سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۲۶ مطلب با موضوع «غمـآذین میشوم گاهی، با چشمــریزه هایم» ثبت شده است

از مدرسه بیرون آمده بودم و خوشحال که یکی از بچه‌ها در منطقه رتبه آورده است؛ داشتم فکر می‌کردم برای مسابقۀ استانی چه ظرایفی را یادش بدهم و چه تمرین‌هایی باهم داشته باشیم. فکرهای خوشحالم تا مترو ادامه داشت و وقتی به محض رسیدنم قطار رسید، از شانسم خوشحال‌تر هم شدم. اما همین که سوار شدم دیدم خانمی با اندوه هیستریکی دارد با اطرافیانش بلند بلند صحبت می‌کند. صحبت از زنی بود که توی گوش مأمور مترو زده است، ظاهراً مأمور می‌خواسته گوشی زن را از او بگیرد. اما چرا؟ «آخه من نمی‌دونم، اگر ماشین عروس بود یه چیزی، مگه جنازۀ آش و لاش جوون مردم فیلم گرفتن داره؟!»

دیگر هیچ‌چیز جز دهان آن زن را نمی‌دیدم که کلمه‌ها مثل حباب‌های غلیظ از آن خارج می‌شدند و روی گلوی من می‌نشستند... با هراسی وسواسی همه‌چیز را ثبت و ضبط می‌کردم؛ تلفن همراهش زنگ خورد و برای کسی که چهار ایستگاه بعد منتظرش بود گفت که «ده‌دقه-یک‌ربعی توقف کرد تا این بدبختو جمعش کنن... آره ایستگاه گلبرگ...» همین ایستگاهی که من تازه سه هفته پیش برای اولین بار اسمش را از زینب شنیدم و با خودم گفتم «ئه چه اسم سبز و صورتی قشنگی!» آخ الهامِ کودک...

«من دیدمش، رفته بود اون جلوی جلو ایستاده بود، کنار آیینه. اصلاً فکر نمی‌کردم بخواد همچی کاری کنه...» پاهایم سست شده بود... یعنی من سوار قطاری بودم که... که... می‌خواستم ایستگاه بعد پیاده شوم، تصمیمم را گرفتم. اما وقتی فکر کردم اگر پیاده شوم و چشمم به قطار بیفتد شاید حالم به‌هم بخورد، گفتم لااقل جایی پیاده شوم که تا خوابگاه راهی نمانده باشد... «20-21سالش بیشتر نبود...» زن هنوز داشت برای اطرافیانش تعریف می‌کرد که قطار به ایستگاه شمیران رسید و من بیرون پریدم. نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم جلوی چشم‌هایم را بگیرم که قطار را نگاه می‌کرد و در نگاهم خون از سر و روی قطار پایین می‌ریخت... پاهایم می‌خواستند فرار کنند و چشم‌هایم ول‌کن نبودند...

یعنی من سوار قطاری بودم که چند ایستگاه قبل... که چند دقیقۀ قبل... یعنی پسرک خودش را... زن می‌گفت مأمور قطار گفته دیروز هم یک مورد خودکشی در خط یک داشته‌اند.....

باید خط عوض می‌کردم و از این متروی لعنتی هنوز راه خروجی نداشتم... چشم‌هایم داشت سیاهی می‌رفت و در دلم چیزهایی به‌هم می‌خورد و پایین کشیده می‌شد... پاهایم داشتند محو می‌شدند از تنم انگار... باز همان حال مسخره... خودم را رساندم به یک صندلی و شکلاتی که همراهم بود را خوردم... چنددقیقه نشستم و صدای قطار بعدی آمد... از بلندگو کسی گفت که «لطفاً پشت خط زرد بایستید» یعنی به‌خاطر این اتفاق می‌گفت؟ یا همیشه این جمله را می‌گفت؟ یادم نبود دیگر... به آدم‌ها نگاه می‌کردم که پشت خط زرد ایستاده بودند، به پاهایی که صف کشیده بودند نگاه می‌کردم... از این که هرکدامشان بخواهند یکهو بپرند... دلم به‌هم خورد...

داخل قطار شدم اما هنوز بوی خون می‌آمد؛ زنی با تلفن همراهش حرف می‌زد و می‌گفت «مردم بی‌شعور رفته بودن فیلم می‌گرفتن، من فقط نشسته بودم و گوشامو گرفته بودم... عین چی می‌ترسیدم... » باز چشم و گوشم دنبال دانستن بودند و دیگر پاهایم راه فراری نداشتند... مجبور بودند بمانند و بشنوند... «وای من صداشو شنیدم وقتی...» دختر پیدا بود کلافه و بدحال است... می‌گفت سرش درد می‌کند و معلوم بود فردا و پس فردا هم... دلم می‌خواست صورتم را بگیرم زیر آب یخ و بروم زیر پتو خودم را مچاله کنم... دکتر می‌گفت نباید صحنه‌های فجیع ببینی. گفتم «نمی‌تونم ببینم! اما وقتی می‌شنوم تو ذهنم تصویر می‌کنم... فرقی با دیدن نداره... حالم بد میشه...» خندید و چیزی نگفت و لابد فکر کرد که «بچه سوسول...»

