سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمر» ثبت شده است

چقدر تصورهایمان از «زمان»های این دنیا، واقعیست؟

وقتی می‌گویند شش ماه دیگر قرار است جواب کنکور بیاید، یا سه هفتۀ دیگر نوبت ام‌آرآی است، یا آخر سال وقت خالی کردن خانه و پیدا کردن خانۀ جدید است...

ما چقدر تصورمان از آن شش ماه، از آن سه هفته، از آن یک‌سال، دوسال و... واقعی‌ست؟

دوازده بار برگه‌های تقویمم را ورق بزنم؛ این تصورم از شش ماه است؟ بیست و یک‌بار بروم سر گاز و چایِ صبحانه را بگذارم؛ این تصورم از سه‌هفته است؟ یک‌بار دیگر در خیابان‌های شلوغ شهر دنبال ماهی قرمز و سیر و سماغ بگردم؛ این تصورم از یک‌سال است؟ ...

 آیا فکرِ آن شب‌هایی که صبح نمی‌شوند، آن لحظه‌هایی که شمرده نمی‌شوند و آن نفس‌هایی که در سینه حبس می‌شوند را می‌کنیم؟ هیچ پیش‌بینی منطقی از آن ضربه‌ای که سهمناک وارد می‌شود و در یک ثانیه قدر صدسال پیرمان می‌کند، داریم؟ آیا تصوری از زمان‌هایی که در هیچ ساعت و تقویمی شمرده نمی‌شوند، ولی سپری می‌شوند آن‌چنان حقیقی که تا ابد در خاطرمان جاودان می‌شوند، داریم؟ آیا شش‌ماه واقعاً شش‌ماه است و سه‌سال واقعاً سه‌سال؟

اصلاً... آیا وقتی صحبت از «زمان»ی در آینده می‌کنیم، در نظر می‌گیریم شاید هیچ‌وقت آن زمان را نبینیم؟... شاید هیچ‌وقت نتیجۀ کنکور را نبینیم و نفر بعدیِ ما که در صف انتظار ام‌آرآی است یک‌نفر زودتر به نوبتش برسد و صاحب‌خانه خیلی زودتر به خانۀ خالی‌اش برسد...

چرا...؟

۷ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۲
الـ ه ـام 8

شاید تا به حال از من چنین مطلبی را نشنیده باشی ولی حالا از قلمم بخوان . من عقده ندارم که از طول ، عمر درازی بکنم. مثلا شصت یا هفتاد سال درازی عمرم باشد. من میخواهم از پهنا عمر کنم. از عرض . یعنی ده سال دیگر عمر بکنم ولی بیشتر از پنجاه سال یک آدم عادی در آن ببینم و بشنوم و حس کنم خلاصه تجربه کنم.  تو این را تصدیق میکنی که من از سنی که دارم بسیار پیر ترم ... پیر شده ام ، شکسته شده ام ، دلمرده شده ام و موهایم سفید شده است.

/ نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد ، ص 43

 

راهمان

۱۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۶
الـ ه ـام 8

آدم‌ها

برای به دست آوردن هم، حاضرند چقدر هزینه کنند؟

برای از دست دادن هم، چقدر؟

آدم

باید برای رسیدن به ایده‌آلی که از او دور است، صبر و سعی کند؟

یا به همان خوبی که در دسترس و نزدیک است، رضایت دهد؟

 

همان که گفتم... کاش یک نفر بود که برای من «تصمیم» می‌گرفت، آن‌وقت من حاضر بودم هزارسال زندگی کنم... سخت‌ترین سختِ زندگی همین «انتخاب»ها هستند...

 

#خستگی... #بلاتکلیفی...

 

تاب تاب عباسی

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۸
الـ ه ـام 8

هر بار که می‌نشینم و فکر می‌کنم که این تنها فرصت زندگی من است و من دارم «چطور» سپری‌اش می‌کنم... پاک ناامید می‌شوم از خودم...

دقیقاً می‌دانم چه چیزهایی می‌تواند این حس را در من کمتر کند؛ مثلاً اگر دفاع کنم حتماً حس بهتری خواهم داشت و از این حس بی‌هودگی و مردگی‌ام کم می‌شود...

اما چرا این‌قدر همه‌چیز را یله کرده‌ام، نمی‌دانم...

کاش یک تکانی می‌خوردم... نه یک سیلی محکم، یک نوازش بیدارکننده...

 

من

۶ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۱
الـ ه ـام 8

من 25 سال دارم؛ یعنی 25 سال است که صبح‌ها را شب می‌کنم و شب‌ها را صبح، و تمام این لحظه‌ها «من» بوده‌ام. من 25 سال است که خودم هستم.

اما تمامِ این سالها، در پیِ تغییر بوده‌ام. در پیِ برداشتن چیزی از این من و اضافه کردن چیز دیگری. دائم فکر می‌کردم، من این‌طور نخواهم ماند. من عوض خواهم شد. انگار که خودم را الک می‌کردم، انگار که علامت سؤالی بودم برای تمامِ وقت‌هایی که چیزی آینه می‌شد و مرا به خودم برمی‌گرداند. همیشه روی یک نقطۀ لغزان بودم، نقطه‌ای که مرا به قدمی پیش یا پس، می‌انداخت. مدتی‌ست اما...

مدتی‌ست اما احساس می‌کنم «من» به تمامی شکل گرفته است؛ روی یک نقطۀ ثابت ایستاده‌ام و از این پس همین خواهم بود. وقتی ازدواج می‌کنم، وقتی مادر می‌شوم، وقتی مادرزن می‌شوم، وقتی مادربزرگ می‌شوم، وقتی دکتر می‌شوم، وقتی استاد می‌شوم، وقتی... همینی خواهم بود که هستم؛ الآن و در این نقطه.

نمی‌دانم رسیدن به این نقطه به این معناست، که من به آنچه می‌خواستم باشم، رسیده‌ام؛ یا نه، به هرحال وقتی ربع قرن می‌گذشت من به اینجا می‌رسیدم، در هر شرایط و حالی که بودم و هر «من»ی که ساخته بودم، در این زمان ناگهان متوقف می‌شد. هنوز نمی‌دانم...

اما حال خوبی دارد این سکون. اما نقطۀ خوبی است این توقف. اما احساس خوبی است «من» داشتن برای خود...

 

آینه

 

تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی

/ مولوی

 

* فکر می‌کنم لازم است موضوع جدیدی به موضوعات وب اضافه کنم و بیشتر از خودم و روزهایم بنویسم؛ پایم را در جوهر شب می‌گذارم و روی روزها پیاده‌روی می‌کنم.

۶ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۱
الـ ه ـام 8