سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۸ مطلب با موضوع «این سطر را مهمان من باش!» ثبت شده است

نمی‌تونم دقیقا بگم، اما سعی که می‌تونم کنم...
از بودن کنار هر آدمی و از بودن توی خونه‌ی هر آدمی، حسی متمایز از آدما و خونه‌های دیگه به آدم دست میده. گاهی آدم بی‌که بدونه غمگین میشه از معاشرت و حضور با کسی و در خونه‌ی کسی، گاهی حوصله‌ش سر میره، گاهی گرفته میشه... گاهی هم سرحال میاد، شاد میشه و انگار روزش رو از نو شروع کرده...
وقتی با تو و در خونه‌ی توام، خیلی زلال میشم زهرا... حس می‌کنم از یه زیارت عاشورا برگشتم و بند بند دلم داره ازش اشک می چکه... ازون اشکای سبک که تا عمق وجودتو سبک می‌کنه... وقتی از پیش تو و از خونه‌ی تو میام، حال مسافریو دارم که دلش واسه شهری که پشت سر میذاره تنگ میشه... انگار که یه چیزی ازون شهر تو تنش رسوخ کرده و از خودش شده...
خونه‌ی فیروزه‌ای تو حال خوبی داره زهرا... حال اربابی داره... حال نوکری داره... حال روضه داره... حال تو رو داره...
آروم میشم و هرکار می کنم از شیطنتایی که پیش فاطمه دارم، چیزی ازم پیدا نمیشه...
تو و خونه ت یه الهامی از من بیرون می‌کشید که تو اتوبوسای کربلا سر به شیشه‌ی خاکی ماشین می‌ذاشت و می‌گفت «آخیش....»...


 

فرصت

 

۶ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۲
الـ ه ـام 8

چه درس خوانده باشی و چه شانس آورده باشی و چه سهمیه داشته باشی، الآن دوماهی است در یک خوابگاه دخترانه زندگی می‌کنی. شاید اوایل دقیقاً باور درستی از این‌که قرار است اینجا «زندگی» کنی، نداشتی. نهایتِ تصورت یک تصور «مسافرخانه‌ای» از خوابگاه بود، اما نه، خوابگاه دقیقاً «خانه»ی توست.

به‌خاطر سه‌سال زندگی خوابگاهی، می‌توانم حرف‌هایی داشته باشم با تو. که الآن اگرچه رنگ توصیه و نصیحت دارند، بعدها می‌شوند «تجربۀ زیستی مشترک»مان.

 

  1. به دیگران برای آن‌که با تو متفاوت هستند، حق بده!

برای همۀ ما پیش آمده است که در خانۀ‌مان با پدر و مادر یا خواهر و برادرمان بحث و دعوا داشته باشیم، با کسانی که هم‌خون ما هستند، عزیزترین آدم‌های زندگی‌مان هستند و جدا از این مسائل، کسانی هستند که با ما بزرگ شده‌اند و قاعدتاً از بسیاری منظرها به یکدیگر شبیه هستیم. حالا تصور کن جایگزین خانوادۀ تو در خانه، کسانی هم‌خانه‌ات شده‌اند که تابه‌حال همدیگر را ندیده‌اید؛ یکی از شرق است، یکی از غرب. یکی کرد است، یکی عرب. یکی چادری‌ست، یکی سانتال، یکی مجرد است، یکی متأهل، یکی مطلقه، یکی برون‌گراست، یکی درون‌گرا و هرمدل تفاوت دیگری که در ابناء بنی آدم ممکن است وجود داشته باشد. در خوابگاه بیشتر از هرچیز باید خودت را برای این تفاوت‌ها آماده کنی و نحوۀ تعامل و مواجهۀ تو با این تفاوت‌هاست، که در پایان دورۀ خوابگاه بخشی از تو را تشکیل داده است.