بالاخره انقلاب شد و بیرون دویدم... باز نگاهم به آن آقاهای سبزپوشی می‌افتاد که همیشه ازشان می‌پرسیدم فلان خراب‌شده را باید با کدام خط لعنتی بروم و حالا فقط فکر می‌کردم که تابه‌حال چند تا آدم له‌شده دیده‌اند زیر ریل‌های قطار... از در و دیوار ایستگاه حالم به‌هم می‌خورد... کاش دیگر با مترو هیچ‌جا نروم... کاش بشود... کاش...

اولین بار که با این اتفاق آشنا شدم، دوم دبیرستان بودم؛ انسیه گفت برادرش رانندۀ قطار مشهد است و من چشم‌هایم برق زد که «وای! واقعاً؟ چقدر قشنگ!» و چندثانیه نکشید که مثل بچه‌ای که نقاشی‌اش را پاره کرده باشند وا رفتم؛ «نه بابا... انقد طفلی روحیه‌ش خرابه... مردم میان خودشون رو میندازن زیر قطار... طفلی خیلی اذیت میشه... » هنوز مطمئن نبودم چیزی که فهمیده‌ام درست باشد. از «زیر قطار انداختن» تصوری داشتم مثل «با دست علامت دادن برای تاکسی جهت اعلام مسیر و سوار شدن!» و گفتم «برای چی!؟» گفت «که خودشون رو بکشن دیگه!» ... اما آن‌موقع‌ها هنوز مثل حالا نبودم... حتی فیلم‌های ترسناک می‌دیدم و خم به ابرویم نمی‌آوردم... نمی‌دانم از کِی شد که مثل احمقی بین این جماعت سرم را کرده‌ام توی برف و از هر چیز فجیعی حالم بد می‌شود...

با خودم فکر کردم لعنت به تهران... لعنت به مترو... فکر کردم متروی مشهد هم همچنین اتفاقاتی دارد؟ حتماً دارد... ولی کمتر نیست؟ فکر کردم هرکس بخواهد این کار را کند، قبلش سری به حرم نزده؟ پشیمان نشده؟ اصلاً در راه که دارد می‌رود یک متروی خراب‌شده که خودش را بکشد، نگاهش به ضریح نمی‌افتد یا اصلاً مسیرش طوری نیست که از بین حرم رد شود؟ از امام رضا حیا نمی‌کند؟ بی‌خیال نمی‌شود؟

رسیدم خوابگاه و کله‌ام را کردم زیر پتو و فقط خوابیدم... آخ که خواب این وقت‌ها عجب متاعی است...

 

خودمرگی

 

*مصرع عنوان از مریم حقیقت

۷ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۷
الـ ه ـام 8

از سر صبحی گرفته بودم؛ دلیلِ تازه‌ای نداشتم و به دلیل‌های قدیمی چنگ زدم تا توجیه کنم غمم را...

عصر رفتم مؤسسه برای کلاس نیمایی، و راه برگشت را هی پیاده آمدم و شعر خواندم، هی پیاده آمدم و به آدم‌هایی که از روبرویم می‌آمدند نگاه کردم و در چشم‌هایشان آرزو کردم خودم را ببینم که چطور سر و کله‌ام به پاهایم آویخته و راه می‌روم، هی پیاده آمدم و به بچه‌هایی که فال می‌فروختند بی‌محلی کردم، هی پیاده آمدم و دیدم یک‌جا بساط چای است... دیدم جلوی مسجد چای روضه می‌دهند... صدای روضه می‌آمد... دیدم علی دارد زهرا را غسل می‌دهد... رسیده بود به کبودی‌ها... لیوان در دستم موج برمی‌داشت و دیدم دارم می‌روم داخل مسجد... دیدم نشسته‌ام روی یکی از پله‌ها و آوخ... که غریب‌نمایی را چه خوب بلدم... دیدم سرم را تکیه داده‌ام به دیوار و نمی‌دانم برای خودم گریه می‌کردم یا زینب که آمده بود با مادرش خداحافظی کند...

از مسجد درآمدم و هیئت خیابان را گرفته بود؛ تابوت سبزی روی دست‌های چهار پسر بود و اطرافش چند نفر با مشعل ایستاده بودند... مگر علی آن شب تنها نبود؟ عکس می‌گرفتم و می‌دانستم همین که برسم خوابگاه عکس‌ها را نگاه می‌کنم و پاک می‌کنم... همین کار را هم کردم...

