سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

نسبت‌ها آدم‌ها را از هم دور می‌کنند، اما واژه‌ها کارشان عکسِ آن است؛ نزدیک می‌کنند.

نگاه نکن که من، دوستِ زن‌برادرِ تو هستم. نگاه نمی‌کنم که تو، خواهرشوهرِ دوستِ من هستی؛

نگاه کن که من واژه‌ام. نگاه می‌کنم که تو واژه‌ای. ما هم‌واژه‌ایم سپیده.

 

هرچه روزهای عمر را بگذرانی، بیشتر می‌فهمی که از دارِ دنیا هیچ‌چیزی نیست که «تماماً» مال تو باشد، الّا واژه!

تو می‌توانی خداوندگارِ واژه‌ها باشی؛ با واژه می‌شود خلقت کرد. می‌شود درخت را آبی کرد و آسمان را سبز، می‌شود آب را خشک کرد و خاک را خیس، می‌شود باران را از زمین بارید و گل را از آسمان رویاند.

هرروزِ دنیا، چرخ فلک برمدار دلت نچرخید و آنی شد که نمی‌خواستی بشود، واژه‌هایت را بردار و برو برای خودت خداوندگاری کن؛ بگو هرآن‌چه می‌خواهی بشود، واژه‌ها گوششان به فرمانِ توست.

با واژه‌ها زندگی کن... ؛ واژه‌ها خیلی تنها هستند سپیده. خیلی... آن‌قدرکه تا صدایشان کنی بدوند بیاید سمتت...

 

برای تو نوشتم، که هنوز به خداوندگاری‌ات ایمان نداری، اما من اعجاز کلامت را دیده‌ام.

بنویس سپیده. ناگزیری...

 

سپیده

۱۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۴
الـ ه ـام 8

نشسته‌ام و کتابچه ویرایش می‌کنم. تلگرام صدا می‌دهد. رهاست که شعر فرستاده. شعر سپیدی از خودش. می‌خوانمش و چیزکی می‌گویم که نظر داده باشم و توی ذوقش نزنم، ولی دقیق نمی‌توانم نقد کنم. می‌فهمد و می‌گوید اگر حال ندارم باشد برای بعد، عجله ندارد. می‌گویم حال دارم، فکرم گره خورده است. بعد گره‌ام را نشانش می‌دهم با چندتا جمله. می‌گوید که حتماً بغض هم دارم پشت آن جمله‌ها. می‌گویم گریه است که می‌کنم، بغض نیست. باز هم از گره‌ام برایش گفتم. گفتم و گریه کردم. انگار که می‌گویم و نفس می‌کشم. رها هم گریه کرد. چیزی نگفت و گریه کرد. گفتم من نذر کرده‌ام برای امام‌حسین. گفت تکه‌آینه‌های حرم را بغل کرده‌ام. گفت دعایم می‌کند... گریه کردم... .

سمیه گفت غذای من آماده است. این یعنی غذایتان را آماده کنید. ما توی خوابگاه هستیم و باهم سر یک سفره غذا می‌خوریم. اشک‌هایم را پاک کردم، چهارمین دستمال کاغذی را گلوله کردم پای میز و بلند شدم شام را آماده کنم.

***

هیچ می‌دانی - گاهی از روزهای زندگی – گریه کردن – از نفس کشیدن – راحت‌تر است - ؟ - راحت‌تر نه – عادیتر – عادیتر- ... - .

 

چشمها

 

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است

/ حافظ

۱۳ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۴
الـ ه ـام 8

 روی نیمکت اتوبوس نشسته بودم؛ سرم توی گوشی بود. یکهو صدای جمعیتی آمد:

« لا اله الا الله... لا اله الا الله...»

همه یکدست مشکی پوشیده بودند و... کسی را روی دستهایشان می بردند... پارچۀ ترمه ای دورش پیچانده بودند و لا اله الا الله گویان، می بردندش...