مثلاً یکی از اساتید دورۀ کارشناسی ما بود که می‌گفت ما چهار هم‌اتاقی بودیم در دورۀ کارشناسی؛ دانشجوی ادبیات فارسی، ادبیات عربی، ادبیات انگلیسی، ادبیات فرانسه. قرار گذاشتیم هرکدام به دیگری یاد بدهیم زبان و ادبیاتی که می‌خوانیم را و در پایان دوره، هر چهارتای ما تقریباً به هرچهار زبان و ادبیات مسلط بودیم. این یک تعامل و مواجهه است، و نوع دیگر آن دوستی است که با چادر رفت و بی‌چادر (و بی خیلی درونیات دیگر...) برگشت، چون او و هم‌اتاقی‌هایش شبیه شدن را بیشتر از متفاوت بودن می‌پسندیدند. القصه که تفاوت‌ها منشأ تعالی‌ها هستند، از متفاوت بودن آشفته نشو. آدم با خودش – که خودش است – هم گاهی درگیر می‌شود و خودش را نمی‌تواند بفهمد، چه برسد با دیگرانی این‌قدر متفاوت.

 

  1. منفعلانه تأثیر نپذیر

(شاید آن‌قدر این بند برایم مهم بود که بنا کردم نوشتن این مطلب را.)

هجده سالگی + زندگی تنهایی در یک شهر غریب، معجون عجیبی است. این‌که این فرمول با چه چیزی در نهایت مساوی می‌شود و ماحصل و نتیجه‌اش چیست، واقعاً جای نگرانی دارد. نمی‌توانی بگویی تو بعد از این چهارسال که از در خوابگاه خارج شوی و به خانۀ خودت برگردی، همان آدمی خواهی بود که روز اول آمدی. حتی اگر در خانه مانده بودی، بعد از این سال‌ها، تغییرهای چشمگیری داشتی. چه برسد به این فرمول عجیب غریب.  

به میدانِ جدیدی از زندگی وارد شده‌ای، که اگر می‌خواهی سالم خارج شوی، باید خودت را مجهز کنی، با ایدئولوژی‌هایت.

اشتباه‌ترین کار ممکن، منفعل بودن و بی‌ایده بودن است در این بازار مکّاره. نمی‌توانی سرت را پایین بیندازی و ادعا کنی که هیچ‌چیز نمی‌تواند روی تو تأثیر بگذارد. در این دوره تأثیرهای زیادی از اطرافت می‌گیری، اما تلاش تو باید این باشد که این تأثیرها را «انتخاب کنی» و اجازه ندهی «ناآگاهانه» دست‌خوش تغییری شوی.

اگر به خودت آمدی و دیدی داری کاری را می‌کنی که تا قبل از این برات تابو بود، یا حداقل ناخوش می‌داشتی‌اش، ترمز کن و ایده‌ها و باورهایت را وارسی کن. خودت را با باورهایت مجهز کن، باورهایی که کوله‌پشتی‌ای در بسته نیستند که از خانه با خودت آورده باشی و گوشۀ تختت گذاشته باشی، باورهایی که مثل دست‌هایت هرروز با آن‌ها کار می‌کنی.

 

  1. درس، اولویت توست.

بسیج، نهاد رهبری، جهاد دانشگاهی و... ، دانشجو بودنت را خرج این‌طور جاها نکن. آمده‌ای درس بخوانی، اولویتت هم همین است. اگر خواستی نوکی بزنی که خیالت راحت شود، بسم الله. می‌توانی یک تجربۀ خوب از نشریۀ دانشجویی داشته باشی، یا برگزاری همایش‌های فرهنگی یا هرشکل کار دیگری که علاقه‌اش را داری؛ اما اولین اشتباه، اولین کلاسی است که برای این کارها پیچانده می‌شود :)

 

 

  1. به تهران اعتماد نکن -این بند برای آن‌هایی‌ست که دانشجوی تهران هستند -

 

