سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

می‌گویند من آدمِ رکی هستم؛ اخلاقی که خودم با آن راحت هستم و بقیه را نا راحت می‌کند.

این را این‌روزها از چندنفر از نزدیک‌ترین آدم‌های دوروبرم شنیده‌ام. از من رنجیده‌اند، به‌خاطر آن‌که ترجیحِ خودم را بی‌ملاحظه به آن‌ها گفته‌ام یا درخواستی را از آن‌ها رد کرده‌ام.

راستش این اخلاقی نیست که من سعی کرده باشم داشته باشم؛ یک‌جورهایی ذاتیِ من است. شاید اگر از من بپرسند دوست داری آدم رکی باشی، جوابم به‌قطع مثبت نباشد. چون پیشینۀ ذهنی‌ غالب مردم از آدم‌های رک، آدم‌هایی نامهربان، بی‌ادب، جسور و خودخواه است. نمی‌دانم، شاید من هم مجموع این ویژگی‌ها را با هم داشته باشم. اما این رفتار همین‌که دارم خودم را می‌روم، در من اتفاق می‌افتد. پس جلویش را نمی‌گیرم.

من با آدم‌های رک خیلی راحت‌تر تعامل می‌کنم، تا آدم‌های معذور و اهل رودربایستی. همیشه نگرانم در ارتباط با آدم‌های دستۀ دوم؛ انگار که تکلیفم با آن‌ها روشن نیست، که وقتی می‌گویند دیگر کیک میل ندارند، یعنی واقعاً میل ندارند و تو می‌توانی بقیۀ کیک را یک‌جا بخوری، یا فقط دارند ادب به خرج می‌دهند و می‌خواهند تو سه بار دیگر اصرار کنی! نمی‌دانم وقتی در یک مهمانی می‌گویم می‌توانم بروم در اتاق و نماز بخوانم، و میزبان خیلی تصنعی سعی می‌کند عادی باشد و می‌گوید «آره آره حتماً»، واقعاً اشکالی نداشته آن تل لباس‌های به‌هم‌ریخته در گوشۀ اتاق را ببینم و استکانی که تفاله‌های چای ته آن خشکیده است!؟

به نظرم سختیِ ماجرا این‌جاست که این دو دسته، هرکدام آدم‌های مقابلشان را هم‌آهنگ خودشان فرض می‌کنند؛ یعنی من فکر می‌کنم طرفم هم به اندازۀ خودم صریح است و از اظهار نظری خلاف میل من، ابایی ندارد. از طرف دیگر، آن آدم معذور هم با خودش فکر می‌کند حتماً طرف مثل خودش است و اگرخلاف میلش چیزی بگوید، ناراحت می‌شود!

به گمانم آدم باید بتواند با خیال راحت «خودش» باشد. اگر این را در مورد آدم‌های اطرافمان هم در نظر بگیریم، احتمالاً از این‌که می‌خواهند انتخاب‌ها و تصمیم‌های خودشان را برای تنها زندگی خودشان داشته باشند، نمی‌رنجیم.

القصه، لزوماً به این ویژگی افتخار نمی‌کنم؛ اما #من_آدم_رکی_هستم و مشکلی هم با آن ندارم : )

 

 

۱۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۲
الـ ه ـام 8

نمی‌تونم دقیقا بگم، اما سعی که می‌تونم کنم...
از بودن کنار هر آدمی و از بودن توی خونه‌ی هر آدمی، حسی متمایز از آدما و خونه‌های دیگه به آدم دست میده. گاهی آدم بی‌که بدونه غمگین میشه از معاشرت و حضور با کسی و در خونه‌ی کسی، گاهی حوصله‌ش سر میره، گاهی گرفته میشه... گاهی هم سرحال میاد، شاد میشه و انگار روزش رو از نو شروع کرده...
وقتی با تو و در خونه‌ی توام، خیلی زلال میشم زهرا... حس می‌کنم از یه زیارت عاشورا برگشتم و بند بند دلم داره ازش اشک می چکه... ازون اشکای سبک که تا عمق وجودتو سبک می‌کنه... وقتی از پیش تو و از خونه‌ی تو میام، حال مسافریو دارم که دلش واسه شهری که پشت سر میذاره تنگ میشه... انگار که یه چیزی ازون شهر تو تنش رسوخ کرده و از خودش شده...
خونه‌ی فیروزه‌ای تو حال خوبی داره زهرا... حال اربابی داره... حال نوکری داره... حال روضه داره... حال تو رو داره...
آروم میشم و هرکار می کنم از شیطنتایی که پیش فاطمه دارم، چیزی ازم پیدا نمیشه...
تو و خونه ت یه الهامی از من بیرون می‌کشید که تو اتوبوسای کربلا سر به شیشه‌ی خاکی ماشین می‌ذاشت و می‌گفت «آخیش....»...


