سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۳۶ مطلب با موضوع «حضرت هشتم شخص منحصر به فرد» ثبت شده است

فکر می‌کنم 6سالی می‌شود که «سطرهای سفید» می‌زنم؛

وجه تسمیۀ این مجازخانه، روزآیه‌نوشت‌های رمضانی‌ام است که از سال 89 سطرشان زده‌ام. یعنی هرروز یک آیه از قرآنِ خدا را بالای سر صفحه گذاشته‌ام و چند سطر از دلِ خودم را هم زیر سایه‌اش و نامشان را گذاشته‌ام «سطرهای سفید».

تا همین چند روز پیش، هیچ تصمیمی برای سطرهای سفید امسال نداشتم؛ تمام وقت و هوش و حالم برای پایان‌نامه دارد صرف می‌شود، که اگر تا کمتر از یک ماه دیگر دفاع نشود، اخراج می‌شوم. اما نتوانستم هویت و چیستی سطرهای سفید را ازش بگیرم. آرشیو سطرهای سفید قبلی (مجازخانۀ بلاگفا) را باز کردم و دیدم در این سال‌ها سطرهایی هست که خودم هم فراموششان کرده‌ام؛ تصمیم گرفتم امسال بازنشر بعضی از سطرهای سال‌های قبل باشد.

و

به سنت هرسال: ماهِ من، تقدیم خورشیدم، حضرت شمس الشموس...

۲ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۰
الـ ه ـام 8

بعضی‌ها سالشان را کنار تو تحویل کردند.
بعضی‌ها هرسالشان را کنار تو تحویل می‌کنند.
آن بعضی‌ها همین امشب و فردا شب حداکثر، بارشان را به سمت خانۀ‌شان جمع می‌کنند و «استودعک الله» گویان از تو دور می‌شوند.
دلشان، مثل ماهی بیرون افتاده از تنگ... بالا و پایین می‌پرد در سینه...

بعضی‌های دیگر پای تلویزیون نشستند و درحالی‌که شبکه‌ها را و ویژه‌برنامه‌های سال‌تحویل را مرور می‌کردند، قرآن ‌خواندند، زیارت عاشورا ‌خواندند و «یا مقلب القلوب» زیر لب زمزمه ‌کردند. سال که عوض شد، دستشان روی سینۀ‌شان بود و به «تو» سلام دادند...
این بعضی‌ها یک سال است، دو سال است، ده سال است، یک عمر است که به دیدار تو نیامده‌اند و دلتنگت هستند. آرزو دارند جای آن بعضی‌های اول باشند و یک‌بار فقط، نه هربار، به تو تحویل دهند سالشان را...

اما
از تو چه پنهان امام‌جان
دل آن بعضی‌های اول را
که کنار دل آن بعضی‌های دوم بگذاریم،
فقط خودت می‌دانی
کدامشان تنگ‌تر است از دوری‌ات...

 

سال نو کنار تو

۱۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۵
الـ ه ـام 8

خیلی وقت‌ها این کار را کرده‌ام؛
نشسته‌ام روبرویت، که دو دو تا چهارتا کنم و برایت بشمرم که «ببین! من این هوا دوستت دارم!»
دو زانو می‌نشینم و سرم را می‌اندازم پایین و با دست‌هایم، محکم، بازی می‌کنم. می‌خواهم مطمئنت کنم، می‌خواهم بدانی، می‌خواهم یادت نرود، که تو را دوست دارم...
اما چیزی نمی‌گذرد که جواب‌های تو را فرض می‌کنم... فرض می‌کنم و مطمئنم تو می‌گویی که اگر دوستت داشتم حتماً همان‌طوری می‌بودم که تو می‌خواهی و نه هیچ‌طور دیگری که خودم می‌خواهم... مطمئنم تو می‌گویی دوست داشتن فقط به حرف نیست بچه جان، دوست داشتن به عمل است...
این وقت‌هاست که ساکت می‌شوم، حرف حقی را که فرض می‌کنم جواب می‌دهی‌ام، می‌گیرم و می‌روم...
می‌روم هرکار دلم می‌خواهد می‌کنم و... باز دو صباح دیگر می‌نشینم روبرویت و قربان صدقه‌ات می‌روم و می‌خواهم بگویم که چقدر عزیزی...
این دور و تسلسل را تمام کن...
راستش را بخواهی، من از تو فقط همین را می‌خواهم؛ که باور کنی دوستت دارم...
حتی اگر دروغِ من است، تو باورش کن؛ باور کن دوستت دارم امام جان...

