سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سطرهای سفید» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرینٌ

حَتَّى إِذا جاءَنا قالَ یا لَیْتَ بَیْنی‏ وَ بَیْنَکَ بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ فَبِئْسَ الْقَرینُ

 

و هر که از یاد خدا ( و حکم قرآن ) رخ بتابد، شیطانی را بر او برانگیزیم تا یار و همنشین دایم وی باشد.

( و چنین کس سرگرم دنیا شود ) تا وقتی که به سوی ما باز آید آن گاه با نهایت حسرت گوید: ای کاش میان من و تو ( ای شیطان ) فاصله ای به دوری مشرق و مغرب بود که تو بسیار همنشین و یار بد اندیشی بر من بودی. (زخرف – 36 و 38)

***

تو، هرچه ما بخواهیم بهمان می دهی. خودت را یا شیطان را.

شیطان کوچکتر از آن است که نقطه ی مقابل تو قرار بگیرد، مخلوقت است و آفریده ی خودت. اما، بزرگی از «نافرمانی» توست، نه از شیطان. (و کارهای بزرگ همیشه از ما برمی آید...)

اگر کسی از یادت رویگردان شود، رهایش نمی کنی تا در قیامت به اعمالش برسی. بلکه شیطانی را مصاحبش می کنی که تا... همان روز، به اشتباه هایش اضافه کند و جهنمی ترش.

بعضی جمله ها در قرآن هست که اگر دست نجنبانم، گفته ی روزهای نیامده ام می شوند و انگار یک عمر در تقدیر حرفهایم بوده اند. مثل همین جمله. می بینم که من، حسرت زده، رو کرده ام به شیطان، خوشحال،  و می گویم کاش بینمان فاصله ی مشرق تا مغرب بود.

و بیشتر از همه آیات  125 و 126 طه. روزی که دیگر نمی بینم. حتی شیطان را...

گاهی دلم میخواهد هول و ولای قیامت را در ذهنم بازسازی کنم. و تصور کنم «چطور» می شود پدرم یا مادرم با حیرت بدوند و مرا فراموش کنند؟ کوههای زده شده و صوراسرافیل و ... اما چیزی که در ذهنم تداعی می شود، وحشتش از تخیلی ترین فیلمهایی که دیده ام تجاوز نمی کند. اما همین که این آیه ها را می خوانم، مثل یک خاطره در ذهنم نقش می بندند.  می دانم که می شود که نشوند. می شود که نیایند. شدنش هم دست من است که نباید بگذارم. اما باز هم -متاسفانه- خوف من بیشتر از رجایم است و احتمال این "شدن" را بیشتر می دهم...

اما خیلی آیه ی قشنگی است... از آن آیه هایی که یادم می آورد قرآن اگر به هر زبانی به جز عربی نازل میشد، حیف بود. زیبایی شدید الحن «نُقَیِّض» و آهنگ ناچاری «فَهُوَ قَرین» که انگار فرود می آید، و تکرار «قَرین» در انتهای آیه ها، وقتی  در آیه ی دوم قضاوت شده است (بئس القرین) ، لطفی که در «جائنا» هست و هرگز  در « به سوی ما باز آید » نیست ... ، دیوانه ام می کنند.

 

اما انگار حرف تو یکیست:

اگر با من باشی، به عرش اعلایت می برم،

و اگر از من روی برتابی، به درک سفلایت.

خودت انتخاب کن.

 

حرفت قبول. فقط

کاش به همین سادگی بود. گاهی خیلی سخت می شود. خیلی. خودت هم می دانی... کمک کن و دست شیطان را از دلم، دورتر از فاصله ی مشرق تا مغرب کن... به اندازه ی بالهای جبرائیل، مرا از شیطان دور کن.

 

گل

 

بازنشر سطر هشتم رمضان 91

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۰
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

وَعَلَى الثَّلاَثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُواْ حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنفُسُهُمْ وَظَنُّواْ أَن لاَّ مَلْجَأَ مِنَ اللّهِ إِلاَّ إِلَیْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُواْ إِنَّ اللّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ .

