سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

... قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى ...

... من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی کنم جز دوست داشتن نزدیکانم (اهل بیتم) ...

شوری / 23

 ***

پیامبرجان، تا به حال به این فکر نکرده ام که به تو، به خاطر رسالتت «پاداش» بدهم. اصلا، مگر کار من و امثال من است، پاداش دادن به پیامبر خدا؟ پاداش تو را صاحب کارت میدهد. خودِ خودِ خدا.

 اما، باید به تو نشان بدهم چقــــدر ممنونت هستم. چقدر ممنونم که پیامبرم هستی. رحمه للعالمین هستی و من جزء این عالمین. تو رحمت خدا بر منی و من از تو به خاطر رحمت بودنت ممنونم. من زیر منت تو هستم. نه می خواهم از زیر این منت دربیایم و، نه می توانم. آن چه تو خواسته ای، نیاز من است. من حتی، برای دوست داشتن ِ نزدیکان تو هم، ممنون تو هستم. هیچ چیز از بار این منت، کم نمی کند. حتی شرطی که گذاشته ای. خودش منت دیگری ست.

 

امام جان، دیشب توی خیابان ها راه می رفتم و، دل تنگ بودم. خیلی، دل تنگ بودم. جانم آب شده بود از چشم هایم بیرون می ریخت. صدای گریه ی یک بچه آمد. نگاهش کردم، در بغل پدرش بود. دختر موفرفری صورتش خیس اشک شده بود. پدرش روی سرش دست می کشید و می گفت «کجات خورد بابایی؟» دلم ریخت... دلم می خواست حالا که زمین خورده ام، بیایی بلندم کنی، دست بکشی روی سرم و بگویی «کجات خورد...؟»  من خودم را لوس کنم و با گریه بگویم «دلم...» ... دلم بدجوری زمین خورده است... . به روبرویم نگاه کردم و لابلای تمام روشنایی های شهر، هیچ گنبدی سرنکشیده بود... . هیچ گنبدی نبود که به هوایش نفس هایم بدود و پاهایم بلرزد... هیچ گنبدی نبود که زیرش، درست روبروی ضریح تو، جانم را از چشم هایم بریزم بیرون و، جانانم را توی چشم هایم جا بدهم...

امام جان، من صبرمیکنم. بدونِ اما. تو میدانی ام... تو میدانی... .

 

 

شمش الشموس

بازنشرِ سطر ششم رمضان 92

۹۵/۰۳/۲۵

نظرات  (۶)

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۳ حسن صنوبری
«جزء این عالمین» ...
عجب عبارتی ...
جزئی از این عالمین باشیم کاش
پاسخ:
:)
ان شاء الله.
دیروز حس و حال همان دخترک مو فرفری امانم را بریده بود ...
کنج گوهرشادی اما نبود ،که کز کنم داخلش ...
 سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مترو به جایش ، به یاد تکیه دادن سر به شیشه ی قطار ... به یاد بستن چشم ها و باز کردنشان و دیدن ِ گنبد ...
به یاد ...
مولایی که بیاید و دستی بکشد بر سرم ...
پاسخ:
آخ ... آخ ... آ خ  . . .
مترو به جای قطار... خیابونای شلواغ و درهم و برهم شهری به جای خیابونای اطراف حرم...

اما دست نوازش مولا همیشه هست... همیشه... مطمئنم.
چقدر این دل من میل زیارت دارد....
پاسخ:
الهی که به زودی... زودی... نصیبتون شه... نصیب همه دلتنگا...
:(((

...


خیلی خوب بود، الهام!
پاسخ:
عزیزم...
:(
ب ب خ ش...
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۰ کمی خلوت گزیده!
تنگه! :(((
پاسخ:
:( ...
با این حال خدایی ، طلب دعا دارم ، ممنون برای این دلنوشته های زیبا
پاسخ:
...
دعاگو و محتاجم، به چشم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">