 

کبوتر

۲ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۸
الـ ه ـام 8

بله!

بله که ساعت «هشت» بودن تحویل سال 95، خودش یه شادی بزرگ بود و هنوز هم هست.

بله که دنبال هر بهانه‌ای هستیم که امام رضا رو به روزهامون محکم کنیم.

بله که امسال رو یک سال رضوی امید داریم.

بله که بله :)

۲ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۴
الـ ه ـام 8

امروز سه نفر سلامم رو به امام جان رسوندن و منو پیشش دعا کردن.

غروبی یک نفر گفت که سلامم رو برده پیش امام جان (و می‌دونم دعام کرده.)

سر شب یک نفر زنگ زد و گفت حرمه و گوشی رو داد به امام جان تا حرف بزنم.

آخر شب هم یک نفر توی اینستاگرام روی عکس صحن انقلاب تگم کرد و گفت که یادمه.

خوب‌تر از این میشه باشم؟

 

من برای خوب بودن به هیچ‌چیزی نیاز ندارم، جز تو حضرت ثامن...

 

دور تو می گردند ماهی ها...

* حمدِ خدا...

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۷
الـ ه ـام 8

قبل از این فکر می‌کردم این جزء بدی‌های زندگیه که همه‌چیزش دست خود آدم نیست؛

یعنی از این‌که کسی بتونه دخالتی توی زندگیم داشته باشه، خوشحال نمی‌شدم و حتی ناراحت هم می‌شدم.

اما این روزها دارم فکر می‌کنم گاهی چقدر خوبه که همه چیز دست خود من نیست.

مثلاً حالم؛ خیلی وقت‌ها هست که دیگه از خودم برای خوب کردن حالم کاری برنمیاد. حتی اگر بیاد هم، دست‌به‌کار نمی‌شم. اما شاید کسی بتونه این کارو بکنه. «شاید»، چون خیلی شرط و شروط داره و معمولاً کسی از عهده‌ش برنمیاد...

البته، این امکان این بدی رو هم داره که کسی بتونه حال آدم رو بد کنه... اما حقیقتش می‌ارزه به اون وقت‌های دیگه‌ش، اون وقت‌ها که یکی حالت رو خوب کنه...

 

چند روزیه یکی حالمو دستکاری کرده؛ برده گذاشتدم مشهد و برنگردونده. هنوزم اونجام. دعاگوتون هم هستم : )

 

سلام

۵ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۱
الـ ه ـام 8

اصلاً این فاصلۀ انقلاب تا خوابگاه را نمی‌شود جوری جز پیاده طی کرد.

نه این‌که تاکسی‌خور نباشد، نه این‌که اتوبوس نباشد، نه این‌که همراه با علافی و معطلی باشد، اتفاقاً خوش‌مسیر و سرراست هم است؛ منتهی آن‌قدر این مسیر را پیاده رفته‌ام که دیگر «نمی‌توانم» طور دیگری طی‌اش کنم...

مهم نیست که لپ‌تاپ دستم باشد، مهم نیست کفش پاشنه‌دار پوشیده باشم، مهم نیست هوا سرد باشد، مهم نیست باران بیاید، مهم نیست... از متروی انقلاب که درمی‌آیم، هیچ راهی نمی‌بینم جز آن‌که سرم را پایین بیندازم و تا خوابگاه پیاده بیایم... انگار هیچ‌طور دیگری نمی‌شود، انگار گزینۀ دیگری جز این نیست... .