و [نیز] بر آن سه تن که بر جاى مانده بودند، [و قبول توبه آنان به تعویق افتاد] تا آنجا که زمین با همه فراخى‏اش بر آنان تنگ گردید ، و از خود به تنگ آمدند و دانستند که پناهى از خدا جز به سوى او نیست. پس [خدا] به آنان [توفیق‏] توبه داد، تا توبه کنند . بى تردید خدا همان توبه‏پذیر مهربان است.  (توبه – 118 )

***

این آیه ، آیه ی دلتنگی است ... مثل تو ... همان وقت هایی که زیر آسمان چادرت حسرت دست های او را می باری ... و نگاهش را روی قطره قطره ی باران های موسمی ات حس می کنی . وقتی زمین با همه ی وسعتش گوشه ای برای کز کردن تو ندارد ... یک گوشه که پل بزنی تا آغوش خدا ... انگار پایه های این طرف سست است ... و روی اشک معلق ... رویت هم که نمی شود حرف بزنی . خیلی هم که با خودت کلنجار بروی و دو سه جمله بگویی ... یک دفعه به خودت می آیی و می گویی ... اصلا الان به من گوش می دهی ؟ به من ... من که این قدر اذیتت ... که این قدر دلت را ... که این قدر ... خ ر ا ب م ... گوش می دهی ...

حالا از آن موقعی که آخرین آیه ی نور به زمین رسید هزار و اندی سال گذشته ... و ما اگر برای گناهان کوچک و بزرگمان توبه می کنیم منتظر نیستیم آیه ای نازل شود و بفهمیم بخشیده شده ایم یا نه . پیامبر نیست که برویم معذرت خواهی ... اماممان را هم که غایب کرده ایم ... اما ... همان موقعی که داری می باری ، همان موقعی که چرخیدن زمین را زیر پایت حس می کنی ، همان موقع که شک داری همین گوشه ای که نشسته ای سهم تو از این دنیا هست یا نه ، همان موقعی که خجالت می کشی صدایش بزنی حتی و فقط با اشک هایت حرف می زنی ، همان موقع که فکر می کنی دیگر هیچ وقت آرام نخواهی شد ... درست همان موقع ... آیه ی آرامش به دلت نازل می شود . و تو تفسیرش را می دانی ... انه هو الغفور الرحیم ، و تو تفسیرش را ... . ربنا انک رئوف رحیم ، و تو تفسیرش ... الرحمن الرحیم ،‌ و تو  ...  ... ... می دانی ... که بخشیده است .

 

پنجره

بازنشر سطر چهارم رمضان 90

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۴
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ

 بسا چیزى را ناخوش داشته باشید که آن به سود شماست و بسا چیزى را دوست داشته باشید که به زیان شماست ، و خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید . ( بقره – 216)

***

 

دلت لک زده است برای مشهد ... بله دلت برای مشهد لک زده و از لک زدن هم گذشته ... لکه لکه زده ... مثل یک سیب پلاسیده شده که تابستان هم شده و رنگ آفتاب را ندیده ... شاید آفتاب پرستی باشد برای خودش ...  اما گاهی هم آفتابگردان می شود دل بیچاره... دلت برای وسعت مهربانی صحن جامع که هروقت برای نماز دیربرسی مطمئنی جایت میدهد، برای حجره حجره های صحن آزادی که آروزی اسیری در هر حجره اش را داری ، دلت برای صحن کوثر و لبخندهای کوچک و ملیحش ، برای دارالاجابه و خیره شدن به سقفش ، برای دارالحجه و از سر تا تهش را فقط خیره شدن ... دلت برای صحن انقلاب و گنبد و مردن و زنده شدن و مردن و زنده شدن و صدبار قیامت دلت ... تنگ شده است ... تنگ ؟؟؟ تنگ یک لحظه اش هم نیست ... یک لحظه اش هزار بار جان کندن است در حسرت یک ث ا ن ی ه از هرکدام این ها ... دلت تنگ نشده ... دلت خراب شده ... دلت آوار ... ... ...

برایش از سعدی می خوانی ... بله برای امام رضایت از سعدی می خوانی ...