 

فرصت

 

۶ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۲
الـ ه ـام 8

 

داشتم روی پاهایم راه می‌رفتم؛

مثل همۀ آدم‌های عادی، آدم‌های عاقل، آدم‌های جدی. آدم‌هایی که صبح می‌روند سر کار و ظهر که خسته برمی‌گردند، پای تلویزیون چای را با دقت می‌نوشند و ارقام ناامنی جهان را در اخبار پی می‌گیرند، آدم‌هایی که عصرها با صدای زنگ تلفن از خواب می‌پرند – بدخلق- و تا آخر شب به همه کج‌کج نگاه می‌کنند. آدم‌هایی که شب کلۀ‌شان را می‌کنند زیر متکا و می‌خوابند و صبح که بیدار می‌شوند، باز با پاهایشان راه می‌افتند در خیابان...

من هم داشتم مثل همۀ آدم‌های دیگر روی پاهایم راه می‌رفتم...

هنوز نمی‌دانم چه شد که به خودم آمدم و دیدم کله‌پا شده‌ام! روی دست‌هایم راه می‌روم و نگاهم به آسمان است و گوشم به صدای ستاره‌ها. از کنار آدم‌ها رد می‌شوم و فقط قدم‌هایی را می‌بینم که عبور می‌کنند، و ملوچک‌هایی را می‌بینم که جفت‌جفت روی شاخۀ درخت‌ها نشسته‌اند و برای هم دلبری می‌کنند.

این روزها که با دست‌هایم راه می‌روم را، با تمام عمرم عوض نمی‌کنم.

 

دنیای واژگونه

 

 

۶ نظر ۲۵ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۲
الـ ه ـام 8
مگذار که عشق به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود .
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه به عادتِ آب دادن گل های باغچه تبدیل شود!
عشق به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست؛ پیوسته نو کردن خواستنی ست که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دیگرگون شدن.
 
/ یک عاشقانه ی آرام، نادر ابراهیمی
 
 
شمعدانی
۵ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۵
الـ ه ـام 8

صدای بخاری

صدای فن لپ تاپ

صدای تق و توق هرازگاه یخچال

صدای کتری روی گاز

...

...

...

...

من (و تمام خانه) به عکس تو خیره شده ایم...

 

خانه

۵ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۲
الـ ه ـام 8

دیشب که سلامت دادم و خوابیدم، امید داشتم صبح همه چیز بهتر شده باشد، امام جان.

شب که خواب حرمت را دیدم، دلم گرم شد...

ظهر که نازنین دوست مشهدی ام، توی صحن انقلاب ایستاده بود و برایم زیارت جامعه می خواند و صدای اذان صحن را ضبط می کرد و برایم می فرستاد، فهمیدم تو داری همه چیز را نگاه میکنی... حتی بالاتر، دست می کشی روی همه اتفاقها و لحظه هایی که از رنگ و رو رفته اند و باز فیروزه ایشان می کنی... تو هیچ وقت آن دور دور دورها نمی ایستی... تو همیشه حواست هست...

امشب، چه شب خوبی ست...

امام ماهِ منی...

 

 

* شعر از اعظم حسن زاده

۷ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۳
الـ ه ـام 8

خانه به دوش ِ فنا در شب طوفانی ام

داغ کدامین خطا خورده به پیشانی ام؟
 

همسفر بادها، رفته ام از یادها

فاصله ای نیست تا لحظه ی ویرانی ام

 

خوب، نه آن گونه خوب، تا به بهشتم بری

بد، نه بدانگونه بد، تا که بسوزانی ام

 

سایه اهریمن است یا شبحی از من است

این که نفس می کشد در من پنهانی ام

 

کولی زلفت شبی خیمه بر این دشت زد

آه که تعبیر شد خواب پریشانی ام

 

در شب غربت مپرس حال خراب مرا

یکسره طوفانی ام، یکسره بارانی ام

 

/ محمد رضا ترکی

 

سر

۵ نظر ۰۷ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۳
الـ ه ـام 8

زندگی بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن، که شتابان فرومی ریزند و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می شکنند و درخت استوار و مقاوم برجای میماند.
عزیز من، برگهای پاییزی بی شک به تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند.

/ چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی
- نامه بیست و سوم

 

 

پاییز

 

 

#از_من_به_من

۸ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۱
الـ ه ـام 8

چه درس خوانده باشی و چه شانس آورده باشی و چه سهمیه داشته باشی، الآن دوماهی است در یک خوابگاه دخترانه زندگی می‌کنی. شاید اوایل دقیقاً باور درستی از این‌که قرار است اینجا «زندگی» کنی، نداشتی. نهایتِ تصورت یک تصور «مسافرخانه‌ای» از خوابگاه بود، اما نه، خوابگاه دقیقاً «خانه»ی توست.

به‌خاطر سه‌سال زندگی خوابگاهی، می‌توانم حرف‌هایی داشته باشم با تو. که الآن اگرچه رنگ توصیه و نصیحت دارند، بعدها می‌شوند «تجربۀ زیستی مشترک»مان.

 

  1. به دیگران برای آن‌که با تو متفاوت هستند، حق بده!

برای همۀ ما پیش آمده است که در خانۀ‌مان با پدر و مادر یا خواهر و برادرمان بحث و دعوا داشته باشیم، با کسانی که هم‌خون ما هستند، عزیزترین آدم‌های زندگی‌مان هستند و جدا از این مسائل، کسانی هستند که با ما بزرگ شده‌اند و قاعدتاً از بسیاری منظرها به یکدیگر شبیه هستیم. حالا تصور کن جایگزین خانوادۀ تو در خانه، کسانی هم‌خانه‌ات شده‌اند که تابه‌حال همدیگر را ندیده‌اید؛ یکی از شرق است، یکی از غرب. یکی کرد است، یکی عرب. یکی چادری‌ست، یکی سانتال، یکی مجرد است، یکی متأهل، یکی مطلقه، یکی برون‌گراست، یکی درون‌گرا و هرمدل تفاوت دیگری که در ابناء بنی آدم ممکن است وجود داشته باشد. در خوابگاه بیشتر از هرچیز باید خودت را برای این تفاوت‌ها آماده کنی و نحوۀ تعامل و مواجهۀ تو با این تفاوت‌هاست، که در پایان دورۀ خوابگاه بخشی از تو را تشکیل داده است.

مثلاً یکی از اساتید دورۀ کارشناسی ما بود که می‌گفت ما چهار هم‌اتاقی بودیم در دورۀ کارشناسی؛ دانشجوی ادبیات فارسی، ادبیات عربی، ادبیات انگلیسی، ادبیات فرانسه. قرار گذاشتیم هرکدام به دیگری یاد بدهیم زبان و ادبیاتی که می‌خوانیم را و در پایان دوره، هر چهارتای ما تقریباً به هرچهار زبان و ادبیات مسلط بودیم. این یک تعامل و مواجهه است، و نوع دیگر آن دوستی است که با چادر رفت و بی‌چادر (و بی خیلی درونیات دیگر...) برگشت، چون او و هم‌اتاقی‌هایش شبیه شدن را بیشتر از متفاوت بودن می‌پسندیدند. القصه که تفاوت‌ها منشأ تعالی‌ها هستند، از متفاوت بودن آشفته نشو. آدم با خودش – که خودش است – هم گاهی درگیر می‌شود و خودش را نمی‌تواند بفهمد، چه برسد با دیگرانی این‌قدر متفاوت.

 

  1. منفعلانه تأثیر نپذیر

(شاید آن‌قدر این بند برایم مهم بود که بنا کردم نوشتن این مطلب را.)

هجده سالگی + زندگی تنهایی در یک شهر غریب، معجون عجیبی است. این‌که این فرمول با چه چیزی در نهایت مساوی می‌شود و ماحصل و نتیجه‌اش چیست، واقعاً جای نگرانی دارد. نمی‌توانی بگویی تو بعد از این چهارسال که از در خوابگاه خارج شوی و به خانۀ خودت برگردی، همان آدمی خواهی بود که روز اول آمدی. حتی اگر در خانه مانده بودی، بعد از این سال‌ها، تغییرهای چشمگیری داشتی. چه برسد به این فرمول عجیب غریب.  

به میدانِ جدیدی از زندگی وارد شده‌ای، که اگر می‌خواهی سالم خارج شوی، باید خودت را مجهز کنی، با ایدئولوژی‌هایت.

اشتباه‌ترین کار ممکن، منفعل بودن و بی‌ایده بودن است در این بازار مکّاره. نمی‌توانی سرت را پایین بیندازی و ادعا کنی که هیچ‌چیز نمی‌تواند روی تو تأثیر بگذارد. در این دوره تأثیرهای زیادی از اطرافت می‌گیری، اما تلاش تو باید این باشد که این تأثیرها را «انتخاب کنی» و اجازه ندهی «ناآگاهانه» دست‌خوش تغییری شوی.