آنقدر این مسیر را راه رفته‌ام و فکر کرده‌ام، که هربار فکرهای قبلی‌ام جلوی قدم‌هایم می‌افتند و چاره‌ای جز واکاویشان ندارم...

امروز برای اولین بار در این مسیر به حضرت رئوفم زنگ زدم... راه رفتم در خیابان و مثل همۀ آدم‌هایی که با گوشی‌شان حرف می‌زنند، من هم با آقایم حرف زدم... برایش از فردا گفتم که چقدر مهم است و خودم گفتم که می‌دانم از قبل حواسش هست و مواظبم است... برعکس همیشه که در یک گوشۀ تنهایی کز می‌کردم و شماره‌اش را می‌گرفتم، این بار از وسط خیابان در هیاهوی جمعیت شماره را گرفتم و راه رفتم و حرف زدم و لابد بقیه هم فکر می‌کردند که این دختره دارد خبری بدی می‌دهد یا می‌گیرد...

آخ که هیچ‌چیز این دنیا قابل اتکا نیست، لاکردار... الا مهربانی تو، حضرت هشتمم... تمام‌قد دورت بگردم... تمام.

 

 

۸ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
الـ ه ـام 8

 

هربار مشهد می‌روم، سعی می‌کنم برای همه دعا کنم.

برای این کار، گاهی پیامک‌ها و تماس‌های دیگران کمک‌کننده است، گاهی لیست دفترچه تلفن گوشی و...

اما من روش دیگری دارم؛

این‌طور وقت‌ها فکرم را باز می‌کنم و می‌گذارم چهره‌ها و اسم‌ها به ذهنم هجوم بیاورند و دانه دانه دعایشان می‌کنم.  نتیجۀ جالبی دارد. چون بعد از آدم‌های خیلی نزدیک و بعد هم نیمه‌نزدیک، آدم‌هایی به ذهنت می‌رسد که اصلاً دوستشان نداری، درواقع ازشان بدت می‌آید، حتی به خودت قول داده‌ای که حلالشان نکنی... این آدم‌های دوست‌نداشتنی یک‌هو به ذهنت می‌آیند و... تو یک لحظه مکث می‌کنی. مکث می‌کنی و با امام در رودربایستی می‌افتی؛ می‌دانی هرکه را به ذهنت آمده، باید دعا کنی... پا می‌گذاری روی خودت... روی لجبازی‌های قدیم، دعواها، دلشکستگی‌ها و دلخوری‌ها.... . نفسی می‌کشی و اسمش را می‌آوری؛ اول با تردید و بعد با اطمینان. باید دعایش کنی، اول برای خاطر خودت و بعد شاید برای خاطر او هم.

تمام سفر یک طرف... این دعاها یک طرف دیگر...

 

(از وقتی از مشهد برگشته‌ام، دست و دلم برای نوشتن از مشهد نمی‌رود؛ برعکس وقتی‌که آنجا بودم...)

 

حرم امام رضا

۱۰ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۹
الـ ه ـام 8

عازم مشهدم

حلال کنید...

 

یاعلی‌موسی‌الرضا

 

۱۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۳
الـ ه ـام 8

غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله‌...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...
غریب فی جمیع احواله...

 

یا غریب‌الغربا...
تو می‌دانی دلم چه می‌می‌رد وقتی تو را به این نام صدا می‌کنم...
تو می‌دانی «امام‌جان» و «حضرت رئوف» گفتن چه آسانترست از این نام را گفتن... تو می‌دانی روضه است مشق این نام را کردن...

آخر تو چرا انقدر غریبی‌...

 

بام

 

شهادت حضرت رئوفم تسلیت...

۳ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
الـ ه ـام 8