سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

اولش ناراحت شدم؛ اما حالا حس دق کردن دارم...

 نشسته‌ام و مثل یک عزادار درجۀ یک برای افشین یداللهی گریه می‌کنم. (هرچند می‌دانم از پیش بغض گلوگیری داشتم که این بهانۀ باریدنش شد...) وقتی یاد تک‌تک ترانه‌هایی می‌افتم که سروده است، سریال‌هایی که قریب‌به‌اتفاقشان از جمله معدودهای محبوب من بودند، حس ‌می‌کنم بخش مهمی از مجموعه‌ای که دوستش داشتم و حتی تا جانم رسوخ کرده بود، کنده شده است...

شدیداً به افشین یداللهی غبطه می‌خورم. چه چیزی از این بهتر که بمیری و کلمه‌هایت تا همیشه ورد زبان آدم‌ها باشد؟ یک شاعر چه چیزی از این بیشتر می‌خواهد که واژه‌هایش او را تا ابد زنده نگه‌ دارند؟

مگر مدار صفر درجه بی افشین یداللهی آنی می‌شد که دل آن‌همه آدم را لرزاند؟ مگر شب دهم بی ترانه‌اش به جایی می‌رسید که اگر صدبار دیگر هم بازپخش شود، ما بنشینیم و از سر تا تهش را نگاه کنیم؟ مگر خیلی از خواننده‌ها بی ترانه‌سرای باسواد و زبده‌ای مثل او به جایی می‌رسیدند؟

از همۀ این‌ها بیشتر و بزرگ‌تر، غم یتیم شدن موسیقی مدار صفر درجه است که دلم را می‌آشوبد...

 آخ آخ آخ... چه رسمی داری ای دوره زمونه... که هرروزت یه‌جا عاشق کشونه....

 

 

خدا رحمت کند.

۴ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۴
الـ ه ـام 8

همچنان صدای تک‌وتوک بمب و نارنجک از خیابان پشتی می‌آید. چقدر از چهارشنبه‌سوری بیزارم...

امروز همسایه‌ها ریخته بودند در کوچه و بد و بیراه بار می‌کردند به پسرهای نوجوانی که مثل سربازهای تشنه به جنگ، زل زده بودند به قربانی‌هایشان. من هم به‌زحمت جلوی خودم را گرفتم که چیزی نگویم. نمی‌دانم چطور می‌شود از صدای وحشتناکی که شیشه‌ها را می‌لرزاند «لذت» برد؟ من اصلاً جنس این لذت را نمی‌فهمم. بچه هم که بودم، تخس هم که بودم، دلخوشی چهارشنبه‌سوزی برایم چیزی بیشتر از آتشی که در حیاط راه می‌انداختیم نبود، آن هم به عشق سیب‌زمینی ذغالی‌های آخرش!

واقعاً نمی‌دانم چطور می‌توانند فکر نکنند به یک جانباز اعصاب و روان که با هرصدا به جنون می‌رسد، چطور به فکر آن بیماری نیستند که از درد بی‌تاب است و لازم است استراحت کند. یا آن نوزادی که تازه خوابش برده است و اگر بدخواب شود یک جماعت را باید شب تا صبح بیدار نگه دارد. چطور به زن‌های باردار فکر نمی‌کنند که چقدر آسیب می‌بینند از این وحشت‌ها؟ من که هیچ‌کدام این‌ها نبودم، فقط بعد از سه-چهار روز کار بی‌وقفه، خواستم چرت کوتاهی بزنم، دیوانه شدم از بس خوابیدم و از خواب پریدم؛ مثل برزخ بود این بین خواب و بیداری در نوسان بودن.

نرفتم دم پنجره و داد و بیداد راه ننداختم، اما تا دلتان بخواهد مثل پیرزن‌های تنگ‌حوصله، نفرینشان کردم! زنگ زدم به رفیق، دیدم او هم نفرینش به راه است! رفیق‌بچه را به زحمت خوابانده بوده و سروصداها بیدارش کرده بوده و خواب‌زده و بداخلاق! داشتم فکرمی‌کردم، این‌قدر نفرین و آه و ناله پشت سر این آدم‌ها هست، که قطعاً روزی یک‌جایی دامانشان را می‌گیرد. چندسال دیگر می‌نشینند و نق می‌زنند که به هر دری می‌زنند بسته است، همه‌جا کارشان گیر می‌کند، نمی‌دانند چرا همیشه مقروضند، چرا هرچه بلا و مصیبت است مال آن‌هاست، چرا این‌همه تصادف و مریضی و... دارند و و و ... . نمی‌گویم راضی به دیدن این روزهایشان هستم؛ این‌قدرها هم بدجنس نیستم. اما می‌گویم آزار و اذیت بندگان خدا، آن هم بی‌ که هیچ آزاری به تو رسانده باشند، گناه سنگینی‌ست که قطعاً بی‌جواب نمی‌ماند. حاج‌آقا میرباقری می‌گفتند هر خیری که به ما می‌رسد از جانب خداست و هر شری که به ما می‌رسد از جانب خودمان، گناهانمان و نفسمان است؛ لااقل اگر دو روز دیگر در گرفتاری افتادیم، نیندازیم گردن خدا، یادمان باشد داریم چوب کارهای خودمان را می‌خوریم.

امیدوارم فردا این بساط جمع شده باشد، مطمئن نیستم اگر کسی در خیابان کنارم ترقه پرت کند، در سکوت از کنارش عبور کنم!

۲ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۳
الـ ه ـام 8

اگرچه هرگز بنای مناسبت نگاری نداشته ام، اما از آنجا که می دانم اگر اکنون که فرصتش دست داده، این غزل کم نظیر برای حضرت ام البنین را اینجا منتشر نکنم بعدتر هم نخواهم کرد، پس... :
 


رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی

رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی

فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی

خودش را در کنار مادرش حس کرد تسکین شد
خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی

چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی

رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی

 

/ محسن رضوانی

 

۳ نظر ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۸
الـ ه ـام 8

مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست

 

/ حافظ

 

۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۸
الـ ه ـام 8

دلم یک آفتاب مَلَس بهاری می خواهد تا مثل گربه ها، یک گوشه از حیاط لم بدهم و چشم هایم را ببندم و سیاهی هیچِ روبرویم از شدت آفتاب آن سوی پلک ها قرمز شود و فقط وقتی چشمانم را باز کنم که باران بگیرد و بوی شمعدانی های آب خورده بلند شود...

 

۵ نظر ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۱
الـ ه ـام 8