باز...

پیاده آمدم و موج برداشتم صدای اطرافم را و چشم‌هایم را که «خدا مادرم را کجا می‌برند...؟»

یعنی آن اول کسی که این شعر را گفته چه کسی بوده...؟ چرا این شعر این‌طور مانده؟ چرا این‌قدر می‌سوزاند؟ پس چرا این‌قدر ساده است؟

پیاده آمدم و پایم درد می‌کرد... دلم اما... بهتر بود...  

 

زهرا

۴ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۶
الـ ه ـام 8

همۀ آدم‌ها چیزی در زندگی‌شان دارند، که چند ثانیه تأمل بر آن، چشم‌هایشان را خیس کند و لااقل، قلبشان را بلرزاند؛ چیزی شبیه رعد و برق...

 درمورد آدمهایی که رعد و برقهای زیادی دارند، چیزی نمی‌گویم؛

آن‌ها که از بس «متأثر»ند از هر در و دیواری، بارانِ بهارند دائماً. آن‌ها که چشم‌هایشان از نگاه به هرچیزی هراس دارد و انگار نمی‌تواند از عمق هیچ پدیده‌ای خالی بماند. نمی‌خواهم بگویم از «حس کردن» خسته‌اند یا حتی حالشان از «جای کسی و چیزی بودن بیشتر از آنی که خودش است» به‌هم می‌خورد. اصلاً چه کار داریم که بگوییم چشم‌هایشان بر سرشان سنگینی می‌کند و قلبشان تاب سینه‌شان را ندارد... نمی‌گویم... نمی‌گویم این آدم‌ها وقتی مقابل آینه لبخند می‌زنند، چقدر از خودشان کراهتشان می‌آید...

همین‌طوری... خواستم بیایم بگویم «آدم‌هایی در این زندگی هستند، که زیر بارانِ رعد و برق، زندگی می‌کنند. این آدم‌ها دربدر یک سقف... . »

نمی‌گویم.......

چشم هایش

 

حافظ نوشت:

هیهات از این گوشه که معمور نمانده است...

۷ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۴
الـ ه ـام 8

روزگار عجیبی است... خیلی خیلی عجیب...

بعضی چیزها را که کنار هم می‌گذارم، ذهنم می‌خواهد از هم بپاشد...

کاش دست خود آدم بود... کاش کمی بیشتر دست خود آدم بود... کاش...

 

روزگار عجیبی است...

۶ نظر ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۱
الـ ه ـام 8

اصلاً این فاصلۀ انقلاب تا خوابگاه را نمی‌شود جوری جز پیاده طی کرد.

نه این‌که تاکسی‌خور نباشد، نه این‌که اتوبوس نباشد، نه این‌که همراه با علافی و معطلی باشد، اتفاقاً خوش‌مسیر و سرراست هم است؛ منتهی آن‌قدر این مسیر را پیاده رفته‌ام که دیگر «نمی‌توانم» طور دیگری طی‌اش کنم...

مهم نیست که لپ‌تاپ دستم باشد، مهم نیست کفش پاشنه‌دار پوشیده باشم، مهم نیست هوا سرد باشد، مهم نیست باران بیاید، مهم نیست... از متروی انقلاب که درمی‌آیم، هیچ راهی نمی‌بینم جز آن‌که سرم را پایین بیندازم و تا خوابگاه پیاده بیایم... انگار هیچ‌طور دیگری نمی‌شود، انگار گزینۀ دیگری جز این نیست... .

آنقدر این مسیر را راه رفته‌ام و فکر کرده‌ام، که هربار فکرهای قبلی‌ام جلوی قدم‌هایم می‌افتند و چاره‌ای جز واکاویشان ندارم...

امروز برای اولین بار در این مسیر به حضرت رئوفم زنگ زدم... راه رفتم در خیابان و مثل همۀ آدم‌هایی که با گوشی‌شان حرف می‌زنند، من هم با آقایم حرف زدم... برایش از فردا گفتم که چقدر مهم است و خودم گفتم که می‌دانم از قبل حواسش هست و مواظبم است... برعکس همیشه که در یک گوشۀ تنهایی کز می‌کردم و شماره‌اش را می‌گرفتم، این بار از وسط خیابان در هیاهوی جمعیت شماره را گرفتم و راه رفتم و حرف زدم و لابد بقیه هم فکر می‌کردند که این دختره دارد خبری بدی می‌دهد یا می‌گیرد...

آخ که هیچ‌چیز این دنیا قابل اتکا نیست، لاکردار... الا مهربانی تو، حضرت هشتمم... تمام‌قد دورت بگردم... تمام.

