صداهای بی شناسنامه
از صداهای بدون لحن میترسم؛
صداهایی که واژههایشان هیچچیز جز آنچه بهشان فرمان داده شده، نیستند... واژههایی که سربازند، تیری دستشان است، باید به هدف بزنند و بعد، یا بمیرند و به زمین بیفتند، یا برگردند به جایگاه و دستور دیگری بگیرند. همان واژهای که دستور گرفتهبود بگوید «از تو متنفرم»، میرود و میآید و اینبار قرار میشود بگوید «عاشقت هستم»؛ با همان لباس، با همان نگاه، با همان «لحن»...
از این صداها تنم مورمور میشود؛
یاد وقتهایی میفتم که میخواهم به کسی بفهمانم چقدر از دستش عصبانیام، و یا نه، چقدر نسبت به او «بیتفاوت» هستم... صدایم را از هرآنچه احساس هست خالی میکنم و با «بیلحنی» تمام حرفم را توی صورتش میزنم... چقدر این وقتها از خودم «میترسم»...
صداهای بدون لحن، ازشان هر کلامی برمیآید؛ میتوانی انتظار داشته باشی یکراست توی چشمهایت زل بزند و بگوید «گمشو» و در ادامه «عزیزدلم»!
این صداها وقتی میگویند «ببخشید» هیچ تأسفی در صدایشان نیست، و وقتی میگویند «کاش بودی» هیچ حسرتی، و وقتی میگویند «تنها شدهام» هیچ خلوتی، و وقتی میگویند «دوستت دارم» هیچ محبتی... در صدایشان نیست...
این صداها روح ندارند، لحن ندارند، زندگی ندارند، شناسنامه ندارند، صاحب ندارند. این واژهها یکبار مصرفند...
از صداهای بدون لحن... میترسم.