تهران از آن چیزی که فکرش را می‌کنی، خیلی ناامن‌تر است. سعی کن قبل از تاریکی حتماً خوابگاه باشی. از این‌که همه‌جا در کوچه و خیابان و بازار جار بزنی که دانشجوی خوابگاهی هستی و اهل اینجا نیستی و در تهران هیچ‌ندانی و چقدر مظلوم و غریبی، به‌شدت پرهیز کنی. لازم نیست ادای تهرانی بودن را دربیاوری، فقط کافی‌ست نشان ندهی که«یک دخترِ بی‌صاحبِ غریبِ ناآگاه در تهران» هستی! تهران مثل اینترنت است، درست است که خوبی‌ و بدی‌اش به استفادۀ آدم بستگی دارد؛ اما بدی‌هایش هجمۀ بیشتری به سمتت دارند.

 

  1. بزرگ شده‌ای، بزرگ‌تر!

این زندگی جدید لازمه‌اش گاهی سخت‌بودن است، اما آن سختی که از انعطاف خالی نیست. لازم است گاهی مردِ خودت باشی؛ لازم است گاهی سوسک بکشی، آشغال دم در بگذاری یا سرویس بهداشتی را تمیز کنی، گاهی مجبور می‌شوی وسایل سنگین را جابجا کنی و خریدهای زیادی را تنهایی حمل کنی. باید لامپ عوض کنی و آبگرمن روشن کنی و فکری به حال راه آب سینک که گرفته شده بکنی.

این‌ها از بدردبخورترین تجربیات و آموخته‌های این دوران هستند، قدرشان را بدان، هرچند گاهی چاشنی آبغوره هم همراهشان می‌شود !

 

  1. به خانواده‌ات وصل باش.

سعی کن هرروز با خانه ارتباط داشته باشی؛ اگر شده یک تماس کوتاه. حتماً آن‌ها را در جریان کارها، دغدغه‌ها، مشغولیات و ذهنیاتت بگذار. خودت را متعهد کن که بهشان خبر بدهی. تریپ استقلال و «من دیگر خودم مسئول خودم هستم» برندار که کار بیخ پیدا می‌کند. تو هنوز به آن خانه وصلی، فقط محیط زندگی‌ات موقتاً تغییر کرده است. نگذار این فاصله، تبدیل به شکاف شود. تو آن‌قدری بزرگ شده‌ای که بتوانی در یک شهر دیگر زندگی کنی، اما این به معنی این نیست که بی‌کس‌وکاری. پس ارتباطت را با کس و کارت حفظ کن.

 

 

این تجربه می‌تواند بهترین تجربۀ زندگی‌ات باشد. فقط همه‌چیز به تعامل و مواجهۀ تو بستگی دارد. این فرصت را از دست نده... و از اول تا به آخرش، مواظب خودت باش، مواظب خودت باش و مواظب خودت باش.

 

چمدان رنگی

* می‌دانم اول مهر باید ظاهراً این پست را می‌نوشتم، اما معمولاً هر حرفی را وقتی بازارش داغ است، نمی‌زنم.

۱۱ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
الـ ه ـام 8

قبل از این فکر می‌کردم این جزء بدی‌های زندگیه که همه‌چیزش دست خود آدم نیست؛

یعنی از این‌که کسی بتونه دخالتی توی زندگیم داشته باشه، خوشحال نمی‌شدم و حتی ناراحت هم می‌شدم.

اما این روزها دارم فکر می‌کنم گاهی چقدر خوبه که همه چیز دست خود من نیست.

مثلاً حالم؛ خیلی وقت‌ها هست که دیگه از خودم برای خوب کردن حالم کاری برنمیاد. حتی اگر بیاد هم، دست‌به‌کار نمی‌شم. اما شاید کسی بتونه این کارو بکنه. «شاید»، چون خیلی شرط و شروط داره و معمولاً کسی از عهده‌ش برنمیاد...

