سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

دارم می‌ترسم؛

هر روز

می‌ترسم،

می‌ترسم،

می‌ترسم...

 

ترس

۹ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۴
الـ ه ـام 8

قطعاً «پاییز» بهترین فصلی بود که خدا می‌توانست برای به دنیا آمدن «من» انتخاب کند.

دختری پاییزی که دلش یک انار فیروزه‌ای است... 

امروزم مبارک!

 

 

 

 

 

* این پست رو دیروز گذاشتم که تولدم بود. ولی انگار ثبت نشده :)

۱۴ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۴
الـ ه ـام 8

چند روز بود که با آقاجان، درست و حسابی صحبت نکرده‌ بودم؛ یعنی یا وقتی زنگ می‌زد خواب بودم سر شب از خستگی و بی‌حالی، یا آنقدر صدایم بد بود و گرفته، که می‌دانستم نگرانش می‌کند و جواب نمی‌دادم... (باید الهام‌شناس باشی تا بدانی الهام اگر جواب تلفن آقاجانش را ندهد، یعنی چقدر حالش... )

چند روز بود که نمی‌شد با پرستو حرف بزنم؛ هی زنگ می‌زدم و دستش بند بود، هی زنگ می‌زد و دستم بند بود.

امروز از صبح زود، مشغول برگه صحیح کردن بودم؛ برگه صحیح کردن هم که نه، انشا خواندن و نظر نوشتن روی متن‌هایشان. (صحیح کردن به مراتب راحت‌تر است یعنی.)

به مدرسه رفتم و امیدوار بودم که بچه‌هایم روز خوبی برایم درست کنند و از آن انرژی ازلی که دارند، قدری هم به من بدهند؛ من، خانم معلمِ خستۀ بدحالی که از سلام دادنش فهمیدند، چیزی در چشم‌هایش سرجایش نیست... روحی... لبخندی انگار... نیست.

نگاهِ تخته کردم؛ با ماژیک آبی نوشته بودند:

WE LOVE MISS AZIMI

دلم غنج رفت؛ ولی گفتم چه روز بدی را برای دلبری از من انتخاب کرده‌اند این طفلک‌های معصوم...

چند نفری را صدا کردم تا انشای خوبشان را بخوانند؛ چه ذوقی می‌کنند برای خواندن...

اما... شیطنت‌هایشان زیاده از حد شد و من را که خسته بودم، نتوانست عصبانی کند و بدتر از آن، دلشکسته کرد. دقیقه‌های طولانی سکوت کردم و وقتی حواسشان به من جمع شد، فقط خواستم کتاب را بازکنند و درس دادم... بدون این که مثل قبل، واژه‌های چشم‌هایشان را یک به یک بخوانم... سرم را انداختم پایین و تند تند درس دادم...

بعد هم، رفتم جملۀ‌شان را دست‌کاری کردم. بین WE  و  LOVE  یک ابرو باز کردم و نوشتم DON’T  و آخر جمله نوشتم AT ALL . هیچ چیزی هم نگفتم، هیچ چیزی هم نگفتند.

کلاس که تمام شد، عکس همیشه، اول از همه خارج شدم. یکی‌شان بدو بدو آمد و از طرف همه عذرخواست. اما دلِ خانم معلم شکسته بود دیگر...

رفتم نمازخانه، نماز خواندم و حتی از غصه گریه کردم...

طفلک‌ها... چه می‌دانند کوه من با یک سنگریزه، ریزش می‌کند...

 

 

۹ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
الـ ه ـام 8

خدا کند فردا یک خبر خوب بنویسم اینجا...

صبح زود باید از خوابگاه بزنم بیرون.

۵ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۷
الـ ه ـام 8

داشتم توی خیابان ولی عصر راه می‌رفتم؛ رو به چهارراه . نزدیکی بزرگمهر بودم. حرف‌های دوتا پسر، پشت سرم، گوش‌هایم را تیز کرد:

- ببین فلانی، نرو تو فاز ماشین عوض کردن. گوش کن به من. من تجربه کردم. بذار ازدواج کنی بعد یه ماشین مدل بالا بگیر. ولی الآن نه.

قدم‌هایم را آهسته کردم تا باقی‌اش را بشنوم:

- نه ببین یه بخشی از زندگی بحث رضایت از خوده. بابت اون.

- می‌دونم. ولی اگر این کارو کنی، دخترا فقط به‌خاطر ماشین میان دنبالت. باور کن.

 

...

تکرارِ عنوان مطلب.

۴ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۷
الـ ه ـام 8

تیرماه سال 89 بود. یعنی 5 سال و 4 ماه پیش؛ تصمیم گرفتم یک وبلاگ بزنم. اولین کاری که کردم این بود که رفتم سراغ کتاب شعر قیصر امین پور و اسم وبلاگم را از کتابش انتخاب کردم: «سطرهای سفید».

و آن وبلاگ که تا چندماه پیش، خانۀ اصلی من بود:

WWW.SATRHAYESEFID8.BLOGFA.COM

امروز درگذشت قیصر است و دِین نامش و شعرش بر گردن این سطرها...

«سطرهای سفید» قیصر را بخوانیم این بار:

 

 

واژه واژه

              سطر سطر

صفحه صفحه

                        فصل فصل

گیسوان من سفید می شوند

همچنانکه سطر سطر

صفحه های دفترم سیاه می شوند

خواستی که با تمام حوصله

تار های روشن و سفید را

                                   رشته رشته بشمری

گفتمت که دستهای مهربانی ات

                                      در ابتدای راه

                                                          خسته می شوند

گفتمت که راه دیگری

                                      انتخاب کن:

دفتر مرا ورق بزن!

نقطه نقطه

                   حرف حرف

واژه واژه

                   سطر سطر

شعر های دفتر مرا

                               مو به مو حساب کن

 

/ قیصر امین پور عزیز

 

سطرهای سفید

۷ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۰
الـ ه ـام 8

این چند روز را گاهی قسمتم شده و گاهی خودم را به‌زور جا داده‌ام در هیئت‌ها و روضه‌های حضرت ارباب (ع)

و یک چیزی در تمام آن لحظه‌ها در فکرم بالا و پایین می‌شد

برای اولین بار،

و راستش را بخواهی

 - مخاطبم که معلوم است، شمایی امام جان

راستش را بخواهی

خیلی خوشحالم به خاطر آن.

 

امام جان!

من هیچ‌وقت به اندازۀ وقت‌هایی که در جایی مربوط به شما (اهل بیت) هستم،

حس نمی‌کنم که به خودم نزدیکم

حس نمی‌کنم که «خودم» هستم؛
 

خواه حریمتان باشد،

خواه جایی که اشک می‌ریزند به پایتان،

خواه جایی که حرفتان باشد،

خواه همان لحظه‌هایی که با شما خلوت می‌کنم،

خواه همین لحظه‌هایی که برای شما می‌نویسم،

این وقت‌ها من خودِ خودِ خودم هستم.

 

 

آقای من!

به‌خدا قسم

راست گفتید؛

 ما شیعیان را

از باقی ماندۀ گِلِ شما سرشته‌اند...

 

حمد

حمد

حمد

که نزدیک است جان تو به جانم...

 

سطر عاشقی

۵ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۰
الـ ه ـام 8

یکی از دوستام رو بهش معرفی کرده‌م.

درموردش می‌پرسه و می‌گم:

- خیلی شبیه خودته، اخلاقش و اعتقاداتش و روحیه‌ش و... .

میگه:

- مث من که فایده نداره؛ من می‌خوام مث تو باشه!

 

۷ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۸
الـ ه ـام 8