 

 

۸ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
الـ ه ـام 8

خب

...

خب...

طاهره مشهد بود...

حالا نیلوفر در راه است...

به خدا من...

خیلی دلم سبک می شود که می روند... چون می دانم من را دعا می کنند... می دانم سلامم را به تو می رسانند...

انقدر خوشحال می شوم که...

 

اما...

خب...

دلم تنگته امام من... دلم تنگته...

:((

 

۱۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
الـ ه ـام 8

چند روز بود که با آقاجان، درست و حسابی صحبت نکرده‌ بودم؛ یعنی یا وقتی زنگ می‌زد خواب بودم سر شب از خستگی و بی‌حالی، یا آنقدر صدایم بد بود و گرفته، که می‌دانستم نگرانش می‌کند و جواب نمی‌دادم... (باید الهام‌شناس باشی تا بدانی الهام اگر جواب تلفن آقاجانش را ندهد، یعنی چقدر حالش... )

چند روز بود که نمی‌شد با پرستو حرف بزنم؛ هی زنگ می‌زدم و دستش بند بود، هی زنگ می‌زد و دستم بند بود.

امروز از صبح زود، مشغول برگه صحیح کردن بودم؛ برگه صحیح کردن هم که نه، انشا خواندن و نظر نوشتن روی متن‌هایشان. (صحیح کردن به مراتب راحت‌تر است یعنی.)

به مدرسه رفتم و امیدوار بودم که بچه‌هایم روز خوبی برایم درست کنند و از آن انرژی ازلی که دارند، قدری هم به من بدهند؛ من، خانم معلمِ خستۀ بدحالی که از سلام دادنش فهمیدند، چیزی در چشم‌هایش سرجایش نیست... روحی... لبخندی انگار... نیست.

نگاهِ تخته کردم؛ با ماژیک آبی نوشته بودند:

WE LOVE MISS AZIMI

دلم غنج رفت؛ ولی گفتم چه روز بدی را برای دلبری از من انتخاب کرده‌اند این طفلک‌های معصوم...

چند نفری را صدا کردم تا انشای خوبشان را بخوانند؛ چه ذوقی می‌کنند برای خواندن...

اما... شیطنت‌هایشان زیاده از حد شد و من را که خسته بودم، نتوانست عصبانی کند و بدتر از آن، دلشکسته کرد. دقیقه‌های طولانی سکوت کردم و وقتی حواسشان به من جمع شد، فقط خواستم کتاب را بازکنند و درس دادم... بدون این که مثل قبل، واژه‌های چشم‌هایشان را یک به یک بخوانم... سرم را انداختم پایین و تند تند درس دادم...

بعد هم، رفتم جملۀ‌شان را دست‌کاری کردم. بین WE  و  LOVE  یک ابرو باز کردم و نوشتم DON’T  و آخر جمله نوشتم AT ALL . هیچ چیزی هم نگفتم، هیچ چیزی هم نگفتند.

کلاس که تمام شد، عکس همیشه، اول از همه خارج شدم. یکی‌شان بدو بدو آمد و از طرف همه عذرخواست. اما دلِ خانم معلم شکسته بود دیگر...

رفتم نمازخانه، نماز خواندم و حتی از غصه گریه کردم...

طفلک‌ها... چه می‌دانند کوه من با یک سنگریزه، ریزش می‌کند...

 

 

۹ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
الـ ه ـام 8

مهربانی؛

چون

همان وقتی که روضه‌خوان دارد از دلتنگی کربلا می‌گوید و من دارم از دلتنگی حرمِ تو گریه می‌کنم

یک نفر پیام می‌دهد و می‌گوید

وسط صحن انقلاب، بین زیارت امین الله، من را یاد کرده...

 

مهربانی؛

چون

می‌‌دانی این تنها راهی است که دلِ تنگِ الـ ه ـام قرار می‌گیرد؛ این‌که بداند زائرهای خوبِ تو، آنجا یادش می‌کنند...

 

مهربانی؛

چون

همچو منی را از یاد نمی‌بری...

 

 

زیارت
۶ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
الـ ه ـام 8

در کوی تو هم

شکسته‌دلی می‌خرند

و بس

امام جان؟

...

 

(د - ل - م ...)

۴ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۶
الـ ه ـام 8

سلام امامَم

دلم

واقعاً

تنگ است.

به خدا قسم.

مشهد می‌خواهم. حرم می‌خواهم. صحن می‌خواهم. گنبد می‌خواهم. پنجره می‌خواهم.

مهمانی می‌خواهم. مهمانَت شدن می‌خواهم. دیده شدن می‌خواهم. میزبان بودنت را می‌خواهم.

امامَم...

 

دلتنگ

 

۷ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
الـ ه ـام 8