چون بتواند نشست آن که دلش غایب است ؟

یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست ؟

برایش گریه می کنی ... اما مگر دلت می آید یک کلمه بگویی ... دعوتم کن ... ؟ دلت نمی آید ... جانت که بالا می آید برایش می خوانی « عسی ان تحبوا شیئا و هو ... » مگر زیارت امام رضا هم « شر لکم » می شود ؟ بله که می شود ... عقل من نمی رسد ... فقط خدا می داند ... فقط خدا ... جانت را با هزار  بغض + این آیه می دهی می رود پایین ... تا دوباره بالا بیاید و بگویی « عسی ان تکرهوا شیئا و هو ... » آخر مگر این دوری « خیر لکم » هم می شود ... ؟ می شود ... تو خبر نداری ... برو پایین ... دوباره نفست را بغضت را دلت را جانت را با صدهزار بغض + این آیه می دهی می رود پایین ... آن قدر می رود بالا و می آید پایین ... که خسته می شود و این وسط می ماند ... همین وسط بالا و پایین ... معلق ... بالایش را « عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم » گرفته و پایینش را « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم » ... همان جا می ماند معلق ... نه راه پس دارد نه راه پیش ... دل بیـــــــــــــــــــــچاره ...

و تو گلایه نمی کنی ... هزار بار این جانت را بالا و پایین می کنی اما ... گلایه ... ؟ برایش می خوانی ...

گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را ....

می دانی حواسش هست ... زنگ می زنی حرم نفست ب ن د می آید اما می خواهی یادت بیفتد حواسش هست ... که حالا نوبت همین هایی است که صدای هلهله ی صلواتشان دارد می آید ... فردا نوبت دیگرانی و نوبت من هم روزی ... فقط تو را به خدا این روزی را بیاور ... نکند بمیرم و... ... ... باید اینجا بگویی «و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم ...» السلام علیک یا ... علی بن موسی الرضا المرتضی ...

 

حریم امن کبوترها

 

بازنشر سطر هشتم رمضان 90

۴ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۱
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

وَجَعَلَهَا کَلِمَةً بَاقِیَةً فِی عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ

و او آن را در پى خود سخنى جاویدان کرد، باشد که آنان [به توحید] بازگردند. (زخرف - 28)

×××

فکر کنیم پیکاسو مکانیک می شد یا کارمند اداره ی مالیات می شد و یا یک معلم خوب ، و در طول زندگی اش گاهی پیش می آمد که موقع نگاه کردن یک تابلوی نقاشی  فکر کند « من چقدر نقاشی دوست دارم ... » و یا وقتی دارد به پسر کوچکش در نقاشی کشیدن کمک می کند بگوید « چقدر گاهی نقاشی هایم خوب از آب در می آیند ! » و بعد هم مثل یک انسان شریف ( اگر حالت خوبش را در نظر بگیرم ! ) می مرد و هیچ وقت اسمش به گوش هیچ کدام ما نمی رسید ...

او « پیکاسو » بودن را در ذاتش داشت . و از آن توانایی ذاتی استفاده کرد . تا « پیکاسو » شد .

و ما « موحد » بودن را ، در ذات خودمان داریم . اگر بگذاریم توی انباری دلمان خاک بخورد و جز گاهی که مجبوریم در انباری را به دنبال یک چیز حیاتی باز کنیم ، نگاهمان به آن نیفتد ... « موحد » بودن را از خودمان گرفته ایم .

هیچ وقت از ارشمیدس نمی پرسند چرا نقاش نشدی ؟ چون ارشمیدس بودن را در ذاتش قرار داده بودند و  باید « ارشمیدس » می شد . و شد .

اما اگر از ما بپرسند چرا ... ؟

 

 ما وارثان ابراهیمیم ... « توحید » را از ابراهیم ارث برده ایم. ابراهیم بهترین پدر دنیاست.
 

الله

بازنشر سطر هجدهم رمضان 90

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۷
الـ ه ـام 8

بسم الله الر حمن الرحیم
 

مَا یَأْتِیهِم مِّن ذِکْرٍ مَّن رَّبِّهِم مُّحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ یَلْعَبُونَ

هیچ پند تازه ای از پروردگارشان برایشان نیامد مگر این که بازی کنان آن را گوش دادند . (انبیاء – 2)

×××

ما را می گوید.

 این ضمیر سوم شخص جمع «غایب» ما هستیم .

نه تنها من ، نه تنها تو ،‌ نه تنها او ، «ما»  همان «آنها»ییم .

ما نه تنها با حرفهای «خودمان» ، با حرفهای «او» هم . بازی می کنیم .

 

همیشه یک جایی می مانیم .

یک جایی همان اول های کار .

دو نقطه ی نقل قول را ، ویرگول را ،‌ یا اصلا سه نقطه را ، با نقطه ی آخر خط اشتباه می گیریم .

