سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

من یک دخترِ بابایی هستم.

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

بابا

از وقتی فهمیده یک بار که خوابگاه بوده‌م، سرما خورده‌م و خوب شده‌م و بهش نگفته‌م، هربار زنگ می‌زنه هی می‌پرسه «دوباره سرما خوردی می‌خوای به من نگی، آره؟!»

امروز که طبق معمول غذایی که خورده بودم سر دلم مونده بود و عکس‌العملهای دفاعی بدن من اعم از بالا رفتن ضربان و حرارت بدن و سردرد و...  اصرار داشتن خودشون رو یک از یک پیش بندازن در بروز و ظهور، بابا زنگ زد؛

گلوم رو صاف کردم و با یه انرژی الکی گوشی رو جواب دادم. مامان بود؛ خدا رو شکر کردم. کمی صحبت کردیم و مامان گفت بابات می‌خواد باهات حرف بزنه! بابا گوشی رو گرفت و گفت «صدات یه جوریه! چی شده؟ سرما خوردی؟» گفتم «نه بابا! خوبم! چیزی نیست!» اما مشکوکتر گفت «چرا صدات معلومه یه طوریته. چی شده!؟» خب ممکن نبود بگم رفتم بیرون چیپس و پنیر خوردم. حتی اگر توضیح میدادم یه جای خوب بود و 19000 تومن بابتش دادم، بازم مؤاخذه می‌شدم! پس فقط گفتم سرم درد می‌کنه. گفتم که مسألۀ بی‌اهمیتی تلقی شه و نگران نشه. ولی تا همین لحظه، حتی بین نوشتن این متن، سه - چهار بار زنگ زده و میگه که شاید به‌خاطر حمام دیشب بوده و یه نمه سرما خورده‌م، بهتره یه قرص سرماخوردگی همین حالا و فردا صبح بخورم. یه بار دیگه میگه یه‌کم گوشت کباب کن و زود بخور. دوباره زنگ می‌زنه و می‌گه اگر میلت نمی‌کشه نخور به زور، حالت بد میشه. باز زنگ می‌زنه میگه بهتری؟...

 

خدایا... میشه برام حفظش کنی؟ زیاد. خیلی زیاد.

 

پدرم

۹۴/۰۷/۰۶

نظرات  (۸)

۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۸ طاهره حاجی علیخانی
ای جانم!!!!!!!!بابا ها رو دوست دارم...
پاسخ:
اوهوم، باباهای مهربون و حساس روی دخترکاشون :)
۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۸ لیلا سعادت

سلام. نوشته های زیباتو خوندم عزیزم..

سرشار از احساس بود.

موفق باشی همیشه

پاسخ:
سلام. لطف کردید :)
ممنون و همچنین
من وقتی اومدی تهران نگران بابات شدم :)
الانم که خودم میخوام برم نگران مامانمم
مامان منم خ حساسه :(
پاسخ:
عزیزم... :(
سخته ها، ولی خیلی لازمه هستی.

سلام ممنون از حضورتون .عذر میخوام من چون تازه به بیان اومدم  زیاد با بیان آشنا نیستم برای همین نظر شما حذف شد از این بابت عذر خواهی

میکنم.

پاسخ:
خواهش می کنم :)
۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۳ پرهون | Printemps
بابای من یک مرد خیلی قدیمیه که هرگز احساساتش رو به بچه هاش بروز نمیده. منم شوخی شوخی همیشه از زیر زبونش می کشم بیرون. مثلا عین خلا میگم بگو دوستم داری، بگو عاشقمی :))) که میگه دووووست دارم و عاشقتم و اینا.
هیچوقتم نگرانم نمیشه. همیشه هم اونکه زنگ می زنه منم. هممونم یه جور بار آورده که بتونیم رو پای خودمون واستیم و به خلق خدا محتاج نشیم. اینم تعریف. خوب شد؟ :دی

باباها یه دونه باشن!
پاسخ:
دیدی چه جیگره :)
۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۰ پرهون | Printemps
ای جانم ... بابای من یه کم یاد بگیره :)))

تو چرا باباتو با بابای من آشنا نمی کنی الهام؟؟؟ :دی
پاسخ:
همه شون خوبن، باید هرچی هستن دوسشون داشت. من نوجوون بودم از این نگرانیای بابام کلافه میشدم و حس می کردم اسیرم کرده، اما الآن عاشق نگرانیاشم...نگاه آدم مهمتره به نظرم.
۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۳ کمی خلوت گزیده!
ای جانممممم...
خدا حفظش کنه...
پاسخ:
قربانت... همچنین پدرجان شما رو انشالله خدا حفظ کنه :)
پدر یعنی عشق...
پاسخ:
اوهوم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">