سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۵ مطلب با موضوع «بعضی شبها در خواب، زنده می شوم.» ثبت شده است

نمی‌دانم کدام شهر بودم؛ اما یکی از شهرهای نزدیک تو بود. همین که سوار قطار می‌شدم، نیم‌ساعت بعد حرمت بودم.

حرم فرق داشت؛ شبیه هیچ‌کدام از عکس‌های تاریخی حرمت که دیده‌ام نبود؛ اما قدیمی بود... آن‌قدر کوچک بود که آدم هرکجایش سرک می‌کشید، ضریح را می‌دید...

رنگ‌ها گرم بود و آدم‌ها انگار سال‌ها بود در حرم نشسته بودند و زیارت‌نامه می‌خواندند و دعا می‌کردند و گریه می‌کردند... انگار مال آن‌جا بودند... انگار جزئی از حرم بودند...

هیچ‌وقت این حس کهنۀ نزدیک زیارت را حس نکرده بودم که پریشب در خواب...

 

ذره ام

۱ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۶
الـ ه ـام 8

دیشب خواب می‌دیدم مشهدم...

سه‌چهار روزی مشهد بودیم و داشتیم وسایلمان را جمع می‌کردیم که برگردیم، که یک‌هو یادم افتاد من در تمام این چند روز فقط یک‌بار حرم رفته‌ام و آن هم در حد خواندن یک نماز ظهر و عصر جماعت و سریع برگشته‌ام! (که آن را هم توی خواب ندیده بودم و فقط یادم بود) یک‌هو ساک و چمدان‌ها را رها کردم و راه افتادم که بروم حرم... اما توی همان راه که بودم، بیدار شدم... نمی‌دانم اگر بیدار نمی‌شدم، به حرم می‌رسیدم یا نه...

صبح که اینستاگرامم را باز کردم، دیدم دوست قمی‌ام که دیروز ازش خواسته بودم حرم حضرت خواهر که رفت، سلامم را اول به امام جان و بعد به خود حضرت خواهر برساند، جواب داده و قول که حتماً سلامم را می‌برد... . رفتم تلگرام را چک کنم، دیدم دوست مشهدی‌ام همان لحظه دارد می‌نویسد که حرم بوده و در دعای بعد از زیارتش کنار امام جان دعایم کرده...

نفس راحتی کشیدم... شرمندگی چه حس خوبی‌ست گاهی...

 

کبوتر حرم

 

حافظ‌نوشت:
صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا! برخیز!
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم...

۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۳
الـ ه ـام 8

دیشب، توی خوابم، خوابیده بودم. و خوابِ توی خوابم، تو بودی... خودِ خودت...

حضرت مهربانِ هشتم

نزدیکترم کن... نزدیکتر...

 

 

 

 

 

حافظ نوشت:

من چون خیال رویت جانا به خواب بینم؟
کز خواب می‌نبیند چشمم به جز خیالی...

۸ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۹
الـ ه ـام 8

[آخ...

بالاخره بعد از مدتها]

 

سلام امامم

حالت خوب است؟

این روزهای تابستان، زائرهایت چندبرابر شده اند. از این همه مهمان که خسته نمی شوی؟ نه... شما مهمان نوازی و هرچه بیشتر به دیدارت بیایند خوشحالتر می شوی... قربانت بروم...

من که دورم اما، دلخوشم که یک شب تا صبح در حریمت قدم می زنم... دلخوشم که همین پریشب توی خوابهایم راهم دادی به حریمت و آن قدر چرخیدم و زیارت کردم که صبحی که پا شده بودم، انگار لبالب بودم از حرم... لبخند داشتم و حالم خوش بود.

هنوز هم خوبم... بد نیستم... باید خلوت کنم... باید خودم را کمی تنها بگذارم با خودش... تو اما مواظب خودم باش، نگذاری سخت بگذرد به او... قربانت بروم... مواظب خودم باش...

دوستت دارم و همین برای این که خودم را تحمل کنم، خیلی کافی ست... .

 

بهشت

 

حافظ نوشت:

ذرۀ خاکم و در کوی توام جای خوش است 

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم...

۸ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۴
الـ ه ـام 8

حالم توی خواب، همین حالِ بیداری ام بود. خوب نبودم، ولی اجازۀ بد شدن به خودم نمی دادم... آرام بودم و بی قراری ام را در دلم پنهان کرده بودم. 

نمی دانم چرا و چطور، اما مدتی در حرم، به من خانه ای داده بودند و آنجا ساکن بودم. حرم، بزرگ تر بود از این چیزی که هست، و باغ بود. تمام حرم باغ بود. مثل بهشت بود. بهشت تر از این چیزی که هست. پاییز بود و انتهای باغِ طلایی، گنبدِ طلا بیرون زده بود. رفته بودم دوستی را بدرقه کنم که داشت از مشهد برمیگشت شهرش، و التماس کردم دعایم کند، پرسید نمی گویی برای چه، لبخند زدم و مانده بودم چه بگویم که کسی پرید وسط حرفمان و نجاتم داد. دوستم رفت و من در باغِ پاییزیِ حرم، رو به گنبد طلایی، قدم می زدم و فکر می کردم که کی خیالش را می کردم مدتی مهمان این خانه شوم و ساکنش؟ نه تنها در مشهد، در خود حرم...

آه... امان از بیداری...

***

امام طلایی ام

دستم را که گرفته ای

سفت نگه دار.

 

          گنبد

 

حافظانه:

سحر کرشمۀ چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است

۵ نظر ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
الـ ه ـام 8