آن جا که تازه باید کار را شروع کنیم ، تمام شده اش حساب می کنیم .

خدا گفت قرآن بخوانید . خب . ما هم خواندیم . اصلا چند بار هم خواندیم . بیشتر  از آن که خدا خواست . تمام .

 

 

آسمان

بازنشر سطر بیست و پنجم رمضان 90

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۳
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فی‏ هذَا الْقُرْآنِ مِنْ کُلِّ مَثَلٍ وَ لَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآیَةٍ لَیَقُولَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُبْطِلُونَ

ذلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِ الَّذینَ لا یَعْلَمُونَ
 

و به راستی در این قرآن برای مردم از هر گونه مَثَلی آوردیم ، و چون برای ایشان آیه ای بیاوری ، آنان که کفر ورزیده اند حتماً خواهند گفت: «شما جز بر باطل نیستید.»

این گونه ، خدا بر دلهای کسانی که نمی دانند، مُهر می نهد. (ترجمه ی فولادوند)

روم – 58 و 59

***

گاهی که خیلی دلم می خواهد چیزی را که «می دانم» حق است، «بفهمم»، نمی توانم. آن وقت ها حس می کنم چیزی روی دلم را سرپوش گذاشته. و به این آیات که میرسم شک میکنم نکند اسم آن سرپوش «مُهر» باشد؟ و آرزو می کنم آن نفهمیدن ها تنها به علت کمبود بهره ی هوشی باشد.

اگر قلبم «نخواهد بفهمد» درش را می بندی و دیگر «نمی خواهی بفهمد». خانه ی توست و کلیدش هم با توست. شاید حتی حضور غیر و نامحرم را هم در خانه ات تاب بیاوری، اما لجاجت در نافهمی مستاجرت را، نه گمانم.

خیلی از چیزهایی که می خواهی، باب طبع دلِ دنیادیده و خدانشناسم نیست. هرجا هم که به خواسته ات برمی خورم، کمی دو دله می شوم، آخرش هم می بینم نه... با منطق لذتهای این دنیای من جور در نمی آید. نمی فهممش پس. پس تر، نمی گذاری بفهمم دیگر. و منطق لذتهای آن دنیا را، تعلیمم نمی دهی. که طفل گریزپا از مکتب بوده ام و هربار روی لوحم الف قامت یار کشیده ام به جای مشق درسهایم، و درِ مکتب را اگر ببندی به رویم، حق داری.

حالا هم حق داری در خانه ات را ببندی و مٌهر کنی. (مثل مغازه هایی که رسواییِ قرمز رویشان داد می زند : پلمب.) بعد هم که طبق معمول شکایت کنم، بگویی «تو به تقصیر خود  افتادی از این در محروم / از که می نالی و فریاد چرا می داری؟ » آن وقت من هم حق دارم بگویم « جز آستان توام در جهان پناهی نیست / سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست »

در قلبم را که قفل بزنی، خودت هم دیگر پایت را به آنجا نمی گذاری. من می مانم و یک عالمه شیرینی های فاسدشدنی که از این دنیا جمع کرده ام در دلم، و وقتی سربسته می مانند، کپک می زنند.

 قلبم را داغ نافهمی نزن.

 

 رنگی رنگی

 

بازنشرِ سطر هشتم رمضان 91

۳ نظر ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۱
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ تَراهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سیماهُمْ فی‏ وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِی الْإِنْجیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى‏ عَلى‏ سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظیماً

 

محمّد ( ص ) پیامبر خداست و کسانی که با اویند ، بر کافران ، سختگیر [ و ] با همدیگر مهربانند. آنان را در رکوع و سجود می بینی. فضل و خشنودی خدا را خواستارند. علامتِ [ مشخّصه ] آنان بر اثر سجود در چهره هایشان است. این صفت ایشان است در تورات ، و مَثَلِ آنها در انجیل چون کشته ای است که جوانه خود برآورد و آن را مایه دهد تا ستبر شود و بر ساقه های خود بایستد و دهقانان را به شگفت آورد ، تا از [ انبوهیِ ] آنان [ خدا ] کافران را به خشم دراندازد. خدا به کسانی از آنان که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند ، آمرزش و پاداش بزرگی وعده داده است.