البته، این امکان این بدی رو هم داره که کسی بتونه حال آدم رو بد کنه... اما حقیقتش می‌ارزه به اون وقت‌های دیگه‌ش، اون وقت‌ها که یکی حالت رو خوب کنه...

 

چند روزیه یکی حالمو دستکاری کرده؛ برده گذاشتدم مشهد و برنگردونده. هنوزم اونجام. دعاگوتون هم هستم : )

 

سلام

۵ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۱
الـ ه ـام 8

سوار اتوبوس می‌شوم که اسمش که روی گوشی می‌افتد؛ گل از گلم می‌شکفد! جواب می‌دهم و مثل همیشه دقیق و سنجیده احوالپرسی می‌کند و می‌دانم تن صدا، انتخاب کلمات، انرژی و لحن صدایم همه را حواسش هست. من هم حالش را می‌پرسم و می‌گوید «به شما که نمی‌رسه حالمون!». می‌گویم «خدا نکنه مثل من باشه حال شما آقاجون!» و در دم از گفتنش پشیمان می‌شوم! می‌گوید «یه چیزی می‌گی آدم می‌ترسه. چرا مگه چی شده!؟» خندیدم که «بالاخره پایان‌نامه که حسابی دیر شده و کارهای تلنبار شده و فشار خوابگاه و استاد و...» و واقعاً بخشی از بی‌حوصلگی این روزهایم همین‌ها بود. اما آقاجان که انگاری خیالش راحت شده، می‌خندد و می‌گوید «زندگی همیناست دیگه؛ همین پایان‌نامه و کار و این‌ها همه روی هم می‌شه زندگی. جز این نیست که. اینام می‌گذره و میره.» آمدم بگویم نه! زندگی تویی، اما زنِ صندلی روبرویی که چشمش به دهانم است، باعث می‌شود جمله‌ام را قورت بدهم و بگویم «بله دیگه... پس مشغول زندگی‌ام...»

مشغول زندگی‌ام... مشغول زندگی... مشغول زندگی...

 

زندگی

۷ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۶
الـ ه ـام 8

تیرماه سال 89 بود. یعنی 5 سال و 4 ماه پیش؛ تصمیم گرفتم یک وبلاگ بزنم. اولین کاری که کردم این بود که رفتم سراغ کتاب شعر قیصر امین پور و اسم وبلاگم را از کتابش انتخاب کردم: «سطرهای سفید».

و آن وبلاگ که تا چندماه پیش، خانۀ اصلی من بود:

WWW.SATRHAYESEFID8.BLOGFA.COM

امروز درگذشت قیصر است و دِین نامش و شعرش بر گردن این سطرها...

«سطرهای سفید» قیصر را بخوانیم این بار:

 

 

واژه واژه

              سطر سطر

صفحه صفحه

                        فصل فصل

گیسوان من سفید می شوند

همچنانکه سطر سطر

صفحه های دفترم سیاه می شوند

خواستی که با تمام حوصله

تار های روشن و سفید را

                                   رشته رشته بشمری

گفتمت که دستهای مهربانی ات

                                      در ابتدای راه

                                                          خسته می شوند

گفتمت که راه دیگری

                                      انتخاب کن:

دفتر مرا ورق بزن!

نقطه نقطه

                   حرف حرف

واژه واژه

                   سطر سطر

شعر های دفتر مرا

                               مو به مو حساب کن

 

/ قیصر امین پور عزیز

 

سطرهای سفید

۷ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۰
الـ ه ـام 8

یکی از دوستام رو بهش معرفی کرده‌م.

درموردش می‌پرسه و می‌گم:

- خیلی شبیه خودته، اخلاقش و اعتقاداتش و روحیه‌ش و... .

میگه:

- مث من که فایده نداره؛ من می‌خوام مث تو باشه!

