پریشانی دلم شد فاش... *
دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۰ ب.ظ
دارم کتاب میخوانم و ابروهایم را درهم کردهام و سعی میکنم بفهمم این شیرینی عمیق و سخت را. مدادم را دست گرفتهام و جابجا خط میکشم، یادداشت برداری میکنم و کلیدواژه مینویسم این گوشه و آن گوشه. دستم را زیر چانهام گذاشتهام و سعی میکنم به کلمهها نزدیکتر شوم. یکدفعه...
یکدفعه فکر میکنم که... من برای چه کتاب میخوانم؟!
برای چه کتاب میخوانم وقتی اینهمه سال خواندن آنقدری در فهم و شعور و خودسازیام اثر نداشته که در یکشب که آشفتهام، بتوانم کنترل پریشاناحوالیام را به دست بگیرم و دیوانه نشوم؟
اینهمه خواندن چه فایده وقتی فهم من از بیسوادترین آدمها کم میآورد...
* ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش
ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز
/ حافظ
۹۵/۰۳/۰۳