فتح – 29

***

یادم است وقتی که کتابهای فضائل الشیعه و صفات الشیعه ی شیخ صدوق را هدیه گرفتم، به خانه آمدم و به محضی که خواستم تورقی بزنم تا ببینم چه هدیه ای گرفته ام، هر دو را یک نفس خوانده بودم. کم حجم بودند، اما هیچ وقت دوست نداشته ام تعداد زیادی حدیث را پشت سر هم بخوانم. چون می دانم سومی را که بخوانم، اولی از خاطرم رفته و این خواندن، بی فایده است. گمانم به خاطر وحدت موضوعی شان بود که توانستم تمامشان را یک نفس سربکشم. به هرحال، خواندن صفات و فضائل مومنین از دو جنبه لذت بخش است؛ یکی از جهت خودسازی و دیگری از جهت مومن یابی!

 

من با همه ی اندوههایم از خودم و اطرافی هایم، ناامید نبوده ام هیچ وقت به روزگار پیش رو. به خاطر همین ها. به خاطر همین ها که سیماهُمْ فی‏ وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ را درموردشان جای مهر روی پیشانی معنا نکرده ام و نور سجده را در پیشانی شان دیده ام. همین ها که مهربانند با همدلانشان و همدلند با مهربانان.

من هنوز دلخوشم؛

من هنوز دلخوشم به صندلی های پر اتوبوس که با دیدن پیرترها، خالی می شوند. که به یک دعای خیر «پیر شی الهی» ختم می شوند.

 من هنوز دلخوشم به خالی نماندن صندوق های صدقات؛ حتی به نیت دفع بلا.

 من هنوز دلخوشم به نذری های محرم. که اگر تشکر کنی و ردکنی، می شنوی «مال امام حسینه» ...

 من هنوز  دلخوشم به چادرهای سیاه توی خیابان و دانشگاه، حتی اگر بعضی برنتابند و بگویند «حجاب مد شده!»

من هنوز دلخوشم به «خواهرم» گفتن های از ته دل راننده تاکسی ها و فروشنده ها و سرهای به زیر افتاده شان.

 من هنوز دلخوشم به بی جهاز نماندن دخترهای کم بضاعت، که هیچ دختری یا دختر داری، دلش رضا نمی شود به بی آبرو ماندن خواهر فرضی اش.

 من هنوز  دلخوشم به  بوق اشغالهای مداوم حرم امام رضا. هرچند انتظار آزاد شدنش را بکشم.

من هنوز  دلخوشم به ازدحام حرم امام رضا. و هیچ وقت آرزوی خلوت بودن و شدنش را نکرده ام.

من هنوز دلخوشم به مسجدهایی که خالی از جمعیت نمیشوند، هرچند با چند صف از مادربزرگ و پدربزرگ هایم.

من هنوز دلخوشم به جمعیتی که دورم را می گیرند و آب و شکلات و صندلی تعارفم  می کنند، اگر در خیابان حالم بد شود .

من هنوز دلخوشم به بشقابی که فروشنده ی آقای مغازه جلوی پیشخوان گذاشته، برای گذاشتن و برداشتن پول مشتری خانم.

من هنوز دلخوشم به جمعیت باور نکردنی خیابانهای شهرم وقتی شهدا مهمانش شده بودند. و با اشک بدرقه شان می کردند...

 

من هنوز دلخوشم...

:)

 

 صدای تو خوب است

 

بازنشرِ سطر هجدهم رمضان 91

۲ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۰
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

تَبارَکَ الَّذِی إِنْ شاءَ جَعَلَ لَکَ خَیْراً مِنْ ذلِکَ ...

زوال ناپذیر و بزرگ است خدایی که اگر بخواهد برای تو بهتر از این قرار می دهد. (ترجمه مکارم شیرازی)

فرقان – ۱۰

***

اگر بخواهی

می توانی همین حالا، تمام بغض هایم را خنده کنی و اشک های بالقوه ام را بخار

می توانی کمر دلم را راست کنی و چروکهای صورتش را صاف و موهای سفیدش را سیاه. می توانی یک بار دیگر زلیخا را در دلم تکرار کنی

می توانی هرچه فرشته ها به گوشت رسانده اند را نشنیده بگیری و چشم هایت را به روی تمام غلط هایم ببخشی و من پشت پلک هایت، آیه های مغفرت را بخوانم

می توانی ریشه های دویست ساله ام را از لوت ترین بیابانهای دنیا بکنی و با یک  سرانگشت سبز، تمامشان را به شاخه های طوبی پیوند بزنی

لقمه ی دنیا توی گلویم گیر کرده و راه نفسم را بسته... گفتی لقمه ی بزرگتر از دهانت برندار و گوش ندادم. حالا آن قدر محکم بزن پشت کمرم که بیرون بیاید...