اگر به خودت آمدی و دیدی داری کاری را می‌کنی که تا قبل از این برات تابو بود، یا حداقل ناخوش می‌داشتی‌اش، ترمز کن و ایده‌ها و باورهایت را وارسی کن. خودت را با باورهایت مجهز کن، باورهایی که کوله‌پشتی‌ای در بسته نیستند که از خانه با خودت آورده باشی و گوشۀ تختت گذاشته باشی، باورهایی که مثل دست‌هایت هرروز با آن‌ها کار می‌کنی.

 

  1. درس، اولویت توست.

بسیج، نهاد رهبری، جهاد دانشگاهی و... ، دانشجو بودنت را خرج این‌طور جاها نکن. آمده‌ای درس بخوانی، اولویتت هم همین است. اگر خواستی نوکی بزنی که خیالت راحت شود، بسم الله. می‌توانی یک تجربۀ خوب از نشریۀ دانشجویی داشته باشی، یا برگزاری همایش‌های فرهنگی یا هرشکل کار دیگری که علاقه‌اش را داری؛ اما اولین اشتباه، اولین کلاسی است که برای این کارها پیچانده می‌شود :)

 

 

  1. به تهران اعتماد نکن -این بند برای آن‌هایی‌ست که دانشجوی تهران هستند -

 

تهران از آن چیزی که فکرش را می‌کنی، خیلی ناامن‌تر است. سعی کن قبل از تاریکی حتماً خوابگاه باشی. از این‌که همه‌جا در کوچه و خیابان و بازار جار بزنی که دانشجوی خوابگاهی هستی و اهل اینجا نیستی و در تهران هیچ‌ندانی و چقدر مظلوم و غریبی، به‌شدت پرهیز کنی. لازم نیست ادای تهرانی بودن را دربیاوری، فقط کافی‌ست نشان ندهی که«یک دخترِ بی‌صاحبِ غریبِ ناآگاه در تهران» هستی! تهران مثل اینترنت است، درست است که خوبی‌ و بدی‌اش به استفادۀ آدم بستگی دارد؛ اما بدی‌هایش هجمۀ بیشتری به سمتت دارند.

 

  1. بزرگ شده‌ای، بزرگ‌تر!

این زندگی جدید لازمه‌اش گاهی سخت‌بودن است، اما آن سختی که از انعطاف خالی نیست. لازم است گاهی مردِ خودت باشی؛ لازم است گاهی سوسک بکشی، آشغال دم در بگذاری یا سرویس بهداشتی را تمیز کنی، گاهی مجبور می‌شوی وسایل سنگین را جابجا کنی و خریدهای زیادی را تنهایی حمل کنی. باید لامپ عوض کنی و آبگرمن روشن کنی و فکری به حال راه آب سینک که گرفته شده بکنی.

این‌ها از بدردبخورترین تجربیات و آموخته‌های این دوران هستند، قدرشان را بدان، هرچند گاهی چاشنی آبغوره هم همراهشان می‌شود !

 

  1. به خانواده‌ات وصل باش.

سعی کن هرروز با خانه ارتباط داشته باشی؛ اگر شده یک تماس کوتاه. حتماً آن‌ها را در جریان کارها، دغدغه‌ها، مشغولیات و ذهنیاتت بگذار. خودت را متعهد کن که بهشان خبر بدهی. تریپ استقلال و «من دیگر خودم مسئول خودم هستم» برندار که کار بیخ پیدا می‌کند. تو هنوز به آن خانه وصلی، فقط محیط زندگی‌ات موقتاً تغییر کرده است. نگذار این فاصله، تبدیل به شکاف شود. تو آن‌قدری بزرگ شده‌ای که بتوانی در یک شهر دیگر زندگی کنی، اما این به معنی این نیست که بی‌کس‌وکاری. پس ارتباطت را با کس و کارت حفظ کن.

 

 

این تجربه می‌تواند بهترین تجربۀ زندگی‌ات باشد. فقط همه‌چیز به تعامل و مواجهۀ تو بستگی دارد. این فرصت را از دست نده... و از اول تا به آخرش، مواظب خودت باش، مواظب خودت باش و مواظب خودت باش.

 

چمدان رنگی

* می‌دانم اول مهر باید ظاهراً این پست را می‌نوشتم، اما معمولاً هر حرفی را وقتی بازارش داغ است، نمی‌زنم.

۱۱ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
الـ ه ـام 8

 

من با این سن و سال هنوز نمی‌دانم با آدم‌هایی که دوستم دارند و دوستشان ندارم، باید چه کنم...

 

۱۲ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۱
الـ ه ـام 8