معلوم است که یاد چه افتادم؛ یاد همۀ وقتهایی که این صحنه را در حرم دیده ام. یک خادم جلوی جمعیت حرکت می کرد و عده ای پشت سرش جنازه ای را بر دوش می کشیدند و... لا اله الا الله...

 

***

 

چه آرزوی دوریست که من را در حرم تشییع کنند... چه آرزوی دوری ست... آخ...

کاش جنازه ام را بطلبی روزی امام جان...

 

پله های حریمت

 

* ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب / بیدل

۵ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۱
الـ ه ـام 8

 

من رازهایی دارم با تو حضرت سیدالشهدا

برملایم مکن

۲ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳
الـ ه ـام 8

گفت:
- تو حالی‌ت نیست چی میگی. قاطی کردی. میرم پیش امام‌رضا. خودش درستت می‌کنه.
گفتم:
- امام رضا فهمیده من فقط لب و دهنم
حرکت خاصی نخواهد زد
زحمت نکش.

نقطهٔ جمله رو که گذاشتم، همون لحظه، یه پیام اومد:
«سلام علیکم
در جوار حریم حضرت رضا علیه السلام دعاگویتان هستم»

 

پیام از یه آدم خیلی دور بود؛ یه همکار که تا حالا حتی بک بار هم بهم پیام نداده بود.

 

***

امامِ فیروزه ای من

هروقت دمِ ناامیدی زدم، فهمیدی لافه و یه‌موج مهربونی فرستادی...
عاشق روزایی‌ام که به تو مربوطن... «روز زیارتی» توئه امروز... از هزار کیلومتری، زیارتم رو قبول می‌کنی؟ ...

 

گلدسته

۵ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۱
الـ ه ـام 8

از در فروشگاه که آمدم بیرون، پرید جلوم؛ موهای کوتاه فرفری خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای روشنی داشت. می‌خواست فال بخرم. اما من از فال گرفتن می‌ترسیدم... از هرچیزی که با نیتم مواجهم کنه... . برای همین یکی از خوراکی‌هایی که از فروشگاه خریده بودم رو بهش دادم. ترجیح میدم به این بچه‌ها فقط خوراکی بدم اگر قراره کمکی کنم... اما گفت «ازینا دوست ندارم خاله». خاله گفتنش برام مهم نبود، مهم این بود که شبیه بچگی‌های خودم بود. زیاد. باید می‌گفت «ازینا دوست ندارم منِ من». بهش گفتم پس بیا بریم این فروشگاهه و هرچی دوست داری بردار. اما گفت «به جاش برای خواهرم ازین مغازه‌هه یه ناخن می‌خری؟ خاله!؟ » ناخن؟ برای خواهرش؟ معلومه که نه. گفتم هرچی بخوای برای خودت می‌خرم فقط. گفت «من سرما خوردم، گلوم درد می‌کنه. برای خواهرم بخر. خیلی دوست داره از این ناخنا». از من اصرار که برای خودت و از اون انکار که برای خواهرم... نگاهِ چشماش می‌کردم، یه‌جوری گفت «الهی خوشبخت شی خاله» که تسلیمم کرد. من می‌خواستم اون رو خوشحال کنم و اون هم می‌خواست خواهرش رو خوشحال کنه. رفتیم توی مغازه‌ای که معلوم بود از قبل نشون کرده. چون تا از در رفتیم تو، جای ناخنا رو بلد بود. اونی که می‌خواست رو هم از قبل نشون کرده بود. براش خریدم و جالب بود که منتظر موند من حساب کنم و باهم از مغازه بیرون بیایم. خودش رو با من می‌دید و من توی سه‌دقیقه حس کردم که مسئول یه بچه‌م. رفتیم بیرون. گفت «مرسی خاله» و کودکی‌م با یه مشت فالِ حافظِ ناخوانده رفت...

الهی خوشبخت شه... .

۱۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۱
الـ ه ـام 8