می توانی...

کافیست بخواهی

پس...

چرا نمیخواهی؟

 بنفشه های تو

 

بازنشر سطر یازدهم رمضان 91

۳ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۱
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى‏ دارِ السَّلامِ...

و خدا [ همه را ] به سرای سلامت فرا می خواند...

یونس / 25

 ***

مثل غزالی
که گله ی شیرها
هــــــــزارجنگل دنبالش کرده باشند،
هراسان و
از
پا
افتاده ام.

 
 

حالا
به رمضان رسیده ام و می خواهم یک دل سیـــــر، نفس راحت بکشم.

آیه های عذاب را رد می کنم و از آیه های پندآموز می گذرم. می گردم دنبال امیدها. دنبال ناز و نوازش ها. دنبال لبخندها. می خواهم بشنوم دوستم داری. ببینم مواظبم هستی. حس کنم مهربانی. بچشم شفا می دهی.

 

تمام دنیا مریضخانه است. دروغ هایمان واگیر دارد. دستِ راستی مان شکسته است. ویروس ریا واکسن ندارد و با ماسکهای مرغوب غیبت می کنیم. دلمان هم که... ، کاش دست بگذاری رویش. خ ر ا ب است. کارش از شیمی درمانی هم گذشته.

 

تمام دنیا مریضخانه است. خوب شد برای بار هزارم صدایم کردی، دیگر گوش هایم هم داشتند کر می شدند. هرچند از پاافتاده ام، خودم را کشان کشان به آدرسی که داده ای می رسانم. شاید به مقصد هم نرسم، اما می دانم تو اگر من را بین راه ببینی که افتاده ام و پاهایم خاکِ راهت را دارند، دستم را می گیری و رسیده حسابم می کنی.

 

می گویند تو مریض های جواب شده را هم، شفا می دهی. آن ها که رگ و خونشان مریض شده، و از هر انگشتشان هزار مرض می چکد، آن ها را هم خوب می کنی.

 

 دارم می آیم.

 

پیش به سوی شفاخانه ات. قربه الی الله. الله اکبر.

 

روشنای راهِ تو

 

بازنشر سطر دوم رمضان 92

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۲
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

... ما کانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیاءَ ...

 ... جز خدا یاوری ندارند ...

هود / 20

 ***

آدم گاهی بعضی جملات کلیشه ای را از ته دلش می فهمد. آن وقت دیگر برایش کلیشه نیست. اگر هرکس کلمه ها را برای خودش می کرد و حرف می زد، هیچ کلمه ی بیچاره ای مهر کلیشه نمی خورد. بگذریم. این یکی دو روز، به این جمله ی کلیشه ای رسیدم که « ارتباط با خدا، یعنی وصل شدن به یک منبع بی پایان انرژی. »

یک نفر یک سیم زپرتی برای خودش دست و پا می کند و هرطور هست، از لا به لای تمام سیم چین های دنیا سالم ردش می کند تا برساند دست تو و قدری که می تواند، از تو انرژی می گیرد.

یک نفر دیگر کابلهایش را تند و تند اضافه می کند و هر روز قدر کل عمر آن یکی بنده ات، از تو انرژی می گیرد.

من هم این دو تا دستم را، می دهم دستت؛ تا به تو وصل شوم و آن وقت دیگر فقط یک آدمِ سرگردانِ زمینی نیستم که با هر باد و بارانی، زمین می خورد و برای بلند شدنش هم که اوه، چقدر ناله میکند. آن وقت اگر طوفان هم بیاید، دست های من در دست توست. تو نگهم می داری.  نمی گذاری خم شوم، کج بروم، زمین بخورم.

من به تو وصل می شوم و دیگر، فقط خودم نیستم. من تو را هم با خودم دارم.

 

خداجان، می دانی بهترین قسمتش کجاست؟

آن جا که من مطمئنم تو دست هایم را می گیری : )

 

دست های من

 

بازنشر سطر هفتم رمضان 92

۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۵
الـ ه ـام 8