سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

و آدمی

طاقت باری که بر دوش دارد را

اگر نیاورد

آن بار

از چشم‌هایش

بیرون می‌ریزد...
 

 

۹ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۳
الـ ه ـام 8

چقدر تصورهایمان از «زمان»های این دنیا، واقعیست؟

وقتی می‌گویند شش ماه دیگر قرار است جواب کنکور بیاید، یا سه هفتۀ دیگر نوبت ام‌آرآی است، یا آخر سال وقت خالی کردن خانه و پیدا کردن خانۀ جدید است...

ما چقدر تصورمان از آن شش ماه، از آن سه هفته، از آن یک‌سال، دوسال و... واقعی‌ست؟

دوازده بار برگه‌های تقویمم را ورق بزنم؛ این تصورم از شش ماه است؟ بیست و یک‌بار بروم سر گاز و چایِ صبحانه را بگذارم؛ این تصورم از سه‌هفته است؟ یک‌بار دیگر در خیابان‌های شلوغ شهر دنبال ماهی قرمز و سیر و سماغ بگردم؛ این تصورم از یک‌سال است؟ ...

 آیا فکرِ آن شب‌هایی که صبح نمی‌شوند، آن لحظه‌هایی که شمرده نمی‌شوند و آن نفس‌هایی که در سینه حبس می‌شوند را می‌کنیم؟ هیچ پیش‌بینی منطقی از آن ضربه‌ای که سهمناک وارد می‌شود و در یک ثانیه قدر صدسال پیرمان می‌کند، داریم؟ آیا تصوری از زمان‌هایی که در هیچ ساعت و تقویمی شمرده نمی‌شوند، ولی سپری می‌شوند آن‌چنان حقیقی که تا ابد در خاطرمان جاودان می‌شوند، داریم؟ آیا شش‌ماه واقعاً شش‌ماه است و سه‌سال واقعاً سه‌سال؟

اصلاً... آیا وقتی صحبت از «زمان»ی در آینده می‌کنیم، در نظر می‌گیریم شاید هیچ‌وقت آن زمان را نبینیم؟... شاید هیچ‌وقت نتیجۀ کنکور را نبینیم و نفر بعدیِ ما که در صف انتظار ام‌آرآی است یک‌نفر زودتر به نوبتش برسد و صاحب‌خانه خیلی زودتر به خانۀ خالی‌اش برسد...

چرا...؟

۷ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۲
الـ ه ـام 8

پس خویشتن نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن که بی‌خودان از عاشقی پرهیز نتوانند کردن... پس از آن اگر خواهی که خویشتن نگاه داری؛ نتوانی که کار از دستِ تو گذشته بوَد.

 

 

به سوی تو...

 

 

 


(قابوس نامه، باب چهاردهم، در عشق ورزیدن، صفحه 76، تصحیح غلامحسین یوسفی)

۴ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۲
الـ ه ـام 8

مگر به خواب ببینم

خیالِ منظرِ دوست

 

بخواب...

۲ نظر ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۵
الـ ه ـام 8

«متأسفانه» اصلاً آدم اهل استرسی نیستم. قبل‌ترها خیلی بودم، خیلی. اما دو سالی می‌شود که همه چیزهای استرس‌زا برایم بی‌معنی‌تر از آن شده‌اند که آرامشم را برایشان متزلزل کنم. «متأسفانه» چون از همان وقت که استرسم کم شد، کیفیت همۀ آن چیزهای استرس‌زا پایین آمد؛ یعنی اگر آدمی بودم که کیفیت کارهایم بی و با استرس یکی بود، الآن جای خوشحالی بود. اما از دست دادن استرس برایم نتایج خوبی نداشت؛ حتی آن آرامشی که فکر می‌کردم از خلال بی‌استرسی دارم به دست می‌آورم، نوعی کسالت و بی‌حوصلگی و روحیۀ «به‌جهنم» بود. گاهی هم اگر منتظر خبر تعیین‌کننده و خاصی بودم، چنددقیقه‌ای و حداکثر چندساعتی دچار استرس می‌شدم و باز نتیجه هرچه می‌شد، برمی‌گشتم به همان آرامش خواب‌آلودگی قبل.

دیشب اما، همۀ استرسی که دوسال تمام از من دور بود، یکباره بر سرم ریخت؛ دست و پایم یخ کرده بود و از شدت ضعف نمی‌توانستم روی پا بایستم. سردردم تا سرگیجه رفته بود و قلبم فشرده شده بود و در نهایت عجز فقط می‌توانستم (و نمی‌خواستم) که گریه کنم. سرم را که به سجده گذاشتم، تازه یاد این نعمتی افتادم که مدت‌ها از دست داده بودمش: استرس! تازه یادم افتاد بارها گفته بودم که چقدر دلم می‌خواهد استرس بگیرم و بتوانم کارهایم را بهتر مدیریت کنم، استرس بگیرم که بعضی چیزها برایم «مهم» شوند. تازه یادم افتاد که این حال بد، نعمتی است که خواسته بودمش و هیچ‌چیز جز این نمی‌توانست از وضعیت فعلی بیرونم برهاند.

قدر استرس‌هایتان را بدانید که بعضی در آرزویش هستند : )

۶ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۸
الـ ه ـام 8

این بار که رفته بودم مشهد، تا نگاهم به ضریح افتاد، رفتم کربلا... رفتم نجف... رفتم کاظمین...

باورم نمی‌شد؛ اصلاً باورم نمیشد کنار ضریح امام رضا یم ایستاده‌ام و یاد جای دیگری هستم... حتی، دلتنگ آن‌جای دیگر هستم...

این بار اولی بود که بعد از کربلا، مشهد می‌آمدم...

گفتم عراق که بوده‌ام، سلامی را که نگفته و شاید اصلاً نخواسته بوده برسانم، به همۀ‌شان رسانده‌ام و حالا شاید – نمی‌دانم از کجای کرَم آن‌ها معلوم – آن‌ها هم سلامی از خودشان به من داده باشند که به او برسانم... گفتم اگر سلامی دارم... من که نمی‌بینم... من که نمی‌دانم... بفرما، تقدیمت...

بعد هم راه رفتم و هی در گوشش خواندم «سلام از فلانی... سلام از بهمانی... سلام از همۀ دلتنگ‌ها... سلام از همۀ بی‌کس‌وکار مانده‌ها... سلام از همۀ دورمانده‌ها... سلام سلام سلام...» من تا روز آخر داشتم سلام می‌دادم... خوش به حال آن‌ها که جوابشان را دادی... خوش...

 

 

۸ نظر ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۹
الـ ه ـام 8