سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام رضا جانم» ثبت شده است

گاهی وقتها هست که، تمام طول روز، گریه دارم؛

یعنی یک بغض دمِ دمِ دمِ گلویم نشسته است، و همین که فرصت و بهانه ای پیدا می کند، خودش را از قوه به فعل تبدیل می کند و می شود یک گریه، حتی در حد چند ثانیه.

این وقتها، همان وقتهایی است که...

***

امام جان

خودت که می دانی این وقتها فقط شانۀ ضریح را می خواهم تا بلندترین گریه هایم را سربدهم...

کاری کن.

 

                     گریه

۶ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۹
الـ ه ـام 8

حالم توی خواب، همین حالِ بیداری ام بود. خوب نبودم، ولی اجازۀ بد شدن به خودم نمی دادم... آرام بودم و بی قراری ام را در دلم پنهان کرده بودم. 

نمی دانم چرا و چطور، اما مدتی در حرم، به من خانه ای داده بودند و آنجا ساکن بودم. حرم، بزرگ تر بود از این چیزی که هست، و باغ بود. تمام حرم باغ بود. مثل بهشت بود. بهشت تر از این چیزی که هست. پاییز بود و انتهای باغِ طلایی، گنبدِ طلا بیرون زده بود. رفته بودم دوستی را بدرقه کنم که داشت از مشهد برمیگشت شهرش، و التماس کردم دعایم کند، پرسید نمی گویی برای چه، لبخند زدم و مانده بودم چه بگویم که کسی پرید وسط حرفمان و نجاتم داد. دوستم رفت و من در باغِ پاییزیِ حرم، رو به گنبد طلایی، قدم می زدم و فکر می کردم که کی خیالش را می کردم مدتی مهمان این خانه شوم و ساکنش؟ نه تنها در مشهد، در خود حرم...

آه... امان از بیداری...

***

امام طلایی ام

دستم را که گرفته ای

سفت نگه دار.

 

          گنبد

 

حافظانه:

سحر کرشمۀ چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است

۵ نظر ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
الـ ه ـام 8

چند روز پیش برای زیارت نیابتی در سایت رضوی ثبت نام کردم.  امروز صبح که ایمیلم را چک می‌کردم، دیدم شب نیمه‌شعبان و شاید هم روزش، زیارتم را انجام داده‌اند...

 

زیارت نیابی

 

یک ساعت بعد، پیامک دوستم رسید که «سلام، عید شما مبارک. از روبروی ضریح امام رضا نایب‌الزیاره‌تونم. »

***

امامِ هشتمم

من به این نگاه‌ها دلخوشم

دل – خوش.

۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۱
الـ ه ـام 8

صبر خیلی کار سختی است. از آن صبرها که نق نزنی و هی پا به زمین نکوبی و گریۀ بلند نکنی. از آن صبرها که متین و آرام و خانم بنشینی و لبخند بزنی و پا روی پا بیندازی. انقدر سخت است که گاهی می بینی خواسته ای واقعاً صبر کنی، هم نشسته ای و هم پا روی پایت انداخته ای، اما به خودت که می آیی می بینی داری دست هایت را در هم فشار می دهی و پایت را با اضطراب تکان تکان می دهی و تمام عضلاتت را منقبض کرده ای.

 

***

حضرت هشتمم

صبر را یادم بده

برایم اول خط بنویس، تا آخرش را من مشق می کنم.

صبر، صبر، صبر، صبر، صبر، صبر، صبر، صبر...

 

آخ، کی تمام می شود پس...؟

 

                 ذهن
 

۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۸
الـ ه ـام 8

رفته بودیم حرم. خیلی شلوغ بود. از همیشه بیشتر. حرم هم از چیزی که هست، بزرگتر شده بود. من هم انگار با گروهی رفته بودم.

ورودی انقلاب، خادمی جمعیت را به صف کرده بود. با چوب پرش زد به من و گفت «مگه نمی خوای بری دیدن امام؟درار کفشاتو! » گفتم « مگه امام اینجاست؟! » گفت «آره دیگه، کفشاتونو ولی باید دربیاریدا، یکی یکی به نوبت از اون در میرید تو و با امام صحبتاتونو می کنید و میاید بیرون. » کاملاً عادی و طبیعی صحبت می کرد. در خروجی صحن انقلاب، ساختمان بزرگی بود که محل اقامت امام بود. یکی یکی جمعیت به آن جا می رفتند و می آمدند.

***

امامم!

 

من

در خواب

- انگار که در بیداری -

با همّـۀ وجود

«شوق این که تو را می بینم

و اضطراب این که مرا می بینی»

چشیدم...

 

اما به دیدنت نرسیدم و بیداری، چشم هایم را از دیدنت بست...

 

 

         آقا بطلب، هوای مشهد کردم... / اسماعیل شبرنگ

 

حافظانه:

مکن بیدارم از این خوابم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
...

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۹
الـ ه ـام 8