 

۷ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۸
الـ ه ـام 8

بابا

از وقتی فهمیده یک بار که خوابگاه بوده‌م، سرما خورده‌م و خوب شده‌م و بهش نگفته‌م، هربار زنگ می‌زنه هی می‌پرسه «دوباره سرما خوردی می‌خوای به من نگی، آره؟!»

امروز که طبق معمول غذایی که خورده بودم سر دلم مونده بود و عکس‌العملهای دفاعی بدن من اعم از بالا رفتن ضربان و حرارت بدن و سردرد و...  اصرار داشتن خودشون رو یک از یک پیش بندازن در بروز و ظهور، بابا زنگ زد؛

گلوم رو صاف کردم و با یه انرژی الکی گوشی رو جواب دادم. مامان بود؛ خدا رو شکر کردم. کمی صحبت کردیم و مامان گفت بابات می‌خواد باهات حرف بزنه! بابا گوشی رو گرفت و گفت «صدات یه جوریه! چی شده؟ سرما خوردی؟» گفتم «نه بابا! خوبم! چیزی نیست!» اما مشکوکتر گفت «چرا صدات معلومه یه طوریته. چی شده!؟» خب ممکن نبود بگم رفتم بیرون چیپس و پنیر خوردم. حتی اگر توضیح میدادم یه جای خوب بود و 19000 تومن بابتش دادم، بازم مؤاخذه می‌شدم! پس فقط گفتم سرم درد می‌کنه. گفتم که مسألۀ بی‌اهمیتی تلقی شه و نگران نشه. ولی تا همین لحظه، حتی بین نوشتن این متن، سه - چهار بار زنگ زده و میگه که شاید به‌خاطر حمام دیشب بوده و یه نمه سرما خورده‌م، بهتره یه قرص سرماخوردگی همین حالا و فردا صبح بخورم. یه بار دیگه میگه یه‌کم گوشت کباب کن و زود بخور. دوباره زنگ می‌زنه و می‌گه اگر میلت نمی‌کشه نخور به زور، حالت بد میشه. باز زنگ می‌زنه میگه بهتری؟...

 

خدایا... میشه برام حفظش کنی؟ زیاد. خیلی زیاد.

 

پدرم

۸ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
الـ ه ـام 8

نسبت‌ها آدم‌ها را از هم دور می‌کنند، اما واژه‌ها کارشان عکسِ آن است؛ نزدیک می‌کنند.

نگاه نکن که من، دوستِ زن‌برادرِ تو هستم. نگاه نمی‌کنم که تو، خواهرشوهرِ دوستِ من هستی؛

نگاه کن که من واژه‌ام. نگاه می‌کنم که تو واژه‌ای. ما هم‌واژه‌ایم سپیده.

 

هرچه روزهای عمر را بگذرانی، بیشتر می‌فهمی که از دارِ دنیا هیچ‌چیزی نیست که «تماماً» مال تو باشد، الّا واژه!

تو می‌توانی خداوندگارِ واژه‌ها باشی؛ با واژه می‌شود خلقت کرد. می‌شود درخت را آبی کرد و آسمان را سبز، می‌شود آب را خشک کرد و خاک را خیس، می‌شود باران را از زمین بارید و گل را از آسمان رویاند.

هرروزِ دنیا، چرخ فلک برمدار دلت نچرخید و آنی شد که نمی‌خواستی بشود، واژه‌هایت را بردار و برو برای خودت خداوندگاری کن؛ بگو هرآن‌چه می‌خواهی بشود، واژه‌ها گوششان به فرمانِ توست.

با واژه‌ها زندگی کن... ؛ واژه‌ها خیلی تنها هستند سپیده. خیلی... آن‌قدرکه تا صدایشان کنی بدوند بیاید سمتت...

 

برای تو نوشتم، که هنوز به خداوندگاری‌ات ایمان نداری، اما من اعجاز کلامت را دیده‌ام.

بنویس سپیده. ناگزیری...

 

سپیده

۱۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۴
الـ ه ـام 8