سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

 

زینب که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است
در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است...

 

 / زهرا بشری موحد

 

 

 

 

* شعر کامل اینجا+

۵ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۰
الـ ه ـام 8

هرسال محرم که می‌شود،

وقتی خیابان‌هایی را می‌بینم که پرچم و بیرق و رخت سیاه به خودشان می‌گیرند، مردمی که انگار قوم و خویشی ازشان فوت شده و سیاه می‌پوشند، به‌خصوص وقتی در مجلس روضه مردان مردی را می‌بینم که به سر و سینه می‌زنند و زنانی که مثل جوان‌ازدست‌رفته‌ها زار می‌زنند،

فکر می‌کنم حضرت ارباب چه کسی بوده است و عاشورا چه اتفاقی افتاده است  که «این‌همه‌سال» و «با این شکل و شمایل» و «با این شدت و حدّت» محرم را دقیقاً عزا می‌گیرند مردم... مردمی که ندیده‌اند، فقط شنیده‌اند، مولایشان را و عاشورایشان را... .

 وقتی صدای دسته‌های سینه‌زنی درخیابان به گوش می‌رسد و کسی در آن میانه صدایش بلند است که «یا اهل العالم... قتل الحسین بکربلا عطشانا...» تو چه در حال اتو کردن لباست باشی و چه پای تلویزیون و چه مشغول غذا خوردن، دلت می‌ریزد... چشمت داغ می‌شود... جمله‌اش در سرت کوبیده می‌شود... «یا اهل العالم...» انگار که این هیئت مأمور است در خیابان‌ها دوره بیفتد و این خبر را جار بزند... خبری که بعد از هزار و چندصدسال هنوز داغ است... هنوز داغ می‌زند به دل هرکس که می‌شنود...

هرسال این روزها به من می‌گویند «چیزهایی هست که نمی‌دانی...»...

 

__________________________

 

«از قتل حسین آتشی در دلهای مومنان زبانه میکشد که هرگز خاموش نمی‌شود.» : حضرت رسول (ص)
لن - تبرد - ابدا ... هرگز - خاموش - نمی شود...

 

۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۶
الـ ه ـام 8

محرم امسال

برای من

با محرم همۀ سال های عمرم

معنی دیگری دارد...

 

* خدایا، بی‌قراری، اشک و آشفته‌حالی‌ام بده؛ این روزها قرار است نامی را دم بگیرم که پ ر - پ ر شد... ... ... ... ... ... .

 

پر پر

۹ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۰
الـ ه ـام 8

آ

ه

امیـــــــــــــــــــــــــــــد بلندم

امامِ من

...

...

...

۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۶
الـ ه ـام 8


چون تو دارم
همه دارم
دگرم هیچ نباید

 

/ سعدی

 

تو

۱۵ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۳
الـ ه ـام 8

یک صفحه بود (که حرف‌حرفش تنم را لرزاند)

و خط آخرش نوشته بود (انگار که تیر آخر را بزند)

:

این‌وقت‌هاست که

هرلحظه
قلب آدم
از خواستن
و
نداشتن
هزار بار
پ ا ر ه پ ا ر ه
می شود..............................................................................................................................................................................................

۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۵
الـ ه ـام 8

جغرافی‌دانی به نام بارون می‌گوید: «نزد پاپوس‌ها، زبان بسیار فقیر است؛ هر قبیله‌ای زبان خودش را دارد و فرهنگ واژه‌های این مردمان رو‌ز به روز کاهش می‌یاید، زیرا پس از درگذشت هر یک از افراد قبیله چند واژه به نشانۀ سوگواری ممنوع اعلام می‌شود.» از این دیدگاه، ما داریم شبیه پاپوس‌ها می‌شویم...

/ بارت، رولان. نقد و حقیقت. ترجمۀ شیرین‌دخت دقیقیان. تهران: مرکز، 1380. ص 41.

 

 

 

 

 

(روزی که من بمیرم، چه واژه ای را از زبان حذف می کنند؟ من چه واژه‌ای را زیست می‌کنم که نبودم جهان را از آن خالی کند...؟)

۷ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۷
الـ ه ـام 8

روزی تن من بینی «قربان» سر کویش

وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی

 

سعدی را برای تو خواندن... حکایتیست...

 

 

 

 

 

عیدت مبارک امامِ من :)


 

۱۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۱
الـ ه ـام 8

تولستوی در یادداشت‌های روزانه‌اش می‌نویسد:

«سرگرم تمیز کردن اتاقی بودم و همان‌طور که به دور و بر می‌چرخیدم، به کاناپه نزدیک شدم و یادم رفت که آیا آن را گردگیری کرده‌ام یا نه. از آن‌جایی که این گونه حرکات از روی عادت و به‌طور ناخودآگاه صورت می‌گیرند، غیرممکن بود واقعیت را به یاد آورم و اگر به راستی آن را گردگیری کرده بودم اما از یادم رفته بود، یا طور دیگری بگویم، اگر آن را به صورت ناخودآگاه انجام داده بودم، مثل این بود که اصلاً این کار از من سرنزده است. اگر شخص دیگری در آن لحظه رفتار مرا آگاهانه مشاهده می‌کرد، اثبات واقعیت اکنون کار آسانی بود، اما اگر زندگی بسیاری از افراد به همین صورت ناخودآگاه بگذرد و کسی آگاهانه شاهد آن نباشد، مانند این است که چنین افرادی هرگز در جهان حضور نداشته‌اند.»

 

 / قنادان، رضا. معنای معنا: نگاهی دیگر. تهران: مهرویستا، 1391.

 

 

 

(من می‌خواهم در جهان حضور داشته باشم... حتی می‌خواهم (به‌قول جلال) از پهنا عمر کنم... این تصور زندگیِ ناآگاهانه، تنم را لرزاند... خدایا مباد... مباد... مباد...)

۶ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۷
الـ ه ـام 8

کاش می‌شد آدم‌هایی جز خودم را هم زندگی کنم، حتی قدر یک روز، یک لحظه...

کاش می‌شد آن پیرزن مجاوری را زندگی کنم که تمام عمر بر سر عهد جوانی‌اش با تو مانده است و هر روز به دیدنت آمده است... ... که هر روز از خانه‌اش که تا خانۀ تو راه چندانی ندارد، راه می‌گیرد سمت تو... هر روز بعد از نماز صبح  پشت اذن دخول بست طوسی می‌ایستد به خواندن اجازه‌نامه‌اش... هر روز چند صفحه از ختم قرآنش را، که هدیه به امامِ همسایه‌اش است، در دارالاجابه می‌خواند و از دور سلام و ادبی تقدیم ضریح می‌کند و باز خمیده‌خمیده برمی‌گردد سمت خانه‌اش... خانه‌ای که می‌داند همین که سرش را زمین بگذارد، هتل بلندقامتی جایش قد علم می‌کند و جوانک بسازبفروش تازه‌به‌دوران‌رسیده، چشم‌انتظار همان روز است که هرازگاهی پیدایش می‌شود به احوال‌پرسی علی‌الظاهر...
بعد یک روز که ختم قرآن رسیده است به سورۀ «طه»، نفسش می‌گیرد و نگاهش به ضریح روبرویش، آخرین چشم‌انداز زندگی‌اش می‌شود...

 

زندگی به توان هشت

۱۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۳
الـ ه ـام 8