراه و بعد اما آن‌قدر ادامه داد که حس کرد دلش سبک شده. لبخند زد، بخشیده بودش.

///


رئیس از دستش عصبانی بود، یک هفته در تحویل پروژه تأخیر کرده بود. به ذهنش آمد بگوید بیمارستان بوده، یا اصلاً اسباب‌کشی داشته‌اند یا مثلاً مهمان داشته‌اند از شهرستان... . دهان باز کرد، اما گفت سهل‌انگاری کرده و هرچه سریعتر کار را تحویل می‌دهد. رییس با عصبانیت گوشی تلفن را قطع کرد، اما او لبخند می‌زد، چون دلش سبک بود. سر قولش مانده بود؛ این هفته این چندمین دروغی بود که «نگفته بود».


///

 

بهانه برای رفتن پیش منشی زیاد داشت. همکار بودند و روزی صد بار هم می‌رفت، سؤال و کار بود. خودش می‌دانست نصف بیشتر سؤال‌ها را الکی می‌پرسید و جوابشان را بهتر از منشی می‌دانست. اما دخترک خوش‌صحبت و خنده رو بود و چشم‌های کودکانه‌ای داشت. پوشه را گرفت دستش و بلند شد برود، تلفن همراهش زنگ خورد، عکس همسرش روی صفحه آمد. نشست و جواب تلفنش را داد. بعد پوشه را زمین گذاشت و بقیهٔ کارش را کرد. دلش سبک بود و لبخند می‌زد...


***


رستگاری، به همین سادگی...

 

فنجان

۴ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۶
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فَقُلْ هَل لَّکَ إِلَىٰ أَن تَزَکَّىٰ

و بگو: آیا سر آن دارى که به پاکیزگى گرایى؟

نازعات / 18

***

می‌خواهم «ماه» شوم این رمضان...

 

                          خورشید

۴ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱
الـ ه ـام 8

نمی‌دانم چند سال. اما مدت کمی نیست که رمضان را، سطرهای سفید می‌زنم.

روال ثابتی نداشته است، گاهی مفصل و گاهی مجمل، گاهی با نوشته و گاهی با عکس، اما سطرهایی می‌زنم که کلامِ خدا سفیدمایۀ‌شان است.

هرروزِ رمضان به‌روزم

با سفیدآیه‌ای از کلام‌الله.

 

***

حضرت رئوفم

به سنت عاشقی، سطرهای رمضانی‌ام نذرِ لبخندت...

بسم الله.

                                                                                                     سطرهای سفید

 

سپیدنویسی:

دو سه تا سطر سفید است میان دل من

دست خط رمضان است که باقی مانده...

/ الهام عظیمی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۳
الـ ه ـام 8

گاهی وقتها هست که، تمام طول روز، گریه دارم؛

یعنی یک بغض دمِ دمِ دمِ گلویم نشسته است، و همین که فرصت و بهانه ای پیدا می کند، خودش را از قوه به فعل تبدیل می کند و می شود یک گریه، حتی در حد چند ثانیه.

این وقتها، همان وقتهایی است که...

***

امام جان

خودت که می دانی این وقتها فقط شانۀ ضریح را می خواهم تا بلندترین گریه هایم را سربدهم...

کاری کن.

 

                     گریه

۶ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۹
الـ ه ـام 8

هر بار که می خواهم همه چیز را دست بگیرم و فکر می کنم دیگر می توانم «کاری کنم»، همه چیز یا خراب می شود و یا به تعویق می افتد. این را یک سال و نیم تجربه کردم و باز، از تجربه ام درس نمی گیرم انگار...

دوباره دختر خوبی شده ام. همه چیز را دو دستی داده ام به خدا و دست به سینه نشسته ام.

***

تو خودت خدایی!

به من چه؟

 

                       نرگس

* عنوان: سهراب سپهری

۳ نظر ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۱
الـ ه ـام 8

وقتی از یک سفر خیلی طولانی به خانه برمی‌گردی، وقتی ساعت‌ها راه را پشت سر گذاشته باشی، وقتی سختی‌های مسیر را تحمل کرده باشی فقط به این امید که به آرامشِ خانه برسی، اگر پشت در خانه برسی و بفهمی کلید نداری، اگر قرار باشد به اندازۀ نیم‌ساعت صبر کنی تا کلیدساز بیاید و بتوانی وارد خانه شوی، آن نیم‌ساعت، از تمامِ مدتی که در راه بودی، بیشتر می‌گذرد، سخت‌تر، تلخ‌تر.

 

حالا همین‌جا هستم.

پشت در خانه.

آخ که این لحظات آخر، مثل مرگ می‌گذرد...

اصلاً نمی‌گذرد...

 

                خانه

 

* عنوان: مجتبی تونه ای

۴ نظر ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۰
الـ ه ـام 8

حالم توی خواب، همین حالِ بیداری ام بود. خوب نبودم، ولی اجازۀ بد شدن به خودم نمی دادم... آرام بودم و بی قراری ام را در دلم پنهان کرده بودم. 

نمی دانم چرا و چطور، اما مدتی در حرم، به من خانه ای داده بودند و آنجا ساکن بودم. حرم، بزرگ تر بود از این چیزی که هست، و باغ بود. تمام حرم باغ بود. مثل بهشت بود. بهشت تر از این چیزی که هست. پاییز بود و انتهای باغِ طلایی، گنبدِ طلا بیرون زده بود. رفته بودم دوستی را بدرقه کنم که داشت از مشهد برمیگشت شهرش، و التماس کردم دعایم کند، پرسید نمی گویی برای چه، لبخند زدم و مانده بودم چه بگویم که کسی پرید وسط حرفمان و نجاتم داد. دوستم رفت و من در باغِ پاییزیِ حرم، رو به گنبد طلایی، قدم می زدم و فکر می کردم که کی خیالش را می کردم مدتی مهمان این خانه شوم و ساکنش؟ نه تنها در مشهد، در خود حرم...

آه... امان از بیداری...

***

امام طلایی ام

دستم را که گرفته ای

سفت نگه دار.

 

          گنبد

 

حافظانه:

سحر کرشمۀ چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است

۵ نظر ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
الـ ه ـام 8

پارسال هم همین‌طور بود؛ نیمه‌شعبان غمـآذینی* داشتم.

دیشب که تنها، خیابان‌های رنگارنگ شهر را، بغض‌آلوده به سمت امام‌زاده قدم می‌زدم، به سالِ بعد فکر می‌کردم. فکر می‌کردم، «تنهایی» موضوعِ انحصاری نیمه‌شعبان سال دیگرم هم خواهد بود، یا نه...

وقتی به امام‌زاده رسیدم، آن‌قدر جمعیت داخل بود که من و خیلی دیگر از مردم پشت در ماندیم، تا کمی جا باز شود و بتوانیم برویم داخل.

من سرم را گذاشته بودم به دیوار و گریه می‌کردم. روبرویم هم، دختری نشسته بود روی پله و، گریه می‌کرد. جز ما دوتا، همه شاد بودند. حتی وقتی داخل رفتم و ضریح را چسبیدم و گریه کردم و سرم را زیر چادر بردم تا نگاه‌های متعجب زن‌ها را نبینم، فکر کردم که این شبِ عیدی انگار فقط من و آن دختر حالمان خوش نیست و همۀ مردم، شادی از سر و صورتشان میبارد.

***

آی دختر چشم‌سبزی که روی پله‌های امامزاده شبِ نیمه‌شعبان 94 نشسته بودی و گریه می‌کردی!

حالِ چشم‌های سرخ مرا آن شب،

فقط تو می‌فهمیدی...

 

چشمـریزه ها

*غم‌آذین: یک واژۀ من – درآوردی است که انگاری مرا با غم، آذین می‌بندند گاهی.

 

۴ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۲
الـ ه ـام 8

چند روز پیش برای زیارت نیابتی در سایت رضوی ثبت نام کردم.  امروز صبح که ایمیلم را چک می‌کردم، دیدم شب نیمه‌شعبان و شاید هم روزش، زیارتم را انجام داده‌اند...

 

زیارت نیابی

 

یک ساعت بعد، پیامک دوستم رسید که «سلام، عید شما مبارک. از روبروی ضریح امام رضا نایب‌الزیاره‌تونم. »

***

امامِ هشتمم

من به این نگاه‌ها دلخوشم

دل – خوش.

۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۱
